سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

مار چهل سر


يکى بود، يکى نبود، در سرزمينى دو مار بزرگ زندگى مى‌کردند. يکى از مارها چهل سر و يک دم، و آن ديگرى چهل دم و يک سر داشت. روزى از روزها در محل زندگى مارها آتش‌سوزى شد. مار يک سر پا به فرار گذاشت. اما مار چهل سر حرکتى نکرد. مار يک سر موقع فرار به پشت سرش نگاه کرد و گفت: 'آهاى رفيق! چرا ماتت برده و ايستاده‌اي؟ بيا فرار کنيم و خودمان را نجات دهيم، و گرنه در آتش مى‌سوزيم! '
مار چهل سر که نمى‌توانست از جايش تکان بخورد، جواب داد: 'اگر مى‌توانستم، تا حالا فرار کرده بودم. ولى افسوس، سرهايم با هم نمى‌سازند! چند تا از سرهايم مى‌خواهند رو به جنوب، چند تا رو به شرق، چند تاى ديگر رو به غرب، چند تا هم رو به شمال بروند. هفت ـ هشت تا هم اصلاً موافق فرار کردن نيستند و مى‌گويند آتش خودش مى‌سوزد و تمام مى‌شود. خلاصه، اين سرها با هم اختلاف دارند و من نمى‌توانم جائى بروم' .
مار چهل دم و يک سر وقتى اين حرف‌ها را شنيد، گفت: 'که اين‌طور! پس من رفتم' .
و از آتش دور شد. ولى مار چهل سر به نتيجه‌اى نرسيد و ميان آتش ماند و سوخت و مرد.
- مار چهل سر
- افسانه‌هاى ترکمن ـ ص ۹۲
- گردآورى، ترجمه و بازنويسى: عبدالرحمن ديه‌جى
- ويراستار: وحيد اميري
- نشر افق، چاپ سوم ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید