جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

گنجشک و سنگ


اين بود يک گنجشکى و سنگي. يک روز سنگ به گنجشک گفت:
- اى گنجشک برو از خانهٔ 'بن‌يار' يک ديگ بياور تا آشى بپزيم.
گنجشک رفت و به خانهٔ 'بن‌يار' که پيرمردى بود و گفت: 'جيک، جيک آن قزانت (ديگ) را بده تا آش بپزيم و براى تو هم قاپى آش بياوريم.'
گنجشک ديگ را گرفت و به سنگ داد و رفت آب بياورد. اما ديگ از دستش افتاد و شکست. سنگ آمد و گريبان گنجشک را گرفت و گفت: 'چرا ديگ را شکستي؟'
و شروع کرد به کتک زدن گنجشک.
يک مرتبه تکه‌هاى ديگ به صدا درآمد و گفت:
- اى سنگ چرا گنجشک را مى‌زني؟
سنگ گفت: 'چرا گياه روى من سبز مى‌شود؟'
ديگ گفت: 'اى گياه چرا روى سنگ سبز مى‌شوي؟'
گياه گفت: 'چرا گوسفند مرا مى‌خورد؟'
ديگ گفت: 'اى گوسفند چرا گياه را مى‌خوري؟'
گوسفند گفت: 'چرا گرگ مرا مى‌خورد؟'
ديگ گفت: 'اى گرگ چرا گوسفند را مى‌خوري؟'
گرگ گفت: 'چرا چوپان با قلماسن (قلاب‌سنگ، فلاخن) چشم مرا در مى‌آورد؟'
ديگ گفت: 'اى چوپان چرا چشم گرگ را در مى‌آوري؟'
چوپان گفت: 'چرا دايه کيوانو نان سوخته به من مى‌دهد؟'
ديگ گفت: 'چرا دايه کيوانو نان سوخته به اين چوپان مى‌دهي؟'
دايه کيوانو گفت: 'موش چرا نان مرا مى‌دزدد؟'
ديگ گفت: 'اى موش چرا نان دايه کيوانو را مى‌دزدي؟'
موش گفت: 'چرا گربه مرا مى‌خورد؟'
ديگ گفت: 'اى گربه چرا موش را مى‌خوري؟'
گربه گفت: 'براى اينکه زور دارم بالاتر از همهٔ زورها. زير کرسى جاى من است. بالاى کرسى تخت من است. تمام مردم اين ولايت عموزادهٔ مادرم هستند.'
- گنجشک و سنگ
- افسانه‌ها و متل‌هاى کردى ـ ص ۹۶
- على‌اشرف درويشيان
- نشر چشمه، چاپ سوم ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید