سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

گل مرجان


يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. تاجرى بود که سه تا دختر داشت. يک روز که بار سفر بسته بود و مى‌خواست به شهر دورى برود. دخترها گفتن: 'بابا براى ما چى مى‌آري؟'
گفت: 'هر چى بخواهين.'
دختر بزرگى گفت: 'يک شاخهٔ طلا.'
دختر ميانى گفت: 'يک شاخهٔ مرجان.'
دختر کوچکى (خوردي) هم گفت: 'گل مرجان.'
تاجر رفت. اگر ماهي، اگر چل روزى گذشت. مال‌التجاره‌اش را فروخت مى‌خواست از دوباره بار کند و برگردد که به ياد سفارش دخترهايش افتاد و شاخهٔ طلا را از بازار زرگرها خريد. رفت به دنبال شاخهٔ مرجان. اينجا را بپرس، آنجا را بپرس. يک نفر گفت: 'اگر فلان قدر پول بدهى برايت شاخهٔ مرجان مى‌آورم.' تاجر پول را داد. مرد هم رفت و شاخهٔ مرجان را آورد.
ماند به گل مرجان، از اى کوچه به او کوچه. همه جا رفت. از اى بپرس، از او بپرس. اى را ببين. شهر را زير و رو کرد اما هيچ‌کس نه گل مرجان ديده بود نه شنيده بود.
نااميد برگشت که برود به کاروانسرا. گذارش افتاد به يک کوچه باغ. ديد يک مارى سرش را از يک سوراخ بيرون (به‌در) آورده و به او نگاه مى‌کند.
تاجر خودش را به آن راه زد که يعنى مار را نديده و از جلو مار رد شد. چند قدمى که رفت و با خودش گفت: 'برگردم ببينم مار هنوز هم هست.'
نگاه که کرد، ديد مار از سوراخش بيرون آمده و به دنبال او مى‌آيد. مرد تاجر با خودش گفت: حتماً قصد جان مرا کرده، و قدم‌هايش را تند کرد. تند مى‌رفت، مار تند مى‌آمد. کند مى‌رفت، مار کند مى‌آمد. سايه به سايه‌اش مى‌آمد. آخرش مرد ذله (مانده،خسته، لاغر) شد برگشت و گفت: 'از جان من چى مى‌خواهى حيوان! اگر مى‌خواهى نيش بزني، بيا بزن. اگر هم نمى‌خواهي، خاب، راهت را بکش و برو.'
مار به زبان آمد و گفت: 'اى مرد تاجر، مى‌دانم که به دنبال چه مى‌گردي.'
- به دنبال چى مى‌گردم؟'
- گل مرجان!
مرد تاجر با خودش گفت: 'يعنى چي؟ اى مار از کجا مى‌داند؟'
مار که سکوت مرد را ديد گفت: 'اگر دختر کوچک‌تر را به من بدهي، برايش گل مرجان مى‌آورم.'
- دختر کوچکم؟
- بله، همو که گل مرجان خواسته.
- چه جوري؟ تو ماري، او آدميزاد. مگر همچين يک چيزى جور در مى‌آيد؟!
- همين‌که گفتم، يا دخترت را مى‌دهى يا همين جا نيش‌ات مى‌زنم که خاکستر شوي!
دست و پاى مرد تاجر به لرز افتاد. به يک دل راضي، به صد دل نارضى حالا دخترم چه مى‌گويد؟ مردم چى مى‌گويند؟
گفت: 'خيله خب، اما بايد از دخترم بپرسم. اگر راضى باشد چه عيب دارد.'
- بپرس، اما حالا بيا تا برويم تا گل مرجان را بدهم.
رفتن به انبار خانه و خزانهٔ مار. مرد تاجر ديد، خدا بدهد برکت. به‌اى انبار خانه هر چه بگوئى پيدا مى‌شود. يک طرف زبرجد و لؤلؤ، يک طرف طلا و نقره، يک طرف فيروزه و ياقوت. چه يک دانه‌هاى قيمتى که هر کدام به خراج يک مملکت مى‌ارزد. مار رفت و از ته انبار از لابه‌لاى پنبه‌ها يک گل مرجان بيرون آورد و داد به دست مرد تاجر.
- براى دخترهاى ديگرت هم هر چه مى‌خواهى وردار.
تاجر نه چيزى ورداشت و نه حرفى زد. توى دلش غوغائى بود.
مار گفت: 'به شهر خودت که رسيدى يک روز بادى مى‌آيد و همهٔ غبارها را مى‌روبد. روز دوم بارانى مى‌آيد و همه جا سبز مى‌شود. روز سوم ما مى‌آئيم. يک دسته مار از روى هوا مى‌آيند. مارها به هم پيچيده‌اند، روى شاخ هم سوار شده‌اند. به مردم بگو نترسند ما به کسى کارى نداريم. مى‌آيم که زنمان را ببريم. براى ما تدارک غذا ببين. مارها فقط گوشت مى‌خورن.'
- خيلى خب.
- اگر شرايط را به‌جا آوردى خوش و خوشحال باش که به مرادت رسيده‌اي. اما اگر شرط را فراموش کردي، بدان که به آن سر دنيا هم که بروى قاتل اول و آخرت خودم هستم.
تاجر پروک (پژمرده، افسرده) زده و فکرى به شهر خودش برگشت. دخترها دويدن به جلو بابايشان.
- آوردى بابا؟
- شما بچه‌هايم هستين، يا قاتل جانم. خاب باباجان يک چيزى بخواهيد که پيدا شود.
- مگر چه کار شده؟
- هيچي.
شاخهٔ طلا را به دختر بزرگى داد. شاخهٔ مرجان را به دختر ميانى و گل مرجان را هم به دختر کوچکي. وقتى گل مرجان را مى‌داد گفت: 'اى گل را يک مار داده، و به‌اى جور و اى جور و همچنين يک شرطى گذاشته، حالا خود داني.'
او دو تا دختر ترسيدند و عقب ايستادند. اما دختر کوچکى (خوردي) گل را گرفت و گفت: 'هر چه در پيشانى‌ام نوشته باشد، البته همان مى‌شود. تو قول داده‌اى و بايد سر قولت هم بماني.'
امروز فردا (صبا) و پس فردا (پس صبا) ديدند بادى آمد و همهٔ خاک‌ها را روئيد و با خودش برد. روز دوم بارانى آمد و همه جا سبز شد. روز سوم مارها آمدند. از آسمان آمدند، روى شاخ‌هاى هم سوار بودند. مار جعفري، مار آتشي، مار افعي، هر جور مارى که بخواهى توى آنها بود.
مردم شهر از ترس شهر را خالى کردند و گريختند. اما تاجر و دختر کوچکى ماندند. تاجر ظرف‌هاى پر از گوشت را روى ايوان، ميان هولى (حياط) و همه جاى خانه چيده بود. مارها آمدند و ميان هولى پر از مار شد. مرد تاجر از دوباره از دخترش پرسيد: 'حاضرى زن مار شوي.' گفت: 'بله.'
دختر را آرا (آرايش) کردند و عقدش را براى مار بستند. آن‌وقت دختر با پدر و مادرش خداحافظى کرد و به پشت مار سوار شد. مارها به هوا بلند شدند. رفتن و رفتن تا به دامنهٔ يک کوه رسيدند. در دامنهٔ کوه از دوباره جشن گرفتند. ساز و نواز و رقص و پايکوبي. بعد هم يکى يکى خداحافظى کردند و رفتند. وقتى فقط خانوادهٔ داماد ماند، داماد به خواهرش گفت: 'وردار اى دختر را ببر به باغ تا دلش وا شود.'
گفت: 'خيله خب.'
دختر را ورداشت و رفتن به باغ. دختر ديد چه باغ زيبائي! خيابان‌هاى سنگفرش، چهار حوض آب، فواره‌هاى معلق، درخت‌هاى سر به فلک کشيده و پر از ميوه. باغ به قدرى زيبا بود که هوش از سر آدم مى‌پريد.
داشتند توى باغ گردش مى‌کردند که خود مار آمد. دختر، دستش را دراز کرد تا انارى بچيند و آن را به مار بدهد که با خودش فکر کرد: 'حالا هر جور که مى‌خواسته بشود شده است. شايد اى مار مرا نيش بزند. شايد مرا بخورد. بايد صبر کنم و ببينم آخرش چى مى‌شود.'
انار را چيد و برگشت تا آن را به مار بدهد، اما ديد که به جاى مار، جوانى ايستاده است که آدم از نگاه کردن به او سير نمى‌شود. چقدر زيبا، چقدر رشيد. چه چشم‌هاى سياه و قشنگى دارد.
جوان انار را از دست دختر گرفت و دست دراز کرد تا براى دختر انارى بچيند. وقتى دستش را دراز کرد، دختر ديد که در زير بغل جوان يک موى اضافى هست.
يک موئى که خيلى زشت بود. دختر با خودش گفت: 'اى جوان با اى چشم و ابرو، با اى قد و گيسو، اى موى اضافى چقدر او را از جلوه انداخته است!'
دست دراز کرد و موى زير بغل جوان را کند. جوان جيغى کشيد و افتاد روى زمين.
خواهر و برادرهاى جوان دور دختر را گرفتن.
- چه کار کردي؟
- براى چى برادر ما را کشتي؟
دختر شروع کرد به گريه کردن و قسم خوردن که: 'قصد کشتن برادر شما را نداشتم. ديدم يک موى اضافى در زير بغلش هست...'
آنقدر گفت و گريست تا مارها باور کردن. خواهر بزرگ جوان گفت: 'خودت جانش را گرفته‌اي. خودت هم بايد جانش را برگرداني.'
و گفتن که: 'ديوها جان مرده‌ها را توى شيشه مى‌کنند. سر شيشه را مى‌بندند و آن را نگه مى‌دارن. تو بايد بروى و شيشهٔ جان برادر ما را از ديو‌ها بگيرى و بياوري.'
گفت: 'چشم.'
خواهر بزرگى نامه‌اى نوشت و داد به دست دختر و دختر را سوار يک مار کردند. گفتن: 'اى نامه را ببر به کوه قاف و بده به دست ديوها.'
مار پرواز کرد. رفت و رفت تا به يک کوه بلند رسيد. در دامنهٔ کوه پائين آمدند.
دختر ديد يک ديوزارى هست که بيا و ببين.
يکى از ديوها جلو آمد و گفت: 'چه کار داري؟'
گفت: 'نامه آورده‌ام.'
و نامه را به‌دست ديو داد. ديو نامه را خواند و داد به او ديو ديگر. او ديو به او ديو، همى جور نامه دست به دست گشت و همهٔ ديوها آن را خواندن.
پادشاه ديوها گفت: 'هر چيز زشتى در سر جاى خودش زيباست. وقتى زيبائى چيزى را نمى‌فهمي، نبايد آن را از بين ببري.'
آن وقت به يکى از ديوها اشاره کرد و گفت: 'برو بيار.'
ديو رفت و شيشهٔ جان جوان را آورد و داد به دست دختر. دختر با ديوها خداحافظى کرد. سوار مار شد و مار به پرواز در آمد.
خواهرهاى جوان آمده بودن به سر راه.
- چه کار کردي؟
- آوردم!
و شيشهٔ جان را به خواهر بزرگى داد. يکى از خواهرها مو را گذاشت در زير بغل جوان و سر شيشه را باز کرد.
مو چسبيد به سر جاى اولش و جوان گفت: 'اَپيشو!'
و نشست. آنها ايستادند به زندگى کردن، ما هم آمديم به خدمت شما. اوسنهٔ ما به سر رسيد، کلاغ لنگ به خانه‌اش نرسيد.
- گل مرجان
- افسانه‌هاى خراسان (نيشابور)،جلد دوم ـ ص ۶۷
- حميد رضا خزاعى
- انتشارات ماه جهان، چاپ اول ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید