سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

ماراتتی


در زمان‌هاى خيلى دور هفت دختر زندگى مى‌کردند. مادر آنها فوت کرده بود. پدرشان زن ديگرى گرفت. مرد هر روز هفت کبک شکار مى‌کرد و به خانه مى‌آورد. نامادرى‌شان پيش خود گفت: اگر اين هفت دختر نباشند، هفت کبک را خودشان به‌تنهائى مى‌خورند. او به شوهرش گفت: 'برو اين هفت دختر را جائى رها کن تا از شرشان خلاص شويم' . او به دختران خود گفت: 'بيائيد برويم سيسه (زالزالک) بچينيم' . پدر با مشک آب به بالاى درخت زالزالکى رفت آن را تکاند تا دخترانش برچيدند. بعد به دخترانش گفت: 'شما سرتان را پائين بيندازيد و به بالا نگاه نکنيد تا من مهسه درازومه بکنم (شاش درازم را بکنم.)' دختران با شرم سر خود را پائين انداختند و او با خار زالزالک مشک را سوراخ کرد و آن را به شاخه‌اى آويخت و خود پا به فرار گذاشت. هر چه دختران انتظار کشيدند صدا پايان نمى‌يافت تا اين که دختر کوچک‌تر که ماراتتى (متتي) چهار تيه (چهار چشم) نام داشت گفت: 'من يقين دارم که پدرمان فرار کرده است' . به بالا نگاه کردند، پدرى نديدند. ماراتتى گفت: 'بيائيد ادرار کنيم، مال هر کس کف داشت او را بکشيم و بخوريم.' اتفاقاً مال خودش کف داشت. او گفت: 'خواهران مرا نکشيد، چيزى به‌نظرم رسيد' .
او را نکشتند و گفتند: 'بگو، چه چيزي؟' گفت: 'من از دور دود باريکى مى‌بينم، بيائيد برويم ببينيم چيست؟' آنها رفتند و رفتند تا به خانه‌اى که دود از لوله بخارى آن برمى‌خواست، رسيدند. آنجا خانه‌ى ديوى بود به‌نام سياه‌زنگي، وارد خانه شدند. مادر سياه‌زنگى خانه بود و پسرش به کوه رفته بود. آنها به مادر سياه‌زنگى سلام کردند و نشستند مادر سياه‌زنگى به آنها غذا داد و گفت: 'هر وقت سياه‌زنگى آمد، به پيشوازش برويد و بگوئيد: 'پدرمان آمد، پدرمان آمد. چون او ديو است و شما را مى‌خورد.' وقتى سياه‌زنگى آمد، همه خواب بودند. سياه‌زنگى به خانه که نزديک شد گفت: 'بو مياد، بوى آدميزاد مياد' . مادرش گفت: 'پسرم بوى حور پريزاد مياد' . دخترها از خواب برخاستند. به پيشباز سياه‌زنگى رفتند و گفتند: 'پدرمان آمد، پدرمان آمد' . و به او سلام کردند. سياه‌زنگى با خود گفت: اين هفت دختر را در هفت روز خواهم خورد. و اين حرف را به مادرش گفت. ماراتتى بيدار بود و داشت فال‌گوشک مى‌کرد. (استراق سمع مى‌کرد) جريان را به خواهرانش گفت. دخترها گفتند: 'بايد يکى از ما بيدار باشد تا اگر ديو حمله کرد، فرار کنيم' . ماراتتى که از همه زرنگ‌تر بود گفت: 'من بيدار مى‌مانم' . او انگشت خود را با چاقو بريد و هر ساعت به آن نمک مى‌پاشيد تا سوز درد نگذار بخوابد. سياه‌زنگى که خيال مى‌کرد همه خوابند به‌طرف دختران آمد و گفت: 'کى به خواب است و کى بيدار؟' ماراتتى گفت: 'همه خواب، فقط ماراتتى بيدار' . ديو گفت: 'چرا نمى‌خوابي؟' ماراتتى گفت: 'آن وقت که روز روزنم بي، (آن وقت که روزگار خوبى داشتم) هفت ماديانم زين کرده توى طويله‌ام بي' . ديو رفت و هفت ماديان زين کرده براى او در طويله بست، بعد آمد و گفت: 'کى به خواب، کى بيدار؟' ماراتتى گفت: 'همه خواب ماراتتى بيدار' . ديو گفت: 'چرا نمى‌خوابي؟' ماراتتى گفت: 'آن وقت که روز روزنم بي، هفت دست لباس مردانه بالاى سرم بي' . ديو رفت و هفت دست لباس مردانه برايشان آورد. ساعتى ديگر باز ديو، سراغ دخترها رفت و گفت: 'کى به خواب و کى بيدار؟' ماراتتى گفت: 'همه به خواب و ماراتتى بيدار' .
ديو گفت: 'چرا نمى‌خوابي؟' گفت: 'آن روز که روز روزنم بي، (آن وقت که روزگار خوشى داشتم) شش خيک روغن (خيک مشکى را گويند که در آن روغن مى‌ريزند) و يک خيک عسل بالاى سرم بي.' ديو رفت و هفت خيک روغن و يک خيک عسل را برايشان آورد. باز بعد از ساعتى ديو آمد و گفت: 'کى به خواب و کى بيدار؟' گفت: 'چرا نمى‌خوابي؟' گفت: 'آن روز که روز روزنم بي، برايم با الک آب از رودخانه مى‌آوردند.' ديو رفت و هر کارى کرد نتوانست با الک آب بياورد. ماراتتى خواهران را بيدار کرد و گفت: 'او را دنبال کارى فرستاده‌ام که حالا حالاها نمى‌تواند برگردد. لباس‌هاى مردانه را پوشيدند و شش خيک روغن را زير لحاف شش خواهر قرار دادند و خيک عسل را زير لحاف ماراتتى و سوار بر ماديان‌ها شدند و فرار کردند. ديو که هر کارى مى‌کرد نمى‌توانست با الک آب بياورد و خشمگين شد و سراغ دخترها رفت و با خود گفت: 'بايد آنها را يک جا بخورم و اول بايد اين ماراتتى بهانه‌گير را بخورم. لحاف ماراتتى را کنار زد و خيک عسل را پاره کرد و شروع به خوردن و مى‌گفت: 'به‌به، ماراتتى تو اين قدر شيرين بودى و من نمى‌دانستم؟!' ناگهان سياه‌زنگى متوجه اشتباه خود شد و متوجه گرديد که دخترها فرار کرده‌اند. آنان را تعقيب کرد ديد که از رودخانه گذاشته‌اند.
ماراتتى را صدا زد و گفت: 'دخترها صبر کنيد تا من هم بيايم از کجا رد شديد؟ من از کجا رد شوم؟' دخترها کف سفيد روى آب را به او نشان دادند و گفتند: 'پايت را روى آن سنگ بگذار و بيا' . سياه‌زنگى روى کف سفيد پريد و در آب غرق شد. ماراتتى گفت: 'اگر آب خونين شد، مرده است و اگر کف کفى شد، زنده است و مى‌آيد ما را مى‌خورد' . ديدند آب خونين شد. با شادى سوار بر اسب‌ها به روستائى رسيدند. در آن روستا عروسى پسر پادشاه بود. مردم روستا از آنان پرسيدند: 'کجا مى‌رويد و کى هستيد؟' دختران گفتند: 'ما اهل هندوستان هستيم و حالا مى‌خواهيم به هندوستان برگرديم' . آنها را به عروسى دعوت کردند. يکى از آنان بعد از چوگان بازى از اسب پائين آمد تا افسار اسبش را به چيزى ببندد، ناگهان کلاه از سرش افتاد و موهاى بور و بلندش عريان شد. پسر پادشاه عاشق او شد و جوانان ديگر هم عاشق بقيه خواهران شدند. پسر پادشاه با او ازدواج کرد و شش جوان ديگر با ديگر خواهران ازدواج کردند. پدر دختران فقير شده بود و هر بار که به کوه مى‌رفت حتى يک کبک هم نمى‌توانست شکار کند به گدائى افتاده بود و پير شده بود. روزى گذارش به همان روستائى افتاد که دخترانش در آن زندگى مى‌کردند. آنها پدر را شناختند ولى او آنها را نمى‌شناخت. آنها با چوب به سرش زدند جوان شد و در چشمانش فوت کردند، بينا شد. پدر همان جا ماند و تا آخر عمر با شادمانى نزد دخترانش زندگى کرد.
- ماراتتى
- افسانه‌هاى مردم کهگيلويه و بويراحمد ـ ص ۱۱۳
- گردآورنده: حسين آذرشب
- انتشارات تخت جمشيد، چاپ اول ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید