سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

ماه‌پشانی (۲)


حالا ديگر آفتاب غروب کرده بود، هوا داشت تاريک مى‌شد. ولى شهربانو ديد به عکس هميشه که بعد از غروب، هوا که تاريک مى‌شد چشمش جائى را نمى‌ديد، پيش پاش روشن است و چشمش همه جا را مى‌بيند. خوب که اين‌ور و آن‌ور را نگاه کرد تمام روشنى‌ها از خودش است. نگو وقتى آب سفيد يعنى آب مرواريد را به صورتش زد، يک ماه در پيشانى‌اش درآمد، يک ستاره هم در چانه‌اش. ديد با اين وضع اگر برود به خانه و ملاباجى ببيندش اذيتش مى‌کند. زود با لچک پيشانى و چانه‌اش را پوشاند و وارد خانه شد.
تا وارد شد، گاو را تو طويله بست و آمد نخ‌ها را داد به ملاباجي، ملاباجى که از کار ديروزش که يک بقچه پنبه را نخ کرده بود، حيرت‌زده بود از کار امروز پاک انگشت به دهن ماند که چطور سه بقچه پنبه را نخ کرده! نخ‌ها را زير و رو کرد که ايرادى بگيرد. ديد خيلى خوب تابيده شده، خشکش زد. گفت: 'زود باش به کارهاى خانه‌ات برس و آشپزخانه را هم جارو کن. چند روزى است که اصلاً جارو نشده.' گفت: 'خيلى خوب' . ظرف‌هاى ناهار را خوب شست و رفت تو آشپزخانه و بنا کرد جارو کردن، ملاباجى با خودش گفت: حکماً چون چشمش نمى‌بيند و درست نمى‌تواند جارو کند، بهانه‌ى کتک‌خورى خوبى است. دو سه دقيقه که گذشت رفت به سراغ اين، تو آشپزخانه، هنوز نرسيده به دم در، ديد مثل اينکه چلچراغ روشن کرده‌اند، تعجب کرد و رفت تو، ديد از پيشانى و چانه‌ى شهربانو ماه و ستاره نور مى‌دهد و يک صورتى به هم زده از خوشگلى که لنگه ندارد. دستش را گرفت و آوردش تو اتاق گفت: 'بدون اينکه کتک بخوري، فحش بشنوي، راستش را بگو ببينم چطور شد اين‌طور شدي؟' شهربانو هم با صدق صاف هر چه شده بود از اول تا آخر براى ملاباجى تعريف کرد.
ملاباجى رفت تو اين فکر که فردا دختر خودش را بفرستد بلکه آن هم برود تو چاه، آبى به سر و صورتش بزند، ماهى تو پيشانيش دربيايد، ستاره‌اى زير چانه‌اش پيدا بشود، خوشگل بشود و بشود تو صورتش نگاه کرد. اين بود که يک خرده روى خوش به شهربانو نشان داد. بعد از مدتى يک پوزخندى زد و گفت: 'شهربانو جان! تو دختر خوبى هستي. فردا که مى‌روى صحرا دختر من را هم همراه ببر و او را هم بفرست توى چاه و کارهائى که خودت کردى يادش بده تا او هم مثل تو بشود.' شهربانو گفت: 'چه عيب دارد' .
ملاباجى فردا صبح به‌جاى اينکه نان خشک و پنير مانده به شهربانو بدهد، چون دختر خودش هم همراه او بود. نان شيرمال و مرغ بريان براى ناهارشان داد. و عوض يک بقچه نخ نيم‌ بقچه داد.
باري، شهربانو و دختر ملاباجى و گاو و پنبه راه افتادند به‌طرف صحرا، تا رسيدند. دختر ملاباجى از شهربانو پرسيد: 'ياالله زود باش بگو ببينم چاه کجاست؟' شهربانو چاه را نشان داد. دختره هم پنبه را انداخت توى چاه و پشت سرش خودش رفت تو چاه. ديد يک ديو نخراشيده‌ى نتراشيده ته چاه توى حياط خوابيده است.
ديوه از صداى پاى دختر بيدار شد. دختر هم بى‌آنکه اعتنائى به ديوه بکند و سلامى بکند زل‌زل بش نگاه مى‌کرد.
ديوه، دختره را از زير چشم ورانداز کرد و تا آخرش خواند. ازش پرسيد: 'چه عجب اينجا آمدي؟' دختره گفت: 'پنبه‌ام افتاد اينجا آمدم وردارم ببرم.' گفت: 'اول بيا سر من بجور، بعد برو پنبه را وردار.' دختره قرقر کرد و آمد سر ديوه را بجورد، ديو ازش پرسيد: 'بگو ببينم سر من پاک‌تر و بهتر است يا سر مادرت؟' گفت: 'البته سر مادرم. سر تو عوض رشک و شپش مار و عقرب دارد.' گفت: 'خيلى خوب، حالا پاشو حياط را جارو کن' . پاشد سرسرى يک جاروئى به حياط زد و آمد. ديوه گفت: 'حياط شما بهتر است يا حياط من؟' گفت: 'البته حياط ما. آدم دلش تو حياط ما وامى‌شود، اما تو حياط تو دلش مى‌گيرد.' گفت: 'خيلى خوب، پاشو ظرف‌ها را بشور' . دختره گفت: 'خدايا اين ديگر چه بلائى بود گرفتارش شديم' . پاشد و ظرف‌ها را سر هم‌بندى آبى زد و گذاشت کنار آشپزخانه.... ديوه گفت: 'ظرف‌هاى من بهتر است يا ظرف‌هاى شما؟' گفت: 'البته ظرف‌هاى ما، ظرف‌هاى ما چه دخلى به ظرف‌هاى تو دارد، آدم حظ مى‌کند از ظرف ما چيز بخورد. اما از ظرف‌هاى تو آدم دلش به هم مى‌خورد. گفت: 'خوب بس کن. پاشو برو پنبه‌ات را از کنج حياط وردار و برو.' دختره آمد، ديد نزديک پنبه‌ها شمش طلا گذاشته‌اند، با آنکه خيلى سنگين بود يکى دوتاش را ورداشت تو جيب و بغلش قايم کرد و بى‌آنکه خداحافظى کند، آمد که راهش را بگيرد و از چاه بيايد بيرون،ديوه صداش زد و گفت: 'کجا به اين زودي. من حالا حالاها با تو کار دارم بيا اينجا.' دختره رفت جلو گفت: 'پيش از آنکه بروى بيرون، از اين حياط برو تو حياط دومي، از حياط دومى به حياط سومي، وسط حياط آب روان است کنار جو بنشين، هر وقت ديدى آب سفيد و سياه آمد دست بش نگذار. وقتى ديدى آب زرد است دست و صورتت را با آن بشور، آن وقت برو' . دختره رفت به سراغ آب زرد و دست و رو را شست و با طلا و پنبه از چاه آمد بيرون. شهربانو منتظرش بود تا نگاهش کرد وحشت کرد. ديد يک مار سياه از پيشانى درآمده و يک عقرب زرد از چانه‌اش. از ترسش حرفى نزد همين‌طور با هم رفتند به خانه.
هنوز دست به در نگذاشته بودند که ملاباجى پشت در، در را واکرد اما چشمت چيز بد نبيند، دختره را که به آن حال ديد، دست‌پاچه شد دويد تو اتاق، داد زد: 'اين چه شکلى است خودت را درآوردي؟' دختره از اول تا آخر شرح حالش را گفت که چکار کرد و ديوه چه گفت. ملاباجى گفت: 'حالا نخ‌ها کو. طلاها کجاست؟' بقچه را گذاشت جلو ننه، ديد اصلاً نخى تو کار نيست، همش پنبه است! شمش‌هاى طلا را آورد. ديد اى واى به‌جاى شمش طلا تکه‌هاى سنگ است! ملاباجى دو بامبى زد تو سر دخترش که: 'اى بى‌عرضه، خاک بر آن سرت کنند. حيف سايه‌ٔ من که بالا سرت است!' دختره بنا کرد گريه کردن: 'من چه کنم؟ با پاى خودم که نرفتم، تو فرستادي. حالا که اين بلا سر من آمده سرکوفت مى‌زني.' اينها را گفت و گريه سرداد. ملاباجى دلش سوخت و گفت: 'تمام اينها تقصير اين شهربانوى ورپريده است.' شهربانو را گرفت به باد کتک. بعد دست دخترش را گرفت و برد پهلوى حکيم‌باشى که درمان مار و عقرب را بکند. حکيم‌باشى گفت ريشه‌ى اين مار و عقرب از دل است، اين را نمى‌شود ريشه کنش کرد. فقط يک روز در ميان با يک کارد تيز بايد اين مار و عقرب را از ته ببرى و نمک جاش بپاشد. از اين ور مى‌پريد از آن ور سبز مى‌شد. ديگر خدا مى‌داند که ملاباجى با شهربانو چکار کرد و چه حال و روزى براش درست کرد. هر ساعت و هر روز به يک بهانه‌اى آزارش مى‌کرد.
يک روز توى همان محله که آنها مى‌نشستند عروسى بود، ملاباجى را هم با دخترش وعده گرفتند.
اين مادر و دختر وقتى که مى‌خواستند بروند، رخت نوهاشان را پوشيدند و زر و زيورشان را هم زدند، دختره هم با دستمال ابريشم پيشانى و چانه‌اش را بست، که مار و عقرب را کسى نبيند. شهربانو هم به حسرت به اينها نگاه مى‌کرد. او هم دلش مى‌خواست عروسى برود. ملاباجى و دخترش فهميدند، بش گفتند: 'تو هم مى‌خواهى بيائي؟' گفت: 'آره' گفتند: 'خيلى خوب زود.' ملاباجى رفت آن جام کرمانى را از بالاى رف آورد و از تو انبار هم سه چهار تا کيسه نخود و لوبيا لپه قاتى کرد گذاشت جلو شهربانو و گفت: 'تا ما از عروسى برگرديم تو بايد اين جام را پر از اشک چشمت بکنى و اين نخود و لوبيا و لپه را هم از هم سوا کني، اين هم عروسى تو.'
آنها از در به شادى بيرون رفتند. شهربانو هم کنار حوض، زانوش را بغل زد و رفت تو آه و غصه که چطور از اشک چشمش جام را پرکند و چطور بنشيند و آنها را از هم سوا کند، يک دفعه ياد حرف ديو افتاد که بش گفته بود: 'هر وقت کارت گير کرد بيا سراغ من.' پا شد و مثل برق و باد رفت سر چاه به سراغ ديوه. سلامى کرد و عليکى گرفت و تفصيل حال خودش را گفت. ديوه گفت: 'غصه نخور برات درست مى‌کنم.' رفت و يک مشت نمک دريائى داد به شهربانو و گفت: 'اين را بريز توى جام و آب روش بريز، به عين مى‌شود شور و صاف مثل اشک چشم. يک خروس هم بهت مى‌دم مثل خروس خودتان دانه‌ها را برات سوا مى‌کند. و يک روزى به درد کار ديگرت هم مى‌خوره به شرط اينکه خروس خودتان را تار کنى که زن بابات نفهمد اين، آن نيست. اگر عروسى هم مى‌خواهى بروى بگو تا اسبابش را برات جور کنم.' شهربانو گفت: 'مى‌خواهم بروم.' ديوه فورى رفت يک صندوقى آورد جلو شهربانو گذاشت. از توش يک دست لباس سرتاپاى عروسى از تاج گل و گل کمر تا کفش پا درآورد و داد به شهربانو. يک گردن‌بند مرواريد و يک جفت دست‌بند طلا و يک انگشتر الماس هم براى زينت داد بش، گفت: 'اينها را هم ببر خانه عوض کن و برو عروسى و پيش از آنکه جمعيت به هم بخورد، پاشو بيا سرجات.' آن وقت يک حقه‌اى از زير تشکچه‌اش درآورد و از آن روغنى که تو آن بود به پاهاى شهربانو ماليد که فرز بشود. آن وقت تو يک دستش يک ذره خاکستر داد، تو دست ديگرش يک دسته گل و گفت: 'وقتى رفتى تو عروسي، خاکسترها را به سر ملاباجى و دخترش بپاش و گل‌ها را رو سر عروس و داماد و مهمان‌ها بريز.'


همچنین مشاهده کنید