پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

گنج پنهانی


روزى روزگارى مردى در دمشق به‌سر مى‌برد که او را شمس‌الدين مى‌ناميدند. اين مرد خيلى تنگدست و فقير بود. صبح تا شام براى امرار معاش زحمت مى‌کشيد و عرق مى‌ريخت، با وجود اين هيچ وقت از لذائذ زندگى بهره‌اى نمى‌برد. بالأخره به هر سختى و مشقتى بود مبلغى پس‌انداز کرد ولى به زحمت مى‌توانست اين سعادت را باور کند زيرا هرگز فرشتهٔ اقبال به روى او لبخند نزده و مى‌ترسيد که مبادا او را دست انداخته باشد. عاقبت تصميم گرفت پول‌هائى که جمع کرده در نقطهٔ امنى پنهان سازد. شب تاريکى که تمام اهل دمشق به خواب رفته بودند و احدى در کوچه‌ها نبود تا او را ببيند و تعقيبش کند، پول‌ها را برداشت و از شهر خارج شد، در بيرون شهر درخت گردوئى را پيدا کرد و زير درخت گودالى کند و پول‌ها را در آن گودال پنهان ساخت و به خانه برگشت. آن‌وقت بود که احساس رضايت و آرامش شديدى نمود، و اين احساس مدت چند روز همچنان در وجودش باقى بود.
اما عاقبت دلش براى ديدن گنجش تنگ شد و خواست دوباره به سراغ پول‌ها رفته آنها را بشمارد و خاطر‌جمع شود. چون تمام علايم محل دفينه را به خاطر سپرده بود، مستقيماً به سراغ گنج رفت. هر قدمى که بر مى‌داشت قلبش مالامال از شادى شعف مى‌شد. به همين طريق رفت و رفت تا از شهر خارج شد، چون به محل گنج رسيد، روى زمين زانوزده، مشغول کندن زمين گرديد ولى هر قدر زمين را مى‌کند و گودال عميق‌تر مى‌شد اثرى از پول نمى‌ديد. مرد بيچاره سرش را با حيرت بلند کرد و نگاهى به درخت انداخت اما شکى نبود که اين درخت همان است که دفينه‌اش را زير آن پنهان ساخته، با خود گفت پس چرا از پول‌هايم اثرى ديده نمى‌شود. نکند کسى آمده و آنها را برده باشد.... اما نه، خدا نکند چنين اتفاقى افتاده باشد. باز به کندن مشغول شد تا به زمين سفت و سخت رسيد و باز اثرى از گنج نديد. دوباره گفت نخير، حتماً کسى سياهى به سياهى من آمده و محل گنج را پيدا کرده و پول‌هاى نازنينم را برداشته است. ناگهان از اين فکر دنيا در نظرش تيره و تار شد و قلبش با ضربان سريعى شروع به تپيدن کرد. چون فهميد که بازِ سعادت و خوشبختى از او روى برتافته و بدبختى و نکبت جاى گزينش گرديده. مات و متحير ايستاد و تکليف خودش را نمى‌دانست. گنج خود را کجا مى‌توانست پيدا کند؟ مسلماً هيچ‌جا....
چند روز بعد، شمس‌الدين براى انجام کارى نزد مرد عاقل و جهان ديده‌اى رفت. آن مرد به او گفت: 'شمس‌الدين، من جوياى حال تو نخواهم شد. زيرا مى‌بينم اين روزها حالت زياد خوب نيست و به‌طور عجيبى عوض شده‌اي. ممکن است علت ناراحتى خودت را برايم شرح دهي.' شمس‌الدين با ناراحتى زيادى گفت: 'اى دوست عزيز، از حالم نپرس که اتفاق عجيب و وحشتناکى برايم افتاده که به کلى از هستى ساقط شده‌ام، ولى از شرح بدبختى خودم چه نتيجه‌اى عايدم مى‌شود. فقط يادآورى آن، غم و غصه‌ام را شديدتر و داغ دلم را تازه مى‌کند.'
مرد جهانديده، شمس‌الدين را وادار ساخت تا برايش درد دل کند و به او گفت: 'مگر نمى‌دانى اگر درد دل کني، بار غم و غصه‌ات سبک‌تر خواهد شد؟ تو بايد به من که دوست ديرينه‌ات هستم اعتماد داشته باشى و سبب اندوهت را به من بگوئى زيرا وقتى حقيقت مطلب را دانستم، در صدد پيدا کردن راهى براى خلاصى تو از گرفتارى و مشکلت بر خواهم آمد.'
شمس‌الدين گفت: 'اى دوست عزيزم، بدان که من پس ‌از سال‌ها کار کردن و تحمل هزاران رنج و بدبختى مقدارى پول پس‌انداز کردم و آنها را تبديل به سکه‌هاى طلا نمودم و از ترس اينکه مبادا چشم مردم طمع‌کار به آنها بيفتد، شبى يکه و تنها به خارج شهر رفتم و اندوخته‌ام را زير درختى در دل خاک پنهان کردم. اما چند روز بعد که براى سرکشى به پول‌هايم رفتم هر چه جستجو کردم اثرى از گنجينه خودم نديدم. يقيين دارم که رندى از محل پول‌ها با خبر شده و اندوخته‌ام را به غارت برده و مرا بيچاره کرده.' مرد جهانديده که با دقت به سخنان شمس‌الدين گوش مى‌داد گفت: 'به نظر من قضيه از شوخى گذشته و بايد در صدد يافتن دزد طلاها بود، چه بسا ممکن است هنگامى‌که تو مشغول پنهان ساختن طلاها بودي، کسى تو را ديده باشد. تو فقط ده روز به من مهلت بده تا بتوانم راهى براى پيدا کردن دفينهٔ تو بيابم.'
شمس‌الدين قبول کرد و مرد جهانديده ده شبانه‌روز به تفکر و تحقيق پرداخت و نقشه‌هاى متعددى کشيد، عاقبت مهلت مقرر تمام شد و روز دهم شمس‌الدين به ملاقات او شتافت. مرد جهانديده گفت: 'دوست عزيز، من تمام اين مدت را در فکر و انديشه گذرانيدم، ولى نتيجهٔ مثبتى عايدم نگرديد. تمام زواياى عقل و هوشم را کاوش کردم، اما نتوانستم راهى پيدا کنم. حال تنها راهى که مانده بايد به خداوند متوسل شد و دعا کرد که خودش جبران خسارت تو را بنمايد.' هنگامى‌که آن دو مشغول صحبت بودند. ديوانه‌اى که به‌طور اتفاق از آنجا مى‌گذشت گفت: 'آهاى بچه‌ها، راجع به چه مطلبى صحبت مى‌کنيد؟ ممکن است به من هم بگوئيد؟'
مرد جهانديده شمس‌الدين را مخاطب ساخت و گفت: 'از کجا معلوم است که اگر جريان را براى اين ديوانه تعريف کنيم در زواياى مغزش گُلى از خرد شکفته نشود که بسا در مخيلهٔ اشخاص عاقل نشکفته باشد؟!'
آدم‌هائى نظير اين اشخاص اغلب داراى احساسات عجيبى هستند حال به نظر من عيبى ندارد اگر جريان را براى او هم تعريف کنيم.'
شمس‌الدين گفت: 'آخر دوست عزيزم، جائى‌که تو با همهٔ عقل و درايت موفق به کشف قضيه نشوي، چطور ممکن است آدم بى‌عقلى بتواند به ما کمک نمايد. او حتى شب و روز برايش بى‌تفاوت است.' مرد جهانديده گفت: 'خيال مى‌کنم امتحان کردنش ضررى نداشته باشد، بعضى اوقات افکارى به مغز اشخاص مجنون خطور مى‌کند که عقلا از دست يافتن بر آنها عاجز هستند. شايد او بتواند راهى پيش پاى ما بگذارد.' در تمام مدتى که آنها صحبت مى‌کردند، مرد ديوانه در آن حوالى به جست‌ و خيز و بازى مشغول بود و عابرين مى‌ايستادند و او را تماشا مى‌نمودند.
شمس‌الدين و مرد جهانديده جريان گم شدن گنج را براى ديوانه تعريف کردند، مرد ديوانه که از اين مشورت خشنود شده بود، دست‌هايش را به هم قفل کرد و به فکر فرورفت. اندکى سکوت برقرار شد. ناگهان ديوانه سرش را بلند و گفت: 'يک نفر که از ريشه آن درخت براى ساختن دارو استفاده کرده، طلاهايت را برداشته و برده.' جوان ديوانه اين حرف را زد و جست و خيزکنان از آنها دور شد. هنوز مسافتى طى نکرده بود که برگشت و دوباره پرسيد: 'درختى که طلاها را زيرش مخفى کرده بودي، چه نوع درختى بود؟'
شمس‌الدين جواب داد: 'درخت گردو.'
جوان ديوانه گفت: 'خوب موضوع خيلى ساده است. به نظر من کارى که بايد بکنيد اين است که نزد تمام پزشکان شهر برويد و از آنها بپرسيد آيا اين چند روزه بيمارى داشته‌اند که براى او ريشه درخت گردو تجويز کرده باشند.' مرد جهانديده که سخت تحت تأثير سخنان ديوانه واقع شده بود، بى‌درنگ دست به‌کار شد. چيزى نگذشت که دانست تقريباً بيست روز قبل يکى از پزشکان معروف شهر براى تاجرى به‌نام خواجه سمندر جهت رفع تنگى نفسش، ريشهٔ درخت گردو تجويز نموده است.
مرد جهانديده، در صدد پيدا کردن خواجه سمندر تاجر برآمد و او را صحيح و سالم در خانه‌اش پيدا کرد و به او گفت: 'اى خواجه، آيا قبول دارى که ارزش سلامتى در دنيا از تمام ثروت‌هاى جهان بيشتر است. آيا در موقع کسالت شخصاً حاضر نيستى تمام دارائى‌ات را براى اعاده سلامتى بدهي؟'
تاجر گفت: 'چرا.'
آن مرد گفت: 'حالا که به خواست خداوند دوباره سلامتى خودت را به‌دست آورده‌اي، آيا فکر نمى‌کنى که بهتر باشد گنجى را که در پاى درخت گردو پيدا کرده‌اى به صاحبش برگرداني؟ صاحب گنج مردى بيچاره است که با سختى و مرارت بسيار و يک عمر زحمت، اين پول‌ها را براى روز پيرى و ناتوانى‌اش پس‌انداز کرده بود، حال تصور نمى‌کنم انصاف باشد شخص متمولى چون شما چشم طمع به دارائى مرد فقيرى داشته باشي.'
خواجه سمندر که مرد با انصاف و راستگوئى بود گفت: 'حق با شماست، من طلاها را زير درخت گردو پيدا کردم و چون صاحبش را نمى‌شناختم، همان‌طور دست نزده نگاهداشته‌ام، در صورتى‌که شما نشانى کافى بدهيد و مبلغ اصلى را دقيقاً بگوئيد، پول‌ها را تحويل شما مى‌دهم.' شمس‌الدين مبلغ دقيق و نشانى کامل پول‌ها را به دوستش گفته بود و او هم به خواجه سمندر گفت. وقتى‌که خواجه فهميد که صاحب پول‌ها همين شخص مى‌باشد، برخاست و ا ز پشت پرده بستهٔ محتوى طلاها را به دستش داد. او خوشحال و خرم از آنجا بيرون آمد و گنجينه را به صاحب اصليش سپرد. بدين طريق حق به حق‌دار رسيد.
- گنج پنهانى
- افسانه‌هائى از روستائيان ايران ـ ص ۱۲۱
- گردآورنده: مرسده، زير نظر نويسندگان انتشارات پديده
- انتشارات پديده، چاپ اول ۱۳۴۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید