سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

ماه‌پشانی (۴)


فردا شد، خواستگارها آمدند و کرباس و سير و پياز را آوردند و قول دادند که شب بعد از عروسى پسر پادشاه، اين يکى دختر را براى وزير مى‌بريم ملاباجى گفت: 'حالا که اين‌طور شد. فردا بيائيد عروستان را ببريد. ملاباجى يک پيراهن گل و گشاد، از کرباس دوخت و تن شهربانو کرد. ناهار هم يک آش آلوچه پرچربى بهش داد و تمام سير و پيازها را هم به زور داد بش، هر چه گفت نمى‌خورم، با مشت و سقلمه داد. خلاصه، يک ديگ آش و يک‌من سير و پياز را بخوردش داد. عصر که شد گيس سفيدها آمدند و شهربانو را ببرند به قصر پادشاه که روز عقد کنند و شب عروسي. از خانه که بيرون رفتند شهربانو به گيس سفيدها گفت: 'از بيرون شهر برويم که من يک خداحافظى با مادرم بکنم.' گفتند: 'مگر اين مادرت نبود.' گفت: 'نه، زن پدرم بود.' گفتند: 'حالا فهميدم چرا تو را قايم کرده بود و آن حرف‌ها را در حقت زد و به اين مفتى تو را داد.'
باري، شهربانو آمد توى چاه که با ديوه خداحافظى کند ديوه گفت: 'کجا مى‌روى با اين پيراهن کرباس و دهن سير خورده.' گفت: 'عروسيم است.' و از اول تا آخر حال و روزگارش را براى ديوه تعريف کرد. ديو فورى رفت يک دست لباس حرير با يک تاج ياقوت و يک انگشتر الماس و يک خفتى زمرده نشان و يک جفت کفش زرين آورد و به شهربانو پوشاند، دهنش را هم با مشک عنبر پر کرد که بوى سير و پياز ندهد و بش گفت: 'پسر پادشاه هر چه شراب به تو مى‌دهد از دستش بگير ولى به‌طورى که نفهمد بريز دور.' و گفت اگر دلت هم درد گرفت. چکار کن. شهربانو از چاه درآمد و رفت پهلوى گيس سفيدها که راه بيفتند بروند. گيس سفيدها وقتى رخت‌هاى اين را ديدند تعجب کردند! گفتند: 'کى بت داد؟' گفت: 'مادرم.' گفتند: 'قدر اين مادر باسليقه را بدان. اگر جامه‌خانه‌ٔ پادشاه را زير و رو کنى يک همچنين رختى پيدا نمى‌کني.' باري، شهربانو را آوردند به قصر پادشاه، ديگر تمام اهل حرمسرا چشم شده بودند و شهربانو را تماشا مى‌کردند. در اين بين پسر پادشاه آمد دستش را گرفت برد تو اتاق مادرش. مادره ماتش برد که هيچ همچين صورتى نديده بود. سر و وضعش هم که جاى خود داشت مجلس عقد را فراهم کردند و شب هم بساط عروسى را چيدند. بعد از آنکه مطرب‌ها زدند و کوبيدند، شاه و وزراء و اعيان شهر هم شام خوردند، اينها را دست به دست دادند و تو حجله‌خانه کردند. آنجا ديگر دوتائى شهربانو و پسر پادشاه، دل دادند و قلوه گرفتند. متصل پسر پادشاه به سلامتى شهربانو شراب مى‌خورد و به شهربانو هم مى‌داد تا وقتى که نتوانست روى پا بند بشود، افتاد و خوابيد. شهربانو هم خوابيد. نصفه‌هاى شب شهربانو را دل درد و قراقر گرفت.
همان‌طورى که ديو بش ياد داده بود، توى زير جامه‌ء پسر پادشاه خودش را راحت کرد، او هم مست بود و هيچ ملتفت نشد.
سحر پسر پادشاه به حال و هوش آمد، ديد حالش خراب است، خيلى پکر شد. حالا سرگردان است که چکار بکند. شهربانو که بيدار کارش بود به پسر پادشاه گفت: 'چرا نمى‌خوابيد و سنگين تکان مى‌خوريد؟' پسر پادشاه ديد چاره ندارد. تفصيل را گفت که بله همچنين اتفاقى تا حالا براى من نيفتاده بود، به‌نظرم زيادى شراب خوردم. حالا خجالت مى‌کشم که به کنيز و کلفت‌ها بگويم.'
شهربانو گفت: 'اين حرف‌ها چيست، من الان درست مى‌کنم. زير جامهٔ پسر پادشاه را درآورد. پايين قصر، تو آب شست و انداخت روى درخت گل، و صبح پيش از آنکه آفتاب دربيايد خشک شده بود، رفت و آورد و پسر پادشاه پوشيد. اين کار، پسر پادشاه را بيشتر خواهان شهربانو کرد و خيلى عزيزتر شد و يک سينه‌ريز طلاى جواهرنشان بش بخشيد.
اينها را اينجا داشته باشيد، بشنويد از ملاباجي. ملاباجى اين کارها را کرده بود که شهربانو رسوا بشود و او را به خفت و خوارى همان شب اول بيرونش کنند و صبح منتظر بود که ببيند او را پس بياورند. صبح تا ظهر ديد خبرى نشد. پا شد و راه افتاد و رفت به قصر پسر پادشاه که سر و گوشى آب بدهد. رفت تو و شهربانو را ديد. ازش احوالپرسى کرد که: 'ديشب دلت درد نگرفت؟' گفت: 'چرا، دلم درد گرفت از ناچارى پا شدم تو اتاق خودم را راحت کردم و با خودم گفتم صبح با کتک مرا از اينجا بيرون مى‌کنند. اما به‌عکس خيلى خوشحال شدند اين را آمد کار گرفتند و يک سينه‌ريز هم پسر پادشاه به من بخشيد.' ملاباجى با خودش گفت: 'عجب! ما هر کلکى مى‌زنيم که اين بيفتد بلندتر مى‌شود.' زود پاشد، رفت خانه‌ٔ خودشان، ديد از خانه‌ٔ وزير خواستگارها آمدند براى دختر و مى‌پرسند چه بياوريم براى دختر. گفت: 'پنجاه سکه نقره شيربها، صد سکه‌ى طلا مهر و هفت دست رخت هفت براى هفت روز اول عروسى و انگشتر و طوق و النگو.'
خواستگارها گفتند چطور براى شهربانو دختر به آن نازنينى دو ذرع کرباس خواستى و يک‌من سير و پياز، براى اين، اينها را؟ گفت: 'براى اينکه اين دخترم دخلى به آن ندارد. اين تا حالا صداش را مرد نشنيده از زن آبستن رو مى‌گيرد که شايد بچه‌اش پسر باشد، نجيب و سر به پيش و سازگار است.' اينها چيزى نگفتند. قرار شد که فردا هر چه خواسته بياورند و دختر را ببرند. چاره نداشتند چون پادشاه به وزير گفته بود بايد اين دختر را براى پسرت بگيري، براى اينکه ما بش قول داديم.
باري، ملاباجى که خيال مى‌کرد حرف‌هاى شهربانو راست است يک آش آلوچه فراوانى پخت داد به دختره خورد. بعدازظهر شد از خانهٔ وزير آمدند عقب دختر ملاباجى آن هم لباس‌هاى نو بش پوشاند و مار و عقرب را پاک تراش کرد و روش را بست و روانه‌ٔ خانه‌ٔ وزيرش کرد. وقتى پاش گذاشت تو خانه‌ٔ وزير، پسر وزير آمد پيشوازش. ديد از زشتى نمى‌شود نگاهش کرد ولى از ترس فرمان شاه جرأت دم زدن را نداشت. باري، عقد کردند و بساط عروسى را چيدند و دست به دستشان دادند و فرستادشان تو حجله خانه. دختره از بس آش آلوچه خورده بود، هى آروق مى‌زد و اتاق رو بوى گند مى‌انداخت. نصف شب هم دلش درد گرفت پا شد و اتاق را کثيف کرد. پسر وزير از بوى گند از خواب پريد پرسيد اين چه حرکتى است؟ گفت: 'مگر خبر نداري، آمد کار است.' شمع را روشن کرد چشمش به مار و عقرب صورت دختره خورد فرياد کشيد و دويد توى اتاق مادرش تفصيل را به مادرش گفت. مادره هم رفت به وزير گفت. وزير هم رفت به پادشاه گفت. پادشاه هم به زنش گفت. زنش هم به پسرش گفت. پسرش هم به شهربانو آن وقت شهربانو از اول تا آخر شرح حال خودش و مادرش و ملاباجى و مکتب و خمره‌ٔ سرکه و گاو و پنبه و ديوه را براى پسر پادشاه گفت. آن هم براى مادرش، مادرش هم براى پادشاه و پادشاه هم وزير را خواست و گفت چون تو گوش به حرف من دادى من تلافى در مى‌آرم، دختر خودم را مى‌دهم به پسر تو.
وزير گفت: 'با اين مادر و دختر چه بايد کرد؟' گفت: 'حکم مى‌کنم اينها را از باروى شهر تو خندق بيندازند.' همين کار را هم کردند.
بساط عروسى مفصلى را چيدند. دختر پادشاه را به پسر وزير دادند، از قضا اينها باطناً هم، همديگر را مى‌خواستند. همه‌ٔ اين کارها درست شد، اما هوش و حواس شهربانو پهلوى مادرش بود. يک روز رفت تو چاه پهلوى ديو ازش خواهش کرد که مادرش را به‌صورت اول برگرداند. او هم گاوه را آورد و با تيغ الماس از پشت سرش تا دمش پوستش را شکافت. يک دفعه مادره از جلد گاوه درآمد. دست انداخت گردن شهربانو و گفت: 'دختر جان، اين رسم روزگار بود که مرا توى خمره بندازي؟' شهربانو عرق خجالت به روش نشست و گفت: 'عوضش تلافيش را درمى‌آوردم.'
باري، مادر و دختر با ديوه خداحافظى کردند و آمدند قصر پادشاه. پسر پادشاه وقتى ديد مادر زن به اين خوبى دارد خوشحال شد و دستور داد يک حياط مخصوص با خواجه و کنيز براش درست کردند و سال‌ها به‌خوبى و خوشى زندگى کردند.
انشاءالله همان‌طور که اينها به مراد و مطلبشان رسيدند شما هم برسيد.
- ماه‌پشانى
- افسانه‌ها، جلد دوم ـ ص ۲۸
- گردآورنده: فضل‌الله مهتدى (صبحي)
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۲۸
- انتشارات جامي، چاپ اول مکرر ۱۳۷۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید