سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

متل روباه (۳)


آروباه براى اغفال گرگ کمى مکث کرد و گفت: 'هر چند براى خودم اين را مى‌ساختم ولى از بس تو را دوست دارم اين را پيشکش تو مى‌کنم، حالا تو بيا بنشين توش تا به قد و هيکلت آن را اندازه بگيرم و درست کنم' . آگرگ سخت خوشحال و ذوق‌زده شد و رفت چندلکى نشست وسط سبوى گلى که آروباه داشت درست مى‌کرد. آروباه وقتى ديد گرگ نشست با تردستى تمام سبو را به اندازهٔ هيکل گرگ درست کرد و سر آن را به هم آورد و به گرگ گفت: 'اصلاً تکان نخور تا خانه خوب خشک بشود' . آفتاب گرم سبو را خشک کرد. وقتى سبو کاملاً خشک شد گرگ از سوراخ کوچکى که روباه براى تنفس او در کوزه گذاشته بود از روباه پرسيد: 'درِ آن کجاست؟' روباه گفت: 'فعلاً تو کارى به اين کارها نداشته باش، بعداً مى‌فهمى در آن از کجا باز مى‌شود' . روباه سبو را به دوش گرفت. گرگ پرسيد: 'مرا به کجا مى‌بري؟' روباه جواب داد: 'آن دفعه فرستادمت پيش مرحوم پدرت، نرفتى حالا مى‌خواهم تو را بفرستم پيش مرحومهٔ ننه‌ات بلکه ننه‌ات تو را نگه‌دارى کند' . گرگ گفت: 'اى آروباه دستم به دامنت. من که غير از خدمت به تو کارى نکرده‌ام، وانگهى من با ننه‌ام کارى ندارم. مرا نبر تو را به ‌خدا مرا رها کن. من اصلاً از خير اين خانهٔ زمستانى گذشتم و با تو هم کارى ندارم' . روباه گفت: 'بى‌خودى رو نينداز نمى‌شود. براى اينکه ننه‌ات سفارش کرده که زود بچه‌ام را بفرست بيايد' .
القصه روباه سبو را به ‌دوش گرفت و آورد توى آبادى و رفت توى ميدان آبادي. جمعيت آبادى توى ميدان داشتند بازى مى‌کردند تا چشمشان به آروباه افتاد هلهله توى آنها افتاد و همه يک‌ صدا گفتند: 'اى مردم تماشا کنيد ببيند آروباه را، آروباه. را' آروباه چون اوضاع را بر وفق مراد ديد سبو را که گرگ درون آن بود وسط جمعيت به زمين انداخت و دررفت. سبو شکست و مردم ديدند گرگى از توى سبوى شکسته بيرون افتاد. تا گرگ خواست دست و پائى کند و از وسط مردم خودش را نجات بدهد مردم ريختند سر گرگ و با بيل و کلنگ و چوب و چماق و سنگ و تيشه آنقدر گرگ بدبخت را زدند که گرگ به حال مرگ افتاد. القصه به هر نحوى بود گرگ به حال مرگ خودش را از وسط جمعيت بيرون انداخت و شلان و لنگان خودش را رساند به لانه‌اش و مدت دو سه هفته بيمار و گرسنه به‌سر برد تا کمى حالش خوب شد. با خود گفت: 'اگر اين دفعه دستم به روباه برسد ديگر امانش نمى‌دهم و تلافى نو کهنه‌ها را به سرش درمى‌آورم.
از آن طرف روباه وقتى گرگ و سبو را وسط جمعيت توى ميدان آبادى انداخت و فرار کرد همه جا آمد تا به لانه‌اش رسيد و از گوشت و دنبه‌هاى ذخيره شده مى‌خورد و وق‌وق مى‌کرد، سرش را به آسمان رسيد و شکر حق مى‌کرد و با خود مى‌گفت: 'انشاءالله که اين دفعه مردم آبادى حساب گرگ را رسيده‌اند و گرگ از بين رفته. ولى اگر از بين نرفته باشد لااقل تا دو سه هفتهٔ ديگر نمى‌تواند تکان بخورد و تا آن موقع يک نقشهٔ ديگر برايش مى‌کشم. اگر اين دفعه پيدايش شد مى‌فرستمش عقب نخود سياه که ديگه برنگردد' . با خود اين حرف‌ها را مى‌زد و در اين مدت که مى‌دانست گرگ نمى‌آيد هر روز از گوشت و دنبه‌ها مى‌خورد و وق‌وق مى‌کرد، سرش را به آسمان بلند کرده بود و شکر حق مى‌کرد. اما احتياط را از دست نمى‌داد زيرا مى‌دانست هر وقت که باشد گرگ به سر وقتش خواهد آمد و مى‌دانست اين دفعه خيلى بايد حيله به‌کار ببرد تا بتواند از دست گرگ فرار کند. فکرها کرد و نقشه‌ها کشيد تا بالأخره فکرى به ‌خاطرش رسيد چون شب شد از جاش بلند شد و رفت توى آبادى و وارسى کرد و براى به ‌دام انداختن گرگ جائى را به‌نظر گرفت و زود به لانه‌اش برگشت و شب را با فکر راحت خوابيد.
چون صبح شد از خواب بيدار شد و احساس کرد که گرگ هر طورى شده امروز پيداش مى‌شود. اول يک سير از گوشت و دنبه‌هاى ذخيره شده خورد و آمد دم در لانه‌اش سرش را گذاشت روى دست‌هاش و خوابيد و ته دره را مى‌پائيد. ناگهان از ته دره چشمش به گرگ افتاد و ديد دارد شلان و لنگان از دره بالا مى‌آيد. آروباه با خود گفت: 'اگر اين دفعه شل بگيرم گرگه حسابم را مى‌رسه. ولى اين دفعه ديگر حساب اول و آخرش را يک‌جا مى‌رسم' . در همين موقع گرگ سررسيد و گفت: 'اى روباه مکار حيله‌باز خوب اين دفعه به چنگم افتادي. الان تو را مى‌فرستم پيش آقات و ننه‌ات. خوب بازى‌هائى سرم درآوردي!' آروباه طبق عادت هميشگى خودش را از تک و تا نينداخت. سرش را بالا کرد و سراپاى گرگ را ورانداز کرد و گفت: 'خب خب ديگر بس کن و از اين حرف‌ها نزن ـ بابا واقعاً تو شوخى هم سرت نمى‌شود! من تا به‌حال با تو شوخى مى‌کردم و اين کارها همه‌اش شوخى بود. والله هم پوستينت حاضر است و هم خانه‌ٔ زمستانيت. مى‌خواستم تو را امتحان کنم ببينم چند مرده حلاجي. بين دو تا رفيق که اين حرف‌ها نيست. حالا اوقاتت تلخ نشود. گوش بده با تو حرفى دارم' . گرگ پرسيد: 'چه حرفى داري؟' روباه گفت: 'يک طمعهٔ بسيار خوب و لذيذى گير آورده‌ام. اول بايد برويم آن را بخوريم بعداً بيائيم سر صبرى حرف‌هايمان را بزنيم و من پوستين و خانهٔ زمستانى را به تو تحويل بدهم' . گرگ ابله تا نام طعمه شنيد دهنش به آب افتاد و تمام آن بازى‌هائى را که روباه به سرش آورده بود به کلى فراموش کرد و از روباه پرسيد: 'يا الله زود بگو ببينم آن طعمه کجاست تا زود برويم و آن را بخوريم؟' روباه گفت: 'اى بابا چه خبرته؟' صبر داشته باش، نترس، دست پاچه نشو. طعمه از چنگمان درنمى‌رود. بايد صبر کنيم تا شب بشود و هوا که تاريک شد آن وقت مى‌رويم سر وقت آن.'
القصه صبر کردند تا شب فرارسيد. وقتى هوا کاملاً تاريک شد روباه رويش را به گرگ کرد و گفت: 'اى رفيق عزيز! بلند شو حالا موقع آن رسيده که برويم به سر وقت طعمهٔ لذيذ' . روباه و گرگ راه افتادند. روباه از جلو و گرگ از دنبالش از تپه به سمت آبادى سرازير شدند. روباه به گرگ گفت: 'اين طعمه توى آبادى است و براى اينکه خاطر جمع باشى که خطرى در بين نيست من از جلو مى‌روم و هر کجا رفتم تو از دنبال من بيا و کارى نداشته باش تا صاف ببرمت سر طعمهٔ لذيذ' . گرگ بدبخت به دنبال روباه مکار رفت و حرفى هم نمى‌زد تا بالأخره به آبادى رسيدند و طورى که سگ‌هاى آبادى خبر نشود روباه گرگ را برد سر بام يک طويله که پر از گوسفند بود و اين طويله از سقف يک دريچه داشت که بلندى آن تا کف طويله چند ذرع بود. روباه گرگ را برد سر دريچهٔ طويله و به گرگ گفت: 'ببين داخل طويله پر از گوسفند چاق و چله است تو از همين دريچه برو توى طويله و من هم فورى يک طناب مى‌آورم و از دريچه سرازير مى‌کنم و تو گوسفندها را به طناب ببند. من آنها را بالا مى‌کشم آخر کار تو هم بالا مى‌کشم به ‌اتفاق گوسفندها را برمى‌داريم و مى‌بريم و سر صبرى حرف‌هايمان را مى‌زنيم' . گرگ ابله اين دفعه هم فريب خورد و از دريچه خودش را توى طويله انداخت.


همچنین مشاهده کنید