سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

گلنار و دوریش حیله‌گر (۲)


اين‌ها نشستند ناهارشونو خوردند. بعد يه مشت از اون جواهرها ريخت تو دست حسن، گفت: 'اى حسن!' گفت: 'بلي.' ـ ' از امروز دايه مادر منه، تو هم برادر من، برو شهر چادر، دستگاه، مال سوارى بگير بيار که زندگى کنيم!' حسن پول‌ها و جواهراتو ورداشت رفت شهر. يه چادر و دستگاه تمام خريد، اسباب و لزومات خونه از فرش و همه چى خريد، يه اسب سوارى هم خريد، چند ماه کرايه کرد، اين اثاثيه رو هم تمام بار کرد. اثاثيه جلو، خودش از عقب تا نزديک به دختر شد.
نزديک دختر که شد خودش جلو افتاد. گلنار ديد سر و کله حسن پيدا شد سوار اسب و چند تا مال بار کرده عقبش، گفت: 'مرحبا، بنازم نوکر با وجودو.' حسن رسيد جلو، پياده شد، گفت: 'خانم اونچه لزومات خواستى همه رو فراهم کردم.' گلنار گفت: 'خوب برادرجون، تا اين چاروادارا هستند، چادر بزن زمين!' چادرها رو به پا کردند. به دايه گفت: 'برو فرشش کن!' همه رو فرش کردند، جا بر جا قرار دارند. پول چاروادارو دادند، روَونشون کردند. دو سه شب به هيمن نحو اينا زير چادر زندگى کردند.
دختر شب نشسته به دايه گفت: 'اى دايه، من زنم، تو بيابون نمى‌تونم زندگى کنم، اين مالم نمى‌تونم اينجا بيارم. خودمم وارد شهر که نمى‌تونم بشم. چه صلاح مى‌دوني؟' يه دونه از اين طاووس وردارم ببرم پيشکشى براى شاه و از اون تمنا کنم اين زمينو به من ببخشه، يا ببخشه يا بفروشه، من اينجا خودم يه شهرى بنا کنم.' دايه گفت: 'بد نيست.' فردا گلنار يه دست لباس مردونه پوشيد، يه طاووس درآورد گذاشت تو يه مجمعه، گذاشت سر حسن، رفت تو بارگاه.
خبر به شاه دادند که يه بچه تاجرى پيشکشى آورده براى شاه. شاه گفت: 'بفرمائيد تو، اجازه دادم.' گلنار وارد بر شاه شد، آداب سلطنتى رو درست به‌جا آورد، پيشکشى‌ها را به نظر شاه گذاشت. شاه ديدالحق و انصاف اين طاووس در خزانه هيچ شاهى نيست. شاه خيلى خوشحال و خوشوقت شد. شاه فرمود که فرزند چه مى‌خواهي؟ عرض کرد: 'قربان هيچى نمى‌خوام. من پسر يه تاجرم و پدر من مرحوم شده و من عدالت مملکت شما رو شنيدم، آمدم بقيه عمرمو اينجا صرف کنم.' شاه گفت: 'بسيار خوب، فرزند در هر نقاط شهر مى‌خواهى اجازه دادم برات جا فراهم کنند.' گفت: 'قربان شهر نمى‌خوام، در همونجا که چادر و دستگاه من زده است مى‌فروشند بفروشند. اجازه بديد من همونجا يه شهرى بنا کنم.' شاه گفت: 'بسيار خوب.' داد وزير نوشتن، از بيرون دروازه تا دو فرسخ هر جا که دلش خواست شهر بنا کنه، کسى مانع نشه. دختر نوشته رو گرفت، از بارگاه بيرون آمد.
آمد به چادر خودش، گفت: 'حسن.' گفت: 'بلي.' گفت: 'زود برو شهر معمار، عمله وردار بيار!' حسن وارد شهر شد، معمار و عمله‌بنا رو جمع کرد با خودش ورداشت برد. معمار آمد، دختر گفت: 'مى‌خوام ساخت جديد از اينجا تا يه فرسخ بنا کني، طورى که در شهر نباشه.' او گُله جائى که خم خسروى بود طورى بنا کردند که اتاق خود گلنار باشه. بنّاها ظرف يه ماه عمارتو ساختن، دست خودش دادن تا مابقى آبادى رو بسازند.
ماهى يه مرتبه گلنار به لباس مردونه پيش شاه مى‌رفت و يه دانه براى شاه مى‌برد و شاه مى‌گفت: 'اين‌ها رو تفريط (افراط) چرا مى‌کني؟' عرض مى‌کرد: 'قبلهٔ عالم پدر من خيلى از اين‌ها براى من گذاشته، رزى که من آمدم اينجا و شهرى براى خودم بنا کردم براى اينکه عدل شما رو شنيده بودم. چون من پدرم همين يه پسر رو داشت.' شاه هم مى‌گفت: 'غصه نخور چون پدر ندارى من مى‌شم پدر تو، هيچ‌کس نمى‌تونه به تو زور بگه، فرزند هر وقت دلت تنگ شد، چيزى خواستى پهلوى من بيا.'
يه روزى پسر مى‌آمد خدمت شاه، ديد شاه داره مياد بيرون. پسر به خاک افتاد و گفت: 'قبلهٔ عالم کجا مى‌ري.' گفت: 'اى فرزند، من مى‌رم قبله‌گاه خودم اگر ميل دارى تو هم به زيارتش بيا.' تو دلش گفت: 'زيارت شيطان چه کردنى داره؟' اما گفت: 'ميام.' با شاه خدمت درويش وارد شدند. درويش نگاهى کرد به اين پسر رو کرد به شاه گفت: 'اين کيست با شما' ؟ شاه معرفى کرد که بلى اين براى من چى آورده، چکار کرده، شهرى براى خودش ساخته و نام شهرشو گفتم بزاره حسين‌آباد. دختر به پادشاه گفت: 'خواهش کنيد از درويش دعوت ما رو قبول مى‌کنه يا نه؟' شاه رو کرد به درويش، گفت: 'اين جوان مثل اولاد من مى‌مانه، مهمان اين مى‌شي؟' درويش گفت: 'براى خاطر سلطان چرا.' گفت: 'بسيار خوب، روز دوشنبه تشريف بياوريد.'
آمدند و گلنار دو دانه از اون جواهرا برد پيش شاه، عرض کرد: 'اى پدر بزرگوار دو دانه رو پيشکش آوردم، عرض دارم.' گفت: 'بفرمائيد.' گفت: 'براى خاطرى که منزل من دوره، درويش نمى‌تونه بياد اجازه بدين منزل اين بازرگانو که چند ساله بى‌صاحب افتاد لطافت بدم، اينجا دعوت کنم.' شاه گفت: 'اى فرزند اول که من اين خانه رو به تو بخشيدم اما تو از کجا بلد بودي؟' گفت: 'از نوکرهاشون آمدند پيش من نوکر شدند.' شاه امر کرد: 'بسيار خوب، کليد منزل بازرگان و بديد، اين جوان بره.'
گلنار آمد، درو وا کرد، وارد خونه پدرش شد. اتاقارو نگاه کرد، ديد بعضى جاهاش خراب شده. گريه کرد، حَسنو صدا کرد، گفت: 'زود عمله‌بنا رو بريز اينجا، تا اين‌ها اينجارو بسازند شما اثاثيه رو بيارين!' سر سه روزه اينجا دستگاه درست کردند از دستگاه سلطنتى بهتر.
روز وعده درويش رسيد آمدند تهيه ديد، تمام ظروف از طلا و نقره، يه دونه از اون طاووس ياقوت سرخ براى درويش آورد و خبر دادند درويش مياد پيشواز رفت تا نصف کوچه. زير پاى درويش يه خشت نقره مى‌ذارند يکى طلا. وارد خونه شد. گلنار دورى جواهرو با طاووس آورد پيشکش. دوريش گفت: ' من مال دنيا رو نمى‌خوام.' گفت: خداوند خواهشمندم قبول کنيد.' گفت: 'براى تو قبول کردم برگردوندم. گفتند: 'بفرمائيد شام.' درويش رو کرد به غلامان گفت: 'شام بخوريد.' چارصد نفر شام خوردند. گلنار به خاک افتاد، گفت: 'اينم براى خاطر تو بود.' به غلاما گفت: 'بلند شيد!' بلند شدند، خدانگهدار کردند و رفتند. گلنار فرستاد عقب داروغه، يه دونه از اون جواهرا داد به داروغه، گفت: 'اين تقديم، صبح به غلامانت يکى صدتومن ميدم امشب خونه منو کشيک بکشين.' داروغه گفت: 'بسيار خوب.' غلاما رو گفت: 'دور خونه رو داشته باشيد!' گلنار آمد به آدماش گفت: 'اين زندگانى رو همينجور بذاريد بريد بخوابيد، وقتى‌که آمدند کارى نکنيد. ببرند!' گفتند: 'بسيار خوب.' رفتند خوابيدند.
درويش بلند شد غلاما رو صدا کرد، گفت: 'به خدا من از ذرق اين جواهرا با طاووس خوابم نمى‌بره.' چارصد نفر گفتند: 'ما هم همين‌جور.' حرکت کردند، آمدند جمع‌آورى کردند. ياقوت و بشقاب جواهرو خودش ورداشت، همه از در آمدند بيرون.
گلنار از جا جست، غلاما رو صدا کرد، گفت: 'وقت کاره.' ريختند بيرون، فرياد کشيدند. غلامان داروغه ريختند دور اين‌ها، دورشو با چارصد نفر گرفتند، کت بسته کردن. صبح گلنار به لباس مردونه رفت پيش شاه، فرياد کشيد: 'به دادم برس.' گفت: 'چيست فرزندم؟' گفت: 'دارائيمو دزدا بردند.' گفت: 'مى‌خواستى فرياد بکشي.' گفت: 'همه رو گرفتند.' شاه رو کرد گفت: 'بگيد دزدا و بيارند.' گلنار دستور داد: 'هر کوله‌بارى که ورداشتند بيندازين گردن خودشون!' طاووس و جواهرو انداختند گردن درويش، آوردند حضور شاه، گفت: 'اى جوان اين‌ها غلاماى درويشند، انگار درويشم هست؟' گلنارگفت: 'از دور شناخته نميشه، اجازه بدين از جلو دونه‌دونه رد کنم.' آوردند دونه‌دونه همه رو شناخت. ديد طاووس گردن درويشه با بشقاب جواهر. فورى شاه جلادو خبر کرد، گفت: 'درويشو با غلاماش گردن بزنيد!'
گلنار کلاه رو از سرش ورداشت، گفت: 'قبلهٔ عالم، من همون گلنارم که شما مرو از شهر تبعيد کرديد. حالا اين طاووس با اين جواهر مال خودت، امر کنيد مال پدرم رو بهم بدند.' شاه خجالت کشيد، گفت: 'مرو عفو کن' امر کرد برند خانهٔ درويش مال اينو بدند، مال مردم هم بدند.
همچى که دختر به وصال مالش رسيد شما هم به وصال برسيد.
- گلنار و درويش حيله‌گر
- قصه‌هاى مشدى‌گلين خانم ـ ص ۳۲۵
- ل. پ. الول ساتن
- ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر امير حسينى نيتهامر و سيد احمد وکيليان
- نشر مرکز، جاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید