شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

گلنار


در زمان‌هاى قديم، پادشاهى بود که سه پسر داشت. پادشاه روزى به‌دست هر يک از آنها تير و کمانى داد و گفت: 'هر يک تيرى بيندازيد. تير هر کدام به خانهٔ هر کس افتاد، دختر آن خانه را به عقد او در خواهم آورد!'
تيرى که بزرگ‌ترين پسر انداخت، در حياط خانهٔ وزير نشست. به همين خاطر او با دختر وزير ازدواج کرد. تير پسر دوم به حياط قاضى افتاد و دختر قاضى را به عقد او درآوردند. تير پسر کوچک، چنان پرتاب شد که از شهر و روستا گذشت و به طرف جلگه‌ها رفت. آنها دنبال تير رفتند و تير را ميان جنگل، در دست ميمونى يافتند که مشغول جويدن آن بود. به‌همين دليل تصميم گرفتند که ميمون را به عقد پسر کوچک‌تر درآوردند و چنين کردند.
برادران بزرگ‌تر، برادر کوچک‌ترشان را که با يک ميمون ازدواج کرده بود، مسخره مى‌کردند. يک روز برادران بزرگ‌تر به او گفتند: 'ما مى‌خواهيم هر يک به خاطر عروسى‌مان مهمانى‌اى دهيم و پدرمان را دعوت کنيم.'
برادر کوچک با شنيدن اين حرف غمگين شد؛ زيرا او نيز مى‌بايست مهمانى ترتيب مى‌داد، ولى زن او که ميمون بود، نمى‌توانست آشپزى و پذيرائى کند. پسر جوان نزد ميمون آمد و گفت: 'برادرانم پدرم را به خانه‌هايشان دعوت مى‌کنند. ما هم بايد کارى بکنيم.'
ميمون جواب داد: 'به پدرت و همنشينانش بگو که به پشت کوه بيايند تا از آنها پذيرائى کنيم!'
برادر کوچک رفت و اين حرف‌ها را به پادشاه و همنشينانش گفت. پدر تا اسم پشت کوه را شنيد، عصبانى شد و دعوت او را رد کرد. ولى پسر کوچک همنشينان پدر و دو برادرش را به آنجا برد. در پاى کوه، براى بستن افسار هر اسبي، پايه‌هاى طلائى کاشته شده بود و براى هر يک از مهمانان، در ظرف‌هاى طلائي، غذاهاى رنگارنگ و خوش‌طعم گذاشته بودند. مردان نشستند و خوردند و لذت بردند و بعد برخاستند. آن‌ وقت پسر کوچک داد زد: 'اى مهمانان عزيز! هر کدام ظرف‌هاى طلائى را که در آن غذا خورديد و پايه‌هاى طلائى را که به آن افسار اسب‌هايتان را بستيد، برداريد و ببريد. اين هديهٔ ما به شما است!'
برادران بزرگ‌تر به او حسادت کردند و به همديگر گفتند: 'بايد به پدرمان بگوئيم که عروس‌هايش را به مهمانى دعوت کند. آن وقت برادر کوچکمان مجبور مى‌شود که طنابى به گردن ميمون بيندازد و او را با خود بياورد. ما هم سر راه، سگ‌ها را به جان ميمون مى‌اندازيم تا غوغائى به پا شود!'
چند روز بعد، پادشاه پسران و عروس‌هايش را به مهمانى دعوت کرد. پسر کوچک پيش زنش رفت و گفت: 'پدرم دعوتمان کرده، حالا چه کار کنيم؟' ميمون جواب داد: 'به پشت همان کوهى که مهمان‌هايت را برده‌بودى برو و داد بزن گلنار! آن وقت مشکل تو حل خواهد شد.'
پسر شاه رفت و داد زد: 'گلنار!'
ناگهان يک پري، جست و خيز کنان از ميان کوه بيرون آمد. پسرشاه با ديدنش از هوش رفت. کمى بعد به خود آمد. پرى که کنارش نشسته بود، گفت: 'من زن تو، گلنار هستم.'
بعد، پوست ميمون را که در دستش بود، به او داد و گفت: 'بيا به مهمانى برويم، ولى مواظب باش کسى اين پوست را ندزدد. اگر آن را بدزدند، تو ديگر هيچ وقت نمى‌توانى مرا ببيني.'
پسر شاه گفت: 'باشد، مواظبم.'
آنها به طرف قصر رفتند. برادران بزرگ‌تر با ديدن آن دو، آن قدر تعجب کردند که هوش از سرشان پريد و در گوش هم گفتند: 'اين بار هم راه چاره‌اى پيدا کرد. حالا چه کارى از دست ما ساخته است؟'
برادر بزرگ‌تر گفت: 'فکر مى‌کنم رمزى در پوست ميمون هست. بايد برادر کوچک‌مان را سرگرم کنيم و فريب بدهيم و بعد پوست ميمون را بدزديم.'
آنها برادر کوچک را فريب دادند و پوست ميمون را از دستش گرفتند و در آتش سوزاندند.
صداى وحشتناکى از پوست بلند شد. پسر کوچک با شنيدن اين صدا، به خود آمد و پوست را ديد. خواست آن را در ميان آتش بردارد ولى پوست خيلى زود خاکستر شد و از ميان رفت و برادر کوچک ديگر نتوانست گلنار را ببيند و خوشبختى‌اش را از دست داد.
- گلنار
- افسانه‌هاى ترکمن ـ ص ۱۰۸
- عبدالرحمن ديه‌جى
- نشر افق، چاپ سوم ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید