سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

گوالی


يکى بود و يکى نبود، جل از خداى ما هيشکى نبود. هر که بندهٔ خدان بگه يا خدا، يا خدا.
در روزگارهاى خيلى قديم دو برادر زندگى مى‌کردند يکى به‌نام گوالى و ديگرى به‌نام گداعلي. هر چه گوالى زبر و زرنگ و زيرک بود برعکس گداعلى بسيار ساده و سر به زير بود.
روزى گداعلى به شهر رفت تا کارى به‌دست آورد. اين بر را بگرد و آن بر را بگرد، تا اينکه مردى به او رسيد و گفت: 'من به‌شرطى به تو کار مى‌دهم که اگر پشيمان شدى من بتوانم چشم‌هايت را درآورم و اگر من پشيمان شدم تو بتوانى چشم‌هاى مرا در بياوري.' گداعلى چون ساده بود اين شرط را قبول کرد.
فردا که صبح آن مرد دو گاو و خيش و مقدارى گندم و يک تير و کمان به گداعلى داد و گفت: 'مى‌روى زمين را شخم مى‌کني. گندم‌ها را مى‌پاشي. بايد عصر که از بالاى بام نگاه مى‌کنم گندم‌ها يک وجب سبز شده باشند. عصر که شد با اين کمان شکارى را مى‌زني. پوستش را مى‌کنى و با يک بار هيزم به خانه مى‌آوري. ظهر هم که شد پسرم برات نان و ماست مى‌آورد ولى نه ماست بايد دست بخورد و نه سفرهٔ نان بايد باز شود در ضمن بايد سير هم ناهارت را بخوري.'
گداعلى را مى‌گي، بيچاره پشيمان شده بود ولى افسوس که کارى از دستش ساخته نبود.
گداعلى به صحرا رفت شروع کرد به خيش کردن، ظهر که شد مطابق قرار قبلى پسر آن مرد براش نان و ماست آورد. ولى افسوس که نمى‌توانست بدان دست بزند. عصر که شد شکارى را هم گير نياورده بود ناچار گاوها را جلو انداخت و به خانه برگشت. مرد گفت: 'چرا گندم‌ها سبز نشد، کو شکار؟' گداعلى حرفى نزد تا سه روز اين وضع تکرار شد. حالا ديگه گداعلى از گشنگى لاغر و رنجور شده بود. حالا بريم به سراغ گوالي. وقتى ديد گداعلى پيداش نيست دنبالش به شهر آمد. هنگامى که او را ديد از حالش پرسيد. گداعلى ماجرا را مو به‌ مو براش تعريف کرد. گوالى ناراحت شد و گفت: 'غصه نخور پدرى ازش بسوزانم که دفعهٔ ديگر به کسى ستم نکند.'
روز ديگر گوالى نزد آن مرد رفت و گفت: 'جوانى که پيش شما کار مى‌کند برادر من است. چون مادرمان در حال مرگ است دلش مى‌خواد او را بيند من حاضرم به‌جاى او مشغول کار شوم.'
مرد گفت: 'من با بردارت شرطى داشتم حال تو هم حاضر به قبول آن شرط هستي؟' گوالى گفت: 'بله حاضرم.'
فردا صبح دو گاو و خيش و مقدارى گندم و تير و کمان به او داد و همان حرف‌هائى را که به گداعلى زده بود به او هم زد. گوالى وقتى به صحرا رسيد بچه‌هائى را که همان طرف‌ها مشغول بازى بودند صدا کرد و گفت: 'شما علف‌هاى لب‌جوب‌ها را برام بياوريد. منهم در عوض بهتون گندم مى‌دم.'
بچه‌ها قبول کردند. گوالى زمين را شخم کرد و علف‌ها را در زمين نشانيد و زمين را آب داد. سر ظهر پسر مرد نان و ماست را آورد، گوالى با چاقو ته سفره را بريد ته کاسه ماست را هم سوراخ کرد و شروع کرد به خوردن. عصر يکى از گاوها را کشت خيش را هم شکست و آنها را برداشت و به خانه آورد.
مرد گفت: 'کو يک گاو ديگه؟'
گوالى گفت: 'مگه شما گوشت نمى‌خواستيد.'
مرد گفت: 'کو خيش؟'
گوالى هيزم‌ها را نشان داد. مرد حرفى نزد. گوالى پرسيد: 'مگر شما پشيمان هستيد؟ مرد گفت: 'نه!'
فرداى آن روز آن مرد گوالى را به صحرا نفرستاد تا اينکه روزى آن مرد و زنش مى‌خواستند به ديدن دوستى به يکى از دهات مجاور بروند، ناگفته نماند که آن مرد هفت دختر داشت که هر هفت دختر را به گوالى سپرد و گفت: 'سر هفتا را پاک مى‌شورى بعد دست هر کدامشان يک چرخ نخ‌ريسى مى‌دهى که نخ بريسند. حياط را چنان جارو کن که اگر روغنى در آن بريزند و بخواهند روغن را دوباره جمع کنند بشود. در کاهدان آنقدر کاه مى‌کنى که سر مال‌ها (اسب ـ الاغ ـ گوسفند) از کاهدان بيرون نيايد.'
گوالى گفت: 'چشم.' آنها رفتند.
آب جوش کرد و سر همهٔ دخترها را در آب جوش فرو کرد و به اين ترتيب همگى را کشت. دهان دخترها باز بود مثل اينکه مى‌خنديدند. آنها را رديف کنار هم نشاند چرخ نخ‌ريسى را جلوشان گذاشت هر چه روغن در خانه بود آنها را در حياط ريخت و دوباره آنها را در کلوک کرد، سر تمام مال‌ها را بريد در کاهدان انداخت.
موقعى که مرد با زنش سررسيد ديد حياط روغنى است. پرسيد: 'چرا حياط روغنى است؟'
گوالى گفت: 'مگر خودت نگفتى روغن‌ها را در حياط بريزم باز جمع کنم.' مرد ديد که دخترها دهانشان باز است خيال کرد که از او مى‌خندند سنگى برداشت و به اولى زد که هر هفتا روى هم ريختند و مال‌ها را هم سر بريده ديد. گفت: 'چرا سر مال‌ها را بريدي؟'
گوالى گفت: 'خودت دستور دادي. که سر مال‌ها از کاهدان بيرون نيايد من هر چه کردم سر مال‌ها بيرون بود من هم مجبور شدم که سر همهٔ آنها را ببرم.'
درد سرتون نمى‌دم. مرد از کردهٔ خود پشيمان شده بود، حالا مى‌فهميد که با يکى زرنگ‌تر از خودش طرفه، شروع کرد به گوالى بد و بيراه گفتن. گوالى گفت:
'حالا مگر پشيماني؟'
مرد که ديد داره کار، گندش بالا مياد گفت: ‌ 'من، نه!'
بشنويد از مرد که يک مرتبه تغيير عقيده داد خنده‌اى به‌لب آورد و گفت: 'کارى که کردى مهم که نبود هيچ خيلى هم خوب بود حالا کارى کن تا گوشت‌ها را بفروشيم.' فردا صبح مرد روى پشت‌بام رفت فرياد کرد: 'هاى بيا به گوشت، هاى بيا به گوشت.' مردم جلو خانه جمع شدند که گوشت بخرند.
مشترى اولى که وارد خانه شد. مرد به گوالى گفت: 'گوشت بياور.'
گوالى صداش را بلند کرد به‌طورى که همه بفهمند گفت: 'گوشت گاو بياورم ـ يا گوشت اسب.' مردم که همه چى را فهميده بودند راهشان را گرفتند و رفتند.
مرد اين بار هم به گوالى چيزى نگفت، شب که شد رو به زنش کرد و گفت: 'زن، تا اين گوالى در خانه است ما نمى‌توانيم زندگى کنيم. هيچ بعيد نيست که ما را به کشتن بدهد. بيا و زودتر از اين شهر فرار کنيم.' زن قبول کرد شبانه اسباب و اثاثيه‌اشان را جمع کردند و در دو خورجين گذاشتند. بشنويد که يادشان رفته بود که 'انبر' با خودشان ببرند.
نگو که گوالى از نقشهٔ زن و شوهرى با اطلاع شده بود. انبر را برداشت در يکى از خورجين‌ها قايم شد. نصف شب که شد مرد و زن خيال کردند که گوالى در اتاقش خوابيده آهسته بلند شدند و دو نفرى سوار بر اسب شدند و فرار کردند. حالا ديگه چقدر خوشحال شده بودند آن را ديگر خداوند مى‌داند.
مدتى که رفتند ديدند خسته شده‌اند تصميم گرفتند که کمى استراحت کنند. قرار شد چائى درست کنند. زن آتش کرد، يک وقت متوجه شد که انبر با خودشان نياورده‌اند رو کرد به شوهرش و گفت: 'ديدى انبر را نياورده‌ايم؟'
در اين موقع گوالى که در خورجين بود سرش را از خورجين بيرون آورد و گفت: 'ناراحت نباشيد من انبر را با خودم آوردم.'
مرد و زن با شنيدن صداى گوالى به لرزه افتادند، اما هيچ به روى خود نياوردند. مرد پيش گوالى رفت و گفت: 'خيلى خوب کردى که اومدي. در هر حال خيلى خوشحال هستيم که با ما هستي.' زن و مرد نقشهٔ تازه‌اى براى گوالى کشيدند قرار شد وقتى خوابيدند گوالى را در رودخانه بياندازند. ناگفته نماند که گوالى متوجه جريان شده بود. هنگام خواب آن مرد به گوالى گفت: 'امشب بيا وسط ما بخواب، چون هوا خيلى سرده مى‌ترسم سرما بخوري.' گوالى قبول کرد وسط آنها خوابيد ولى بيدار ماند تا اينکه زن و مرد به خواب رفتند. گوالى هم بلند شد آن مرد را جاى خودش خوابانيد و خود جاى آن مرد. مدتى که گذشت زن بيدار شد، خيال کرد گوالى شوهرش مى‌باشد او را صدا زد که بلند شو تا کارش را بسازيم. با کمک گوالى شوهرش را به رودخانه انداخت تازه بعد از مدتى فهميد که چه دسته گلى به آب داده است. بعدها زن و گوالى زن و شوهر شدند.
قصهٔ ما تموم شد خاک به سر حموم شد.
- گوالى
- قصه‌هاى مردم فارس ـ ص ۴۵
- ابوالقاسم فقيري
- نشر سپهر ، چاپ اول ۱۳۵۰
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید