شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

گل قهقهه


مرد مالدار (گوسفنددار) و ثروتمندى شبى خواب مى‌بيند که سه ستاره از آسمان پائين آمدند و روى دامن او نشستند. فرداى آن شب خوابش را براى چوپانش نقل مى‌کند. چوپان خواب او را که مى‌شنود، مى‌گويد: 'ارباب، خوابت را نمى‌فروشي؟' ارباب به او مى‌گويد: 'مگر خواب هم خريد و فروش مى‌شود که من خوابم را تو بفروشم!' چوپان مى‌گويد: 'تو چه کار به اين کارها داري. من حاضرم که مزد يک سال چوپانى را که از تو طلبکارم به تو واگذار کنم و تو خوابت را به من واگذار کني.' ارباب که به نظرش مى‌رسد چوپانش خيلى احمق و ساده است قبول مى‌کند. چوپان همين که رضايت ارباب را مى‌فهمد به او مى‌گويد: 'از فردا چوپان ديگرى را پيدا کن که ديگر من کار نمى‌کنم و به دنبال خوابم مى‌روم.' ارباب هر چه اصرار مى‌کند او را راضى کند که به کارش ادامه دهد، چوپان قبول نمى‌کند.
چوپان، بعد از خداحافظى با ارباب به طرف شهر مى‌رود. غروب آفتاب به دم دروازه مى‌رسد، چون دروازه را بسته‌اند شب را در بيرون دروازه مى‌خوابد. از قضا دختر پادشاه و پسر وزير که ديگرى را دوست دارند و پادشاه با ازدواج آنها مخالفت مى‌کند، همان شب با هم قرار مى‌گذارند که تا آنجا که مى‌توانند جواهرات با خود بردارند و صبح زود بعد در جلو دروازه حاضر شوند و با هم فرار کنند.
اتفاقاً صبح که در دروازه را باز مى‌کنند، پسر وزير زودتر به بيرون دروازه مى‌رسد و چون مى‌بيند که هنوز دختر نيامده است، چوپان را که در گوشه‌اى خواب است از خواب بيدار مى‌کند و دهانهٔ اسبش را به او مى‌سپارد و مى‌گويد اين اسب را نگه‌دار تا من برگردم و به دنبال دختر پادشاه مى‌رود. از قضا دختر از راه ديگرى مى‌آيد هيمن که از دروازه خارج مى‌شود، چون هنوز هوا تاريک است چوپان را به‌جاى پسر وزير مى‌گيرد و به او مى‌گويد که سوار شو. چوپان هم سوار بر اسب ميشود و هر دو تاخت‌کنان از شهر دور مشوند. چوپان بدون اينکه بداند همسفرش کيست از دنبال او اسب مى‌تازد. بعد از اين که چند فرسخ از شهر دور مى‌شوند و هوا روشن مى‌شود دختر به پشت سر خود نگاه مى‌کند، آه از نهادش بر مى‌آيد، چون مى‌بيند که همسفر او پسر وزير نيست. حال نه روئى دارد که بر گردد و نه روئى که برود. با خود مى‌گويد، قسمت من همين مرد است. خدا کند که چاروادار يا قرشمال (کولي) نباشد، هر شغل ديگرى که داشته باشد مهم نيست. چوپان هم چون هوا روشن مى‌شود، مى‌بيند که همسفر او دخترى است مثل قرص ماه که نمى‌توان چشم از رويش برداشت.
چون مسافتى مى‌روند به بيشه‌اى مى‌رسند که سرتاسر آن پوشيده از علف فَريز است که مورد علاقهٔ چهارپايان است. دختر رو به چوپان مى‌کند و مى‌گويد چه فريززار خوبى است. چوپان حرفى نمى‌زند و فقط با تکان دادن سر، حرف او را تائيد مى‌کند. دختر با خود مى‌گويد خدا را شکر که چارودار نيست. چون مسافتى ديگر مى‌روند به يک محلى مى‌رسند که پر از درختان زرشک است، درخت‌هائى که از چوب آن دوک براى پشم‌ريسى مى‌تراشند. دختر، باز رو به چوپان مى‌کند و مى‌گويد چه درخت‌هائى خوبى است. باز هم چوپان اظهارنظر نمى‌کند. دختر متوجه مى‌شود که همسفر او قرشمال هم نيست. پس خيالش راحت مى‌شود و به راه خود ادامه مى‌دهند تا مى‌رسند به جائى‌که پر از علف قياق است، علفى که گوسفندان خيلى دوست دارند، دختر باز رو به چوپان مى‌کند و مى‌گويد که قياق‌زار قشنگى است، بلافاصله چوپان با خوشحالى مى‌گويد: 'آى گفتي: ارباب. اگر در اينجا چند گله گوسفند باشد چرانيدن آنها لذت دارد.' دختر مى‌فهمد که همسفر او چوپان است؛ خدا را شکر مى‌کند. براى اين که مى‌داند که چوپان را مى‌شود تربيت کرد و اميدوار مى‌شود.
مدتى اسب مى‌راند؛ خسته و مانده مى‌شود و در کنار بيشه‌اى از اسب پائين مى‌آيند که استراحت کنند و غذا بخوردند. چوپان، بار مى‌اندازد؛ دختر به چوپان مى‌گويد: 'تا من غذا را آماده مى‌کنم، تو کوزه را بردار و از اين نزديکى آب بياور.' چوپان، کوزه را برمى‌دارد و به جوى آبى مى‌رسد. همين‌که مى‌خواهد کوزه را آب کند مى‌بيند ريگ‌هائى در ته جوى مى‌درخشد که تا کنون مانند آنها را نديده است. ريگ‌هائى که صاف و صيقلى و سرخ هستند. چوپان از ريگ‌ها خوشش مى‌آيد و پس از اينکه کوزه را پر آب مى‌کند، با خودش مى‌گويد چند دانه از اين ريگ‌ها را در کوزه مى‌اندازم تا هم آب کوزه را خنک کند و هم ممکن است که دختر از آنها خوشش بيايد. پس چند دانه از آنها را داخل کوزه مى‌اندازد و کوزه را پيش دختر مى‌آورد. پس از خوردن غذا، دختر مى‌گويد: 'کمى آب بر دست من بريز تا دستهايم را بشويم' . همين‌که چوپان آب را بر دست او سرازير مى‌کند يکى از آن ريگ‌ها در دست دختر مى‌افتد. دختر نگاه مى‌کند مى‌بيند ياقوتى است که يک دانه آن در خزانهٔ هيچ پادشاهى پيدا نمى‌شود. به چوپان مى‌گويد: 'اين ريگ را از کجا آوردي؟' چوپان مى‌گويد: 'اين که چيزى نيست، هزاران ريگ بزرگ‌تر از اين در ته همان جوئى که من از آن آب برداشتم ريخته بود.' دختر به او مى‌گويد: 'برو هر چه از اين ريگ‌ها بود جمع کن و بياور.'
چوپان، خوشحال از اينکه توانسته است دختر را خوشحال کند، توبرهٔ خود را بر مى‌دارد و به همان جائى که آب برداشته است مى‌رود و شروع مى‌کند به جمع کردن ريگ‌. همان‌طورى که ريگ جمع مى‌کند به استخرى مى‌رسد که ته آن از همان ريگ‌ها پر است. مى‌فهمد که ريگ‌هائى که قبلاً او جمع کرده است، آنها را آب از آن استخر آورده است، ولى همين‌که سر خود را بالا مى‌کند بر سر جايش خشک مى‌شود، مى‌بيند که دختر سر بريده‌اى را که هنوز از گلوى او خون مى‌چکد بر درختى آويزان کرده‌اند. هر قطره خون که از گلوى آن دختر در آب مى‌افتد، بلافاصله تبديل به ياقوت مى‌شود. چوپان وحشت‌زده به نزد دختر پادشاه برمى‌گردد و جريان را به او مى‌گويد. دختر پادشاه چون به آنجا مى‌رود و دختر سربريده را از نزديک مى‌بيند به چوپان مى‌گويد: 'اين يک دختر معمولى نيست و در اين کار سرى نهفته است. من به‌جاى اول مى‌روم. تو هم در همين نزديکى‌ها در جائى پنهان شو. شايد بتوانى راز اين کار را کشف کني.'
چوپان، در همان نزديکى زمين را مى‌کند و مقدارى بوته و برگ روى آن مى‌اندازد و خود در زير آنها قايم مى‌شود و بدون سر و صدا منتظر مى‌ماند. ناگهان مى‌بيند که هوا تيره و تار شد و ديوى تنوره‌زنان از آسمان به زمين آمد و دختر را از درخت باز کرد و سرش را از تنهٔ همان درخت برداشت و بر گردنش گذاشت و مقدارى از پوست همان درخت را کند و بر جاى بريده پيچاند. بلافاصله دختر عطسه‌اى کرد و بلند شد و نشست. ديو، رو به دختر کرد و گفت که بالأخره حاضرى به من دست بدهى و دختر شروع کرد به ناسزا گفتن، که اگر هزار سال مرا بکشى و زنده کنى من به تو دست نخواهم داد. ديو که ديد التمامس او فايده‌اى ندارد، سر دختر را بريد و او را به همان درخت آويزان کرد و خودش تنوزه‌زنان به آسمان رفت.
با رفتن ديو، چوپان از مخفى‌گاه خود بيرون مى‌آيد و پيش دختر پادشاه مى‌رود و آنچه را که ديده است براى او تعريف مى‌کند. دختر مى‌گويد:ِ 'بيا تا با هم برويم و هر کارى که ديو انجام داده است، انجام دهيم شايد بتوانيم کارى براى او بکنيم.' به پاى همان درخت مى‌روند و به پائين گردنش مى‌چسبانند؛ از پوست همان درخت هم مقدارى مى‌کنند و به دور گردن او مى‌پيچانند. بلافاصله دختر زنده مى‌شود. دختر که مى‌بيند اين بار ديوى در کار نيست خيلى خوشحال مى‌شود.
دختر پادشاه از او مى‌پرسد مگه تو کيستى و اين ديو چکاره است؟ دختر مى‌گويد: 'من دختر پادشاه پريانم و اين ديو عاشق من است. چون من حاضر نيستم که با او ازدواج کنم مرا دزديده و به اينجا آورده است.' دختر پادشاه مى‌گويد: 'ما دوباره تو را مى‌کشيم و به درخت مى‌آويزيم. وقتى‌که دوباره تو را ديو زنده کرد تا اندازه‌اى به او روى خوش نشان بده. بعد از او بپرس که شيشهٔ عمر او در کجاست. چون جاى شيشهٔ عمر او را فهميدي، با او بدرفتارى کن تا تو را بکشد؛ وقتى که او از اينجا رفت ما مى‌آئيم و تو را زنده مى‌کنيم. بعد شيشهٔ عمر او را بر مى‌داريم و او را از بين مى‌بريم.' دختر قبول مى‌کند. پس چوپان سر دختر پريزاد را مى‌برد و به همان ترتيب او را به درخت مى‌آويزد. بعد با دختر پادشاه به مخفى‌گاه خود مى‌روند.
روز ديگر وقتى‌که ديو دختر را زنده مى‌کند دختر خنده‌کنان به او مى‌گويد: 'من حاضرم که با تو ازدواج کنم به شرط اينکه تو محل شيشهٔ عمرت را به من بگوئي.' ديو همين‌که سخن را از دختر مى‌شنود خشمگين مى‌شود و يک سيلى آبدار به صورت او مى‌زند که تو به محل شيشهٔ عمر من چه کار داري؟ دختر گريه‌کنان مى‌گويد: 'ببين که من حق داشتم که با تو ازدواج نکنم! تو که به من اعتماد ندارى چگونه توقع دارى که من به تو اعتماد کنم؟' ديو که از کرده خود پشيمان مى‌شود و مى‌گويد: 'شيشهٔ عمر من زير همين درخت، زير خاک است.' بعد همين که مى‌خواهد دختر را ببوسد دختر خود را عقب مى‌کشد و سيلى محکمى به گوش او مى‌زند. ديو خشمگين مى‌شود، باز سر او را مى‌برد و او را به همان درخت آويزان مى‌کند و تنوره کشان از آنجا دور مى‌شود. همين‌که ديو مى‌رود دختر پادشاه و چوپان با عجله خود را به دختر پريزاد مى‌رسانند و به همان طريق او را زنده مى‌کنند.


همچنین مشاهده کنید