جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

گوشوارهٔ زیبا


پادشاهى گرمابهٔ بزرگى ساخته بود، اما گلخندى آن هر چه مى‌کرد که خزينهٔ آن را گرم کند، آب آن گرم نمى‌شد، و هرگاه کسى مدعى مى‌شد که از پس اين کار بر مى‌آيد، به گلخند که مى‌رفت و شب را به صبح مى‌برد، صبح مى‌ديدند که نه تنها گرمابه گرم نشده، بلکه گلخندى آن مُرده و آب خزينه گل‌آلود شده است. چند نفر گُلخندى چنين در گذشتند و شاه ناگزير شد که در گرمابه را ببندد. مردم مى‌گفتند: 'در اين کار، رازى است که سر به غيب دارد!' روزى رهگذر عالِمى گذرش به آن شهر افتاد، و از آنجا که خاک آلودهٔ راه بود و به شستشو احتياج داشت از اهالى سراغ گرمابه گرفت. اهالى ماجراى گرمابهٔ بزرگ شهر را براى رهگذر بازگفتند، و رهگذر به مردم قول داد به‌وسيلهٔ جوانى که مى‌شناسد و در 'دهي' زندگى مى‌کند. مشکل حمام را حل نمايد.
رهگذر پس از خوابى کوتاه، راهى ده خود شد و داستان حمام را با جوان در ميان گذاشت. جوان که روستائى مرد ساده‌اى بيش نبود و به پاکى و پُردلى شهر داشت، حرف عالِم را به گوش گرفت و عازم آن شهر شد. شاه تا جوان روستائى را ديد، گفت: 'اگر موفق به گرم کردن حمام بشوي، هر چه طلب کنى به تو خواهم داد.'
روستائى به سر حمام رفت و از بزرگى و زيبائى بناى آن لذت برد. بعد دست و روئى در آب آن شست و بى‌تأمل به گلخند رفت و به روشن کردن آن پرداخت. نيمه‌هاى شب که شد روستائى در گوشه‌اى از حمام خود را پنهان کرد و منتظر ماند تا آن که آب خزينه را گل‌آلود مى‌کند، از راه برسد. خروسخوان سحر هنوز فرا نيامده بود که در حمام باز شد و دخترى چون قرص قمر از در به درون آمد. دختر لباس از تن بيرون آورد و از پله‌هاى خزينه بالا رفت و تن به آب سپرد. مدتى گذشت و دختر که در واقع پرى بود در آب خوب خود را شستشو داد. پري، وقتى از خزينه درآمد روستائى از زيبائى او نزديک بود که از هوش بشود. دختر آرام به سر حمام رفت و لباس پوشيد. و چون به راه افتاد که برود، روستائى جلويش را گرفت و گفت: 'آب زدى مزد مرا بده!' دختر سيلى محکمى به گوش او زد و جوان روستائى از هوش شد.
سپيدهٔ صبح سر نزده جوان به‌خود آمد و چون به‌دست خويش نگاه کرد لنگه‌اى از گوشوارهٔ دختر در دستش بود. از جا بلند شد و به سوى خزينه رفت. آب خزنيه گلين بود. جوان تندى آب خزنيه را خالى کرد و آب تميز بر آن بست و ساعتى بعد راهى قصر شاه شد و خبر داد که حمام گرم است. شاه به حمام آمد و آن را داغ يافت. مردم و شاه خوشحال شدند و شاه انعام خوبى براى حمامى در نظر گرفت.
جوان از لنگهٔ گوشواره‌اى که پرى به او رسيده بود با هيچ‌کس سخن نگفت و همان روز به در دکان مرد يهودى رفت و آن را به هزار تومان فروخت. چندى بعد وزير مملکت به دکان مرد يهودى رفت و از آن گوشواره‌اى که بى‌لنگه بود و درخشش بسيار داشت، خوشش آمد. آن را به هزار و پانصد تومان خريد و براى دخترش هديه بُرد. روز ديگر دختر شاه به همراه دختر وزير به حمام رفت و در آنجا بود که دختر شاه در گوش دختر وزير گوشواره‌اى ديد که تا به آن هنگام نديده بود. دلش مى‌خواست که همانند آن گوشواره را با جفتش داشته باشد. دختر به شاه گفت که در گوش دختر وزير گوشواره‌اى هست که همتايش نيست و از پدر خواست که جفت آن را هر طور شده براى او تهيه کند. شاه به دنبال مرد يهودى فرستاد و پرسيد که گوشوارهٔ دختر وزير را از کجا آورده است و يهودى گفت آن را از جوان حمامى خريدارى کرده است.
حمامى را به نزد شاه آوردند و شاه پرسيد که چنان گوشواره‌اى از کجا به‌دست او رسيده است. جوان گفت: 'لنگهٔ گوشواره‌اى بود که از مادرم به ارث رسيده است و جز همان لنگه که به يهودى فروختم، گوشواره‌اى ديگر مرا نيست.' شاه خشم گرفت و گفت: من جفت چنين گوشواره‌اى را از تو خواستار هستم. اگر آوردى که هيچ، در غير اين، تو را خواهم کشت!'
روستائى جوان کسى را جاى خود به گُلخند گذاشت و راهى سفر شد. رفت و رفت و رفت تا به شهرى رسيد که مردم آن دچار غم بودند. جوان براى آنکه از چند و چون قضيه سر در بياورد از پيرزنى سبب پرسيد، پيرزن گفت: 'پادشاه اين شهر پسرى دارد که شب‌ها عاقل است و روزها ديوانه مى‌شود، و براى بهبودى او هر چه ملاها مى‌کنند و پزشکان نسخه مى‌نويسند، بى‌فايده است.' جوان نشانى قصر شاه را از پيرزن پرسيد و به جانب آن به راه افتاد. به قصر نرسيده از دور ديد که چنارى بلند کنار يکى از اتاق‌هاى قصر قرار دارد و تا پنجره قد کشيده است. آنجا را نشان گرفت و بازگشت. غروب که شد از درخت چنار بالا رفت و در گوشه‌اى پنجره خود را پنهان ساخت! هنوز لحظاتى چند از پنهان شدنش نگذشته بود که دختر بسيار زيبائى از چنار بالا آمد، لنگه‌اى از کفش‌هاى خود را به شاخه‌اى آويزان کرد، و با لنگهٔ ديگر از پنجره به داخل اتاق رفت و شاهزاده را که آنجا دراز کشيده بود، با کفش خويش زد، دختر همين‌که لنگهٔ کفش را بر سر شاهزاده کوفت شاهزاده عاقل شد و با دختر بناى عشق‌بازى گذاشت. تا خروسخوان آن دو با هم بودند و سپيده سر نزده، دختر اتاق را به سوى پنجره ترک گفت و لنگهٔ کفش خويش را از شاخهٔ درخت چنار برداشت و دوباره به اتاق بازگشت و آن را بر سر شاهزاده کوفت و شاهزاده ديوانه شد و دختر باز از درخت چنار پائين رفت و ناپديد شد. جوان از چنار پائين آمد و به سوى در قصر رفت و وقتى که شاه را ديد به او گفت: 'به زودى پسرت را خوب خواهم کرد.' و از قصر بيرون زد.
همان روز غروب که شد روستائى از چنار بالا رفت و خود را به گوشه‌اى جا داد. دختر با همان شيوهٔ شب پيش به اتاق شاهزاده رفت و جوان در حالى‌که پسر و دختر در حال معاشقه بودند، لنگه کفشى که شاهزاده را ديوانه مى‌کرد و بر درخت آويزان بود از شاخه برگرفت. سپيدهٔ سحر، پرى به سوى لنگه کفش خويش رفت، اما آن را نيافت و چون چنان ديد، تندى از چنار پائين آمد و ناپديد شد!
روستائى از پنجره به اتاق رفت و با شاهزاده احوالپرسى و گپ مشغول شد. خبر به شاه بردند که پسرش امروز ديوانه نشده و شاه هنگامى‌که با فرزند خويش رو به رو گشت جوان روستائى را در کنار او مشاهده کرد. روستائى در بابت ماجرا با شاه هيچ نگفت و شاه هر چه خواست به او انعام بدهد نپذيرفت و دست آخر جوان به شاه گفت اگر لنگهٔ گوشوارهٔ بى‌همتا را داشته باشد قبول مى‌کند و شاه گفت که چنين گوشواره‌اى پيش او نيست.
جوان آن شهر را ترک گفت و راهى دياران ديگر گرديد. رفت و رفت و رفت تا به کشورى ديگر رسيد. ديد آنجا همه سوگوارند، و عزادارى مى‌کنند، اينجا هم از پيرزنى پرسان شد که قضيه از چه قرار است. پيرزن گفت: 'پسر سلطان مدتى است که در گذشته، اما از روز دفن هر روز صبح جسد او در حالى‌که کفن خويش را به تن دارد، بر روى قبر ديده مى‌شود. اين بيرون شدن جسد از گور، بر سوگمان افزوده است!'


همچنین مشاهده کنید