جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

مار و مارگیر


يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچ‌کس نبود. مارگيرى بود که چند تا مار داشت و آنها را در جعبه گذاشته بود و از شهرى به شهر ديگر مى‌رفت و نمايش مى‌داد.
يک روز که در ميدان شهر معرکه گرفته بود و مارها را بيرون آورده بود، يکى از آنها فرار کرد و به‌طرف بيابان رفت. مارگير هم به‌ناچار بند و بساطش را جمع کرد و به دنبال او راه افتاد.
اما مار با سرعت رفت و رفت تا به جوانى رسيد که زير سايهٔ درختى خوابيده بود رسيد. مار، جوان را بيدار و براى او قصه خودش و مارگير را تعريف کرد. بعد به او گفت: 'جوان بيا به من پناه بده تا من از شر مارگير بدجنس خلاص شوم' .
جوان دلش به حال مار سوخته بود گفت: 'خيلى خوب، بيا برو توى جيب من قايم شو' .
مار گفت: 'نه، مارگير خيلى زرنگ است و مرا به آسانى آنجا پيدا مى‌کند و به‌زودى سر مى‌رسد' . جوان گفت: 'پس من کجا تو را قايم کنم؟ مار گفت: 'اگر از من مى‌شنوى بهترين جا شکم تو است، بگذار من به شکم تو پناه ببرم' .
جوان نادان از همه جا بى‌خبر قبول کرد و مار هم رفت توى شکم او.
مارگير که افتان و خيران به آنجا رسيد، جوان را ديد و از او پرسيد: 'جوان تو مار بزرگ خوش‌خط و خالى نديدي؟'
جوان گفت: 'نه، من خواب بودم، شايد آمده و رفته باشد. مارگير که شک کرده بود گفت: 'اين مار خطرناک ممکن است جائى قايم شده باشد' . بلند شو بايست تا من اينجا را خوب بگردم' . جوان برخاست و ايستاد. مارگير هم همه جا را نگاه کرد. حتى توى جيب جوان را هم گشت. چون چيزى پيدا نکرده بود به راه خود ادامه داد.
مارگير که دور شد، جوان مار را صدا کرد و گفت: 'حالا بيا بيرون مارگير رفت' . مار سرش را از دهان جوان بيرون کرد و گفت: 'حالا بگو ببينم، کجاى تو را نيش بزنم. به شکم يا به قلب؟'
جوان با تعجب گفت: 'من تو را پناه دادم و از مرگ نجاتت دادم. حالا سزاى نيکى بدى است؟' مار گفت: 'بلي، اگر قبول ندارى از دو سه نفر مى‌پرسم اگر به تو حق دادند من از گزيدن تو چشم مى‌پوشم' .
جوان به ناچار قبول کرد و در حالى که مار در شکم او بوده راه بيابان را گرفت و رفت تا به گاوى رسيد که مشغول چرا کردن بود. جوان، قصه مار و مارگير را براى گاو تعريف کرد و گفت: 'اى گاو، بيا و ميان من و مار قضاوت کن' .
گاو گفت: 'اگر از من مى‌پرسى مار بايد تو را نيش بزند براى اين که بى‌رحم‌تر از آدميزاد نمى‌شود پيدا کرد. من را به اين هيکل که مى‌بينى تا جوان هستم براى آدميزاد زحمت مى‌کشم، به کمک من زمين را شخم مى‌زند، هزار جور استفاده هم از من مى‌کند. اما همين که پير شدم و از کار افتادم من را مى‌کشند و گوشتم را قرمه مى‌کنند و مى‌خورند. از پوستم هم کفش درست مى‌کنند و استخوانم را هم مى‌زنند و مى‌شکنند!'
جوان که قضاوت گاو را شنيد از او جدا شده و به راه خود ادامه داد تا رسيد به گوسفند. باز هم سرگذشت خودش و مار را براى گوسفند تعريف کرد و گفت حالا تو بيا و بين من و مار حکم کن. گوسفند گفت: 'اگر از من مى‌پرسى از اولاد آدم بى‌رحم‌تر خودش است و من حق را به مار مى‌دهم. چون من تا جوان هستم و بره مى‌زايم و شير مى‌دهم، آدميزاد به من مى‌رسد و خورد و خوراک خوبى هم به من مى‌رساند. ولى وقتى که پير شدم و از کار افتادم من را مى‌کشند و گوشتم را مى‌خورند و از پوستم پوستين درست مى‌کنند و آخر سر هم استخوان‌هايم را مى‌اندازند پيش سگ!'
جوان از حرف گوسفند هم نااميد شد و به راه افتاد تا رسيد به روباه پيرى که آهسته آهسته مى‌گذشت. جوان روباه را صدا زد گفت: 'آقا روباه، بيا و محض خدا ميان من و اين مار عادلانه قضاوت کن' . روباه گفت: 'بگو ببينم موضوع چيست؟'
جوان سرگذشتش را از سير تا پياز براى آقا روباه حکايت کرد. روباه که قصه را شنيد گفت: 'من باور نمى‌کنم که يک مار به اين بزرگى توى شکم تو جا بگيرد. تو دورغ مى‌گوئي' . جوان گفت: 'به پير به پيغمبر هر چه گفتم راست بود و قد اين مار دو گز است. تنه‌اش توى شکم من و سرش را از دهان من بيرون مى‌آورد!'
روباه گفت: 'نه، من قبول نمى‌کنم. اگر راست مى‌گوئى چنته را که همراه دارى بيانداز روى زمين و به مار بگو از شکم تو بيرون بيايد و برود تو چنته اگر جا گرفت که تو راست مى‌گوئي. آن وقت من قضاوت مى‌کنم' .
جوان، چنته را انداخت روى زمين و به مار گفت: 'حالا بيا برو توى چنته تا آقا روباه ببيند که من راست مى‌گويم و قد تو دو گز است و به اين بزرگى توى شکم ما جا گرفته‌اي' .
مار که از نيرنگ روباه بى‌خبر بود از شکم جوان بيرون آمد و رفت توِى چنته. تا مار رفت توى چنته و خودش را جابه‌جا کرد تا چنبر بزند، روباه اشاره کرد به جوان و گفت زود باش در چنته را ببند اين سنگ را هم بردار و سر مار را با آن بکوب' .
جوان که به نيرنگ روباه پى برده بود در چنته را بست و با سنگ به سر مار زد و جابه‌جا او را کشت.
قصهٔ ما تمام شد. گربه زن عموم شد.
دم پختک‌ها تمام شد
بالا رفتيم ماست بود
پايين آمديم دوغ بود
اما قصهٔ ما دروغ نبود
- مار و مارگير
- داستان‌هاى محلى اصفهان ـ ص ۱۲۵
- دکتر عباس فاروقى
- انتشارات فروغى ـ چاپ اول ۱۳۵۷
- به ‌نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید