سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

لچک کوچولوی قرمز


يکى بود، يکى نبود، يک دختر بچه دهاتى بود مثل يک دسته گل که عزيز دُردانه ننه‌اش بود و مادربزرگش از تخم چشمش بيشتر دوستش داشت و براى او لچک قرمز درست کرد که روى خوشگلى‌اش افتاد. همه مردم ده او را 'لچک قرمز' اسم دادند.
يک روز مادرش نان شيرمال پخت، به او گفت:
- 'برو احوال ننه جونت را بپرس، به من گفته که ناخوش است. اين نان شيرمال و اين کوزه روغن را هم برايش ببر.'
لچک کوچولوى قرمز هم رفت تا مادربزرگش را ببيند که خانه‌اش در ده ديگر بود. همين‌که خواست از جنگل بگذرد، برخورد به بابا گرگه که خيلى دلش مى‌خواست او را بخورد، ولى چون چند نفر هيزم‌شکن در آنجا بودند، ترسيد. گرگه از او پرسيد: 'کجا مى‌روي؟' بچه که نمى‌دانست نبايد وايستاد به حرف گرگ گوش داد به او گفت:
- 'مى‌روم ننه جون را ببينم، يک نان شيرمال و يک کوزه روغن که مادرم برايش فرستاده به او بدهم.'
گرگ گفت: 'آيا خانه‌اش خيلى دور است؟'
لچک‌کوچولوى قرمز گفت: 'آره. خيلى دور است، آن وَرِ آسيابست که مى‌بيني، آنجا اولين خانه ده.'
گرگه گفت: 'خيلى خوب، من هم مى‌خواهم بروم او را ببينم. من از اين راه مى‌روم و تو از آن راه. ببينم کدام يکى‌مان زودتر مى‌رسيم.'
گرگه از راهى که نزديک‌تر بود، با شتاب هر چه بيشتر روانه شد و دخترک از راه دورتر رفت. سر راهش فندق مى‌چيد، دنبال پروانه‌ها مى‌دويد و از گل‌هائى که در سر راهش بود، دسته گل درست مى‌کرد. گرگه به‌زودى رفت در خانه مادربزرگ و در زد:
- تق، تق.
- کيه؟
گرگه صدايش را نازک کرد و گفت: 'دخترت، لچک کوچولوى قرمز هستم که يک نان شيرمال يک کوزه روغن که مادرم داده برايت آورده‌ام.'
ننه بزرگ سرش درد مى‌کرد و توى رختخواب خوابيده بود فرياد زد:
- چفت در را بکش کلون مى‌افتد.
گرگه چفت را کشيد در باز شد، پريد به جان مادربزرگ يک لقمه‌اش کرد، چون سه روز بود که چيزى گيرش نيامده بود.
بعد در را بست و رفت توى رختخواب ننه بزرگ در انتظار لچک کوچولوى قرمز خوابيد. دختر کمى پس از آن رسيد، در زد.
- تق، تق.
- کيه؟
لچک کوچولوى قرمز که صداى گرفتهٔ گرگ را شنيد، اوّل ترسيد. اما گمان کرد مادربزرگش چايمون کرده جواب داد:
- دخترت لچک قرمز، يک نان شيرمال و يک کوزه روغن که مادرش داده برايت آورده.
گرگه صدايش را نازک کرد و گفت:
- چفت در را بکش کلون مى‌افتد.
لچک کوچولوى قرمز چفت را کشيد در باز شد. گرگه همين‌که ديد دارد مى‌آيد خودش را زير لحاف پنهان کرد و گفت:
- ننه جون بزرگه، چه دست‌هاى درازى داري!
- بچه جون، براى اينکه بهتر بغلت بگيرم.
- ننه جون بزرگه، چه ساق‌هائى درازى داري!
- براى اينکه بهتر بدوم.
- ننه جون بزرگه، چه گوش‌هائى گُنده داري!
- براى اينکه حرفت را بهتر بشنوم.
- ننه جون چه چشم‌هاى درشتى داري!
- براى اينکه بهتر تو را ببينم.
- ننه جون، چه دندان‌هاى تيزى داري!
- بچه جون، براى اينکه بهتر تو را بخورم.
همين‌که اين را گفت، گرگه پريد و لچک کوچولوى قرمز را خورد.
- لچک کوچولوى قرمز
- نوشته‌هاى پراکنده ـ ص ۱۲۷
- روايت صادق هدايت
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۴۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید