سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

ماری که از زن غرغرو می‌ترسید


اما راويان افکار و طوطيان شکرشکن شيرين گفتار، روايت کردن در زمان قديم دو نفر باغبون در يه باغى کار مى‌کردند، يکيشون اهل ده بود، يکيشون اهل شهر. اون يکى که اهل شهر بود يه زنى داشت خيلى غرغرو و دعوائي.
هر شب که اين باغبون بيچاره ميومد خونه تا صبح با اين زن دعوا داشت. صبح گريه کنون از در خونه مى‌رفت بيرون. وقتى که وارد باغ مى‌شد اون يکى ازش مى‌پرسيد: 'بردار مگه ناخوشى کسى داري؟' مى‌گفت: 'نه' . مى‌گفت: 'پس چرا چشمات اشکالوده، مگه دعوا کردي؟' تو شب که ميرى خونه حالت خوبه. صبح که مياى يا مثل اين که مريض دارى به حال احتضار يا مثل اين که کتک خورده گريه کنون، به هر جهت من و تو همکاريم، برادريم، دردتو به من بگو، شايد علاج بکنم' . گفت: 'والله برادر، يه زنى من دارم، از بس که اين غر مى‌زنه، لند مى‌زنه، بهانه مى‌گيره، دعوا مى‌کنه، پدر منو درمياره، صبح گريه کنون از در خانه ميام بيرون، اينه که به تو مى‌رسم، چشمم اشکالوده. اين درد منه، حالا اگه مى‌تونى دوا کن!' رفيق دهاتى گفت: 'هيچ‌کار نداره، من امروز درد تو را دوا مى‌کنم، يه چاه زير اين درخت توت بده بکنند، دو شب خونه نرو، اونوقت شب سوم که رفتي، دعوتش کن، بگو: بيا باغ توت بخور! روى چاه رو چادر مى‌کشيم، من ميرم بالاى درخت توت، توت بتکونم. بهش بگو: بيا توت بخور! مياد رو چادر که توت جمع کنه، صاف ميره تو چاه. اونوقت چند روز بذار تو چاه بمونه، نونو آبشو بده، گوشمالى ميشه، خودش توبه مى‌کنه. اونوقت از چاه بيارش بيرون' . رفيق شهرى گفت: 'بد فکرى نکردي' .
رفت عقب مقني، يه مقنى آورد. يه چاه هشت ذرعى داد کند. ته چاه رو داد يه خورده گشاد کردند که اين اگه بخواد بخوابه يا بشينه بتونه، جاش وسيع باشه دو شب اين موند باغ، چاه رو درست کرد. بعد از دو شب رفت خونه. هر چه زنيکه دعوا کرد بهش که اين دو شب کجا بودى اين ديگه محل نذاشت، گفت: 'تو باغ، ارباب مهمون داشت، حالا عيب نداره. زنيکه، فردا بيا و باغ توت بخور، توتا رسيده، بخور ببين چه توتيه، کيف داره اين توت!' زنيکه گفت: 'خيلى خوب' . صبح شد، مرتيکه بهش گفت: 'من ميرم، تو ظهر بيا باغ تا هوا گرم نشده بيا که موقع خونکيه' . ضعيفه گفت: 'خيلى خوب، من جارو پارو مى‌کنم، ميام' .
مرد اومد باغ، پشت سرشم زنيکه اومد. رفيق شهرى رفيق دهاتى رو صدا کرد گفت: 'داداش نمياى يه خورده توت بتکوني؟' گفت: 'چرا اين توتش صابونيه، بياين اون بالاى باغ توتش خوبه، اونجا بخوريم!' پيش پيش خودش فرش کرده بود، رفت بالاى درخت، بنا کرد توت تکوندن. زنيکه بيچاره، بى‌خبر از همه جا، دويد رو چادر که توت بخوره، با چادر فرو رفت تو چاه. مرتيکه گفت: 'آخي، راحت شدم!' يه خورده توت جمع کرد، ريخت تو کاسه، کاسه رو بست تو دستمال، با طناب داد پايين، گفت: 'بيا خانم جون، اين توت بخور تا سير شي!' گفت: 'پدر سوخته، پدر منو درآوردي!' گفت: 'عجالتاً من سلطه به توام، تو هر چه اون تو فحش بدي، به خودت ضرر زدي. هر چه زبان خوش داشته باشي، زودتر نجات پيدا مى‌کنى و گرنه اين تو باش تا تمام عمر' .
صبح که مى‌شد با طناب غذاى ظهرشو مى‌داد پائين. اين ديگه هر چه فحش مى‌داد و داد مى‌کرد و بيداد مى‌کرد، اعتنا نمى‌کرد بهش. عصرم که مى‌شد غذاى شبشو مى‌داد پائين. ضعيفه ديد خير اين تو چاه موندگاره. کم‌کم زبان نرم رو آورد تو کار. مرتيکه کم‌کم دلش سوخت. يه هفت هشت ده روز که گذشت، گفت: 'ميارمش بالا اگه قول داد که ديگه زبون درازى نکنه که هيچى و اگه نه پرتش مى‌کنم تو چاه' . کپه‌اى آوردند، مثل ترازو درست کردند که اين بشينه تو کپه، بيارنش بالا. طناب بستند به اين کپه، اينو پائين کردند بعد که خواستند بکشند بالا، ديدند خيلى سنگينه. گفتند عوض اين که تو چاه خوابيده بايد لاغر بشه، چاق شده. وقتى که طنابو کشيدند بالا، ديدند يه مار نيم‌ذرع پهناشه، توى اين کپه حلقه زده. خواستند نيمه کاره طنابو ول کنند تو چاه، ديدند اين مار به زبون آمد که شما منو تو چاه نندازين خدا نجاتتون بده اگه من از دست اين زن نجات بديد مرو بيارين بيرون، من کار بزرگى براى شما مى‌کنم. رفيق شهرى آورد بيرون مارو، گفت: 'تو از دست اين زن چطور مى‌خواستى نجات پيدا کني، مگه اين با تو چه کرد؟' گفت: 'با من هيچي، بس که شب و روز غر زده لند زده، من به ستوه آمدم' . گفت: 'خوب کار بزرگى گفتى براى تو مى‌کنم، چه مى‌کني؟' گفت: 'من تو رو داماد پادشاه مى‌کنم، به شرطى که اينو از چاه بيرون نياري.' گفت: 'خيلى خوب، تو چه جور منو داماد پادشاه مى‌کني؟' گفت: 'من ميرم دور گردن پادشاه مى‌پيچم. هر کسى رو بيارند از مارگيرا که منو بگيرند، من افسون کسى نمى‌شم. بعد از اين که همه اومدند نتونستند منو بگيرند، تو بيا، ادعا کن، بگو من وامى‌کنم از گردن به شرطى که دخترشو با نصف دارائيش بده به من' . گفت: 'قبول دارم، باشه' .
مار رفت شبانه پيچيد دور گردن پادشاه. فردا صبح رفتند، اونچه مارگير بود آوردند، نتوانستند اين مار از گردن پادشاه واکنند. اين بعد از همه رفت، ادعا کرد، گفت: ' من اين مارو وامى‌کنم به شرطى که پادشاه دخترشو با نصف دارائيش بده به من' . پادشاه ديد پاى جانش درميونه، قبول کرد، گفت: 'سلطان نوشته بده!' سلطان نوشته داد رفت جلو، مار از دور گردن پادشاه واکرد، پيچيد دور کمر خودش، از در بارگاه اومد بيرون مار از دور کمر اين باز شد، گفت: 'ببين رفيق، من با تو يه چيزى بگم: دوستى من با تو همين يه مرتبه بود، تو مرو از چاه نجات دادي، من با تو رو داماد پادشاه کردم. بهت بگم اگه من برم شهر ديگه، مملکت ديگه دور گردن سلطان بپيچم تو نياى مرو بازکني، بهت حالا مى‌گم اگه مياى زهرمو به تو مى‌ريزم، پس اقدام نکن که بياى مرو وازکني!'
بعد از مدتى گذشت، خبر آوردند در يه مملکت (مار) به گردن شاه پيچيده و سلطان اون مهمتر از اين پادشاه بود. اونجا تمام اون مارگيرا رو از هر دهاتى جائى برده بودند، تنوانسته بودند اينو واکنند. به پادشاه اون خبر آوردند که در فلان شهر يه نفر هست، مى‌تونه اين مارو واکنه و اون داماد پادشاهه. حالا شما خود دانيد، غير از اون ما کسى ديگه را رو سوراغ (سراغ) نداريم. پادشاه گفت: 'بسيار خوب، اين که اهميتى نداره' . ورداشت يه کاغذى نوشت به سلطان اون شهر که (مار) پيچيده به گردن من، من امروز محتاج تو هستم، دامادتو بفرست براى من، دوستانه به داد من برسه، نرسى با تو جنگ مى‌کنم.
کاغذ آمد به دست پادشاه رسيد. پادشاه در فکر شد، دامادشو خواست، گفت: 'اى فرزند، امروز من براى تو پدرم، تو داماد منى مانند پسر منى و امروز براى من ايلچى همچى کاغذى آورده و من مجبورم تو رو بفرستم، تو برى و جان اينو بخري' . داماد گفت: ' من اين دفعه اگه برم، جان من در خطره چون اون دعائى رو که داشتم افسون کردم، اون دعا رو گم کردم و من بى‌دعا چطور برم جلو مار؟' گفت: 'اى فرزند، امروز ناچاري، اگه تو نري، با من جنگ مى‌کنه، فرض بگير اگه تو رو مار بزنه تو شهيدي، کرور کرور نفوس خلقه کشته نمى‌شه و اون هم ديگه جنگ با من نمى‌کنه. اما من اميدوارم به خدا که فتح با تو باشه، تو برى و اون مارو واز کني. تو برو و من از عقب سر تو رو دعا مى‌کنم. مى‌گند که سلطان اگه در حق کسى دعا بکنه، دعاش مستجاب مى‌شه؟!' ناچار آمد، گفت: 'خدايا به اميد تو ما مى‌ريم مکرى به کار مى‌زنيم!'
منزل به منزل طى منازل آمد تا به شهر رسيد. خبر به شاه دادند که اين به شهر رسيده، شاه گفت: 'استقبال کنيم، هر که سر مرو دوست مى‌داره استقبال کنيم (کند)' . رفتند پشواز به جلال هرچه تمامتر واردش کردند. پادشاه بهش گفت: 'خواهش که دارم، مارو از گردن من واز کنيد!' جوان گفت: 'بسيار خوب' . باشد، آمد نزديک شاه. سرشرو گذاشت نزديک مار. مار بهش گفت: 'اى جوون آمدى چه کني، مگه من با تو عهد نکردم که اينجا نياي؟' گفت: 'چرا، حالا من نيامدم تو رو از گردن شاه واز کنم، من فرار کردم، اومد اين جا، به توأم خبر بدم ضعيفه از چاه آمده بيرون، من به کجا برم از دست اين؟' مار فورى گفت: 'من که رفتم به زيرزمين، تو هر جا که مى‌خواهى برو!' از گردن شاه واز شد و رفت.
همون جا طبل شادى رو زدند، پادشاه نوشت، وقتى من مردم اين جوون جانشين منه، چون من که دختر ندارم به اين جوان بدم، پس بعد از من اين جوون جانشين منه. بعد از مدتى تهيه گرفتند، با جلال برگشت و اون کاغذ رو گذاشت جلوى اين پادشاه.
رفتيم بالا آرد بود، آمديم پايين خمير بود، حکايت ما همين بود!'
- مارى که از زن غرغرو مى‌ترسيد
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم ـ ص ۱۰۷
- گردآورنده: ل. پ. الول ساتن
- ويرايش: اولريش مارتسولف، آذرامير حسينى نيتهامر و سيد احمد وکليليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴
- به‌نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید