سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

گل‌محمد


در روستائى مرد ثروتمندى زندگى مى‌کرد که زن بدحجابى داشت. آن زن با يکى از اهالى روستا تماس داشت و شوهر هم از اين جريان آگاه نبود. مرد سرِ کار مى‌رفت و وقتى که بر مى‌گشت زنش با نان خالى از او پذيرائى مى‌کرد. زن تمام مرغ‌هايشان را مى‌کُشت و مى‌پخت و براى رفيق خود مى‌برد. روزى شوهر زن به فکر افتاد از زنش پرسيد: 'چرا با اين همه ثروتى که من دارم، خوراکم تَکوجُو است؟' زن گفت: 'مى‌دانى جريان چيست؟' گفت: 'نه.' گفت: 'خواهر تو در بيضا، باد رها مى‌کند خوراک تو اينجا تکوجو مى‌شود.' مرد از سادگى خود پذيرفت و با خود گفت: 'بايد بروم بيضا، تمام موهاى خواهرم را بکنم و بدنش را تکه پاره کنم!' به بيضا رفت، خواهرش با ديدن او خوشحال شد و به استقبالش رفت و خدا را شکر کرد و قربان و صدقه برادر رفت، ولى برادر گفت: 'پدرسوخته بايد بکشمت!' هر چه خواهر التماس کرد که چه خبر است؟ او چيزى نگفت. خواهر ترسيد و رفت و پسرش را خبر کرد و گفت: 'گل‌محمد، بيا که دائى‌ات آمده و بسيار عصبانى است و دارد حرف‌هاى اضافى مى‌زند!' گل‌محمد آمد و همان توپ و تشرها را از دائى ديد و شنيد. دائى به گل‌محمد گفت: 'مگر مادرت از من چه بدى ديده که در بيضاء، باد رها مى‌کند تا نان‌هاى من بدبخت تکوجو شود؟' گل‌محمد شصتش خبردار شد. دست دائى‌اش را گرفت و گفت: 'بيا برويم خانه‌ات من خودم مسأله را حل مى‌کنم.' بعد از پذيرائى به خانه‌دائى برگشتند. زن‌دائى به خوبى از او استقبال کرد و مرغ بزرگ‌تر از همه را کشت و از او پذيرائى کرد.
گل‌محمد که آدم زرنگى بود، متوجه اين سخنان شد که رفيق زن‌دائى به او اشاره کرد و گفت: 'من فردا مى‌روم شخم مى‌زنم، مقدارى نخود با خود مى‌برم و در راه يکى يکى مى‌اندازم تو دنبال نخودها بيا پيش من.' صبح دائى برخاست که برود شخم بزند، گل‌محمد به دائى گفت: 'من هم با تو مى‌آيم.' گل‌محمد با دائى رفت و مقدارى نخود با خود برد و در راه يکى‌يکى انداخت تا به مزرعه رسيدند. زن‌دائى چلو مرغى درست کرد که براى رفيق خود ببرد. در راه نخودها را ديد و آن را دنبال کرد تا به شوهرش و گل‌محمد رسيد. شوهرش تعجب کرد که زن اين‌طور پذيرائى مى‌کند ولى جريان را نمى‌دانست. زن ناراحت و غمگين برگشت. غروب که شد طرف آمد و به زن اشاره کرد به وعده خود عمل نکردي. زن گفت: 'راه را اشتباه رفتم.' رفيقش گفت: 'فردا عدس مى‌ريزم.' گل‌محمد اين قول و قرار را ديد و متوجه شد. فردا گل‌محمد باز هم با دائى‌اش رفت مقدارى عدس با خود برد و به دائى گفت: 'مى‌خواهم وسط مزرعه مقدارى عدس بريزم.' گل‌محمد در راه دانه‌دانه عدس مى‌ريخت تا به مزرعه رسيدند. زن باز هم چلو مرغى درست کرد و براى رفيقش برد و در راه دنبال عدس‌ها مى‌گشت، ولى عدس‌هائى که گل‌محمد ريخته بود بيشتر بود و آنان را دنبال کرد و رفت تا به شوهرش و گل‌محمد رسيد. شوهرش از اين پذيرائى تعجب کرد. زن غمگين و ناراحت شد و برگشت.
عصر آن روز آمد و زن اشاره کرد که چرا خلف وعده کردي؟ زن گفت: 'راه را اشتباهى آمدم.' طرف به زن گفت: 'گاو من پيسه (سياه و سفيد) است و گاو شوهر تو سياه، فردا همين علامت براى تو کافى است. گل‌محمد متوجه اين سخنان شد. فردا دائى‌اش سر مزرعه رفت و به دائى‌اش گفت: 'يکى از گاوهايت مريض است، بگذار کمرش را ببندم.' گل‌محمد شال سفيدى آورد و کمر گاو سياه را با آن بست. گاو دائى پيسه شد. زن دائى چلو مرغ ديگرى درست کرد و روى تپه آمد، از دور گاو خودشان را که گل‌محمد پيسه کرده بود، ديد و با خوشحالى به طرف آنان رفت ولى باز هم تيرش به سنگ خورد. شوهرش از پذيرائى چند روزهٔ همسرش خوشحال شده بود. عصر رفيق زن آمد و گفت: 'چرا بى‌وفائى مى‌کني؟' زن گفت: 'گل‌محمد فهميده، بايد برم داخل پير پريکه دعا کنم تا گل‌محمد بميرد' صبح، دائى به گل‌محمد گفت: 'پاشو بريم سرکار.' ولى گل‌محمد گفت: 'دائى جان من مريضم، امروز نمى‌توانم.' زن، به گل‌محمد گفت: 'تو امروز داخل خانه باش من بروم پير پريکه زيارت کنم.'
گل‌محمد پذيرفت ولى همين‌که زن دائى حرکت کرد، او جلوتر رفت داخل پير پريکه و گوشه‌اى خودش را پنهان کرد. زن دعا مى‌کرد و مى‌گفت: 'هاى هاى پير پريکه!' گل‌محمد مى‌گفت: 'بله.' زن مى‌گفت: 'مگر گل‌محمد را نمى‌بيني؟' گل‌محمد مى‌گفت: 'چه مى‌کنه؟' زن گفت: 'جان مرا به لب رسانده است!' گل‌محمد گفت: 'مى‌دانى چکار کني؟' نه تا مرغ مى‌کشى و به آن مى‌دهى تا بخورد، آخرى را که خورد دو چشمش کور مى‌شود!' زن گفت: 'قربان معجزه‌ات، اين کار آسانى است.' گل‌محمد با عجله حرکت کرد و جلوتر از زن به خانه آمد و انتظار کشيد تا زن دائى آمد. همين‌که زن آمد، يکى از مرغ‌ها را کشت و به گل‌محمد داد تا بخورد. گل‌محمد گفت: 'زن دائى مگر چه شده که اينقدر براى من احترام قائلي' ؟ زن گفت: 'قربانت شوم، تو خيلى زحمت براى ما مى‌کشي.' گل‌محمد مرغ را که خورد به زن گفت: 'چشمم کمى ضعيف شده!' زن گفت: 'پناه بر خدا، عزيزم اين‌طور خيال مى‌کني؟' خلاصه، زن نه مرغ را کشت و همه را به گل‌محمد داد و حتى يک ذره از آن را به ديگرى نداد. گل‌محمد با خوردن مرغ نهمى گفت: 'زن دائي، دو تا چشمم کاملاً کور شده!' زن خوشحال و مسرور رفت و رفيق فاسد خود را خبر کرد که: 'گل‌محمد کور شده و مى‌توانى بيائى جلويش هر کار بکني!'
فردا، زن برنج‌هاى شلتوک را روى فرش‌ها پهن کرد و گل‌محمد را کنار گذاشت و گفت: 'مواظب باش مرغ‌ها برنج‌ها را نخوردند و بريزند.' محمد هم يک دسته سرکو (هاون) برداشت و آن را در هوا مى‌چرخاند و مى‌گفت: 'کِش‌کِش' (صوتى است که براى راندن مرغ به کار مى‌برند.) و تهديد کرد که هر مرغى به من نزديک شود او را مى‌کشم. ناگهان رفيق زن از درآمد. گل‌محمد با دسته هاون به پشت سرش کوبيد و گفت: 'کش‌کش.' آن مرد فوراً مرد. گل‌محمد صدا زد: 'زن‌دائي، خروس مردم را زده‌ام بيا آن را بردار!' زن گفت: 'خانه‌ات خراب گاو نر مردم را کشتي، بيا آن را پنهان کنيم!' گل‌محمد و زن‌دائى آن را بردند و در گوشه‌اى از خانه پنهان کردند. گل‌محمد، دزدکى دستگاه تناسلى مرد را بريد و به گوشهٔ روسرى زن بست. زن بناى گريه و افغان را سر داد. مردم جمع شدند و گفتند چه خبر است؟ گفت: 'فلانى به خانهٔ ما آمد، ناگهان سکته کرد و مرد.' جنازه را به قبرستان بردند. گل‌محمد گفت: 'من هم مى‌خواهم با شما بيايم.' گل‌محمد رفت. زنان شَروَه (شعر سوگنامه) مى‌گفتند و مى‌گريستند. گل‌محمد اين طور شَروَه سر داد: هر کى کشتش، هر که کشتش، دل و گندش پَر مينا پس پشتش. يعنى 'هر کى او را کشته، هر کى او را کشته، دستگاه تناسلى‌اش را گوشهٔ روسرى‌اش بسته و پشت سرش آويزان است.' زن‌ها ساکت شدند و همه توجه کردند تا ببينند او دارد چه مى‌گويد. او اين شَروَه را سه بار تکرار کرد. مردم متوجه شدند که قاتل در ميان جمع است بنابراين همه زنان را تفتيش کردند و دستگاه تناسلى مقتول را در گوشهٔ روسرى زن‌دائى گل‌محمد يافتند و او را تکه پاره کردند. زن راهى ديار عدم شد. گل‌محمد به دائى‌اش گفت: 'حالا متوجه شدى که چرا غذايت نان جو بوده است؟'
- گل‌محمد
- افسانه‌هاى مردم کهگيلويه و بوير احمد ـ ص ۱۶۸
- حسين آذرشب
- انتشارات تخت‌جمشيد شيراز، چاپ اول ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ افسا‌نه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید