سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

گل خندان


يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. مردى بود دو تا زن داشت اين دو هر روز با هم کتک‌کارى و دعوا مى‌کردند. عاقبت يک روز زن دوم زن اول را که حامله بود از خانه بيرون کرد. زن اول رفت و رفت تا به خرابه‌اى رسيد. در همان خرابه منزل کرد. چند روزى گذشت تا اينکه نصف شبى دردش گرفت در آن شب تاريک با ناراحتى بسيار بچه‌اش را به دنيا آورد. حال زن خيلى بد بود. يک دفعه احساس کرد خرابه روشن شد. با اينکه قدرت حرکت نداشت به زور چشم‌هاش را باز کرد ديد سه تا زن نقابدار وارد خرابه شدند و از تعجب زبانش بند آمده بود که بپرسيد شما کى هستيد؟ زن اولى دختر را بغل کرد و گفت: 'الهى دختر هر وقت که گريه مى‌کنى مرواريد از چشم‌هات بيايد.' زن دومى بچه را گرفت و گفت: 'الهى دختر هر وقت مى‌خندى گل از دهانت بريزد.' زن سومى دختر را بغل کرد و گفت: 'الهى دختر هر وقت راه مى‌روى زير يک پايت خشت طلا و زير پاى ديگرت خشت نقره بشود.' هنوز دهان زن از تعجب باز بود که آن سه تا زن يک‌دفعه غيب شدند. بالأخره آن شب صبح شد و بچه شروع به گريه کرد وقتى بچه را بلند کرد ديد روى زمين پر از مرواريد است.
چند روزى از اين واقعه گذشت تا اينکه شوهر زن از اين موضوع باخبر شد ساعت‌ها گشت تا اينکه خرابه را پيدا کرد و چون ديد آنچه شنيده حقيقت دارد شروع کرد به التماس و عذرخواهي. زن که ديد شوهرش خيلى التماس مى‌کند و زن دوم را هم ترک گفته او را بخشيد. مرد هم از آن به بعد پيش زن اول ماند و هر روز از اين مرواريدها مى‌فروختند و خرج مى‌کردند. تا اينکه خرابه را از صاحبش خريدند و براى خودشان خانه‌اى ساختند. حالا ديگر دختر راه افتاده بود وقتى راه مى‌رفت يک خشت از حياط طلا و يک خشت نقره مى‌شد.
چند سالى گذشت تا اينکه دختر بزرگ شد. خبر دختر دهان به دهان گشت. زن پدرش که اين خبر را شنيده بود شروع کرد به آمد و رفت به خانهٔ آنها و با آنها خيلى خوب و مهربان شد و هر روز به ديدنشان مى‌رفت. تا اينکه اين خبر به گوش پسر پادشاه رسيد. پسر پادشاه يک نفر را مأمور کرد که برود ببيند اين حرف‌ها راست است يا نه؟ وقتى که مأمور خبر آورد که آنچه شاهزاده شنيده حقيقت دارد، به خواستگارى دختر فرستاد. پدر و مادر دختر از اينکه پسر پادشاه به خواستگارى دخترشان آمده خوشحال شدند. فورى دختر به عقد پسر پادشاه درآمد. تمام شهر را چراغانى کردند هفت شب و هفت روز در تمام شهر جشن و سرور برپا بود.
مدتى گذشت تا اينکه بنا شد شبى عروس را به خانهٔ داماد ببرند. در آن موقع که زن‌پدر خودش را مهربان به آنها نشان مى‌داد او را همراه عروس فرستادند. به دستور زن‌پدر دختر را از راهى بردند که قبلاً در نظر گرفته بود. شب بسيار تاريکى بود. عروس درست پيش پايش را نمى‌ديد. در وسط راه وقتى که موقع را مناسب ديد زن‌پدر عروس را داخل چاه عميقى انداخت بعد بدون اينکه به روى خودش بياورد راه افتاد و رفت. چيزى نگذشت که بقيه متوجه گم‌شدن عروس شدند. اين خبر فورى به گوش پسر پادشاه رسيد. دستور داد که همه جا را دنبال او بگردند.
چند روزى که گذشت و خبرى از او به‌دست نيامد، پدر و مادر دختر خيلى غمگين شدند و از جستجوى خودشان نتيجه‌اى نگرفتند. در اين موقع زن‌پدر بسيار خوشحال بود و هر ساعت يک بار به خانهٔ آنها مى‌آمد و سراغ دختر را مى‌گرفت وقتى مى‌ديد خبرى از او ندارند بيشتر خوشحال مى‌شد. يک روز مرد دوره‌گردى که خيلى بيچاره بود از کنار چاه رد مى‌شد صدائى به گوشش خورد، چند مرتبه دور خود گشت و اطراف را نگاه کرد. يک‌دفعه نگاهش به آن چاه افتاد رفت سر چاه خوب گوش کرد وقتى مطمئن شد که صدا از داخل چاه است سرش را توى چاه کرد شنيد کسى التماس مى‌کند مى‌گويد به خاطر خدا مرا نجات بدهيد. مرد دوره‌گرد طنابى آورد و به کمک طناب او را بيرون آورد و با زحمت زياد دختر را که نمى‌توانست درست راه بود به خانهٔ خود رساند. به محض رسيدن به خانه زن و دخترش را صدا زد که از او توجه کنند. چون خيلى فقير بودند زن و دخترش هر روز به خانهٔ پادشاه مى‌رفتند و بادام مى‌شکستند.
آن روز مجبور شدند که آن دختر را هم همراه خود ببرند. دختر همين‌طور که بادام مى‌شکست داستان زندگى خودش را براى آن مادر و دختر تعريف مى‌کرد و اشک مى‌ِيخت و مى‌گفت: 'بشکن بشکن، بادام بشکن.' يک دفعه مادر و دختر ديدند روى پوسته بادام‌ها پر از مرواريد است. بعد به‌صورت دختر نگاه کردند ديدند هر قطرهٔ اشکش که به زمين مى‌افتد يک دانهٔ مرواريد مى‌شود. چند روز گذشت. هر روز صبح که براى شکستن بادام مى‌رفتند به محض نشتستن از دختر سرگذشتش را مى‌پرسيدند. دختر همين‌که شروع به تعريف مى‌کرد اشکش سرازير مى‌شد و آنها تند و تند مرواريدها را جمع مى‌کردند. تا اينکه يک روز که مادر و دختر مشغول جمع کردن مرواريد‌ها بودند نوکرها قضيه را به پسر پادشاه خبر دادند. پسر پادشاه دختر را خواست. به محض ديدن دختر فهميد آن دخترى که چند روز برايشان بادام مى‌شکند جز زنش کس ديگرى نبوده. بسيار خوشحال شد. فورى دستور داد سر و وضع دختر را مرتب کردند و عقب پدر و مادرش فرستاد. مادرش وقتى او را ديد از خوشحالى دخترش را بغل گرفت و شروع کرد به گريه کردن. زن‌پدر وقتى که ديد چاره ندارد اقرار کرد. به تقاضاى دختر زن‌پدرش را به سياهچالى انداختند که تا زنده است در آنجا باشد. از آن روز به بعد دختر در قصر پادشاه به خوبى و زندگى کرد و هميشه دعاگوى مرد دوره‌گر بود.
- گل خندان
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش دوم ـ ص ۴۸
- انجوى شيرازى
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۵۹
- به نقل از: فرهنگ افسا‌نه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید