سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

محبّت علی


خارکنى بود که چهار تا پسر داشت اما از مال دنيا بى‌نصيب بود. پسرها که به حد رشد رسيدند هر کدام براى خودشان يک جوان آراسته‌اى شدند. يک روز بابا به پسرها گفت: 'نورديده‌هاى من! حالا وقتى است که شما چهار برادر دست به دست همديگر بدهيد و سفر کنيد تا هم معلومات و تجربيات شما زياد شود، و هم اينکه براى خودتان کسبي، صنعتى پيش بگيريد که بتوانيد نان خودتان را دربياوريد، و هم اينکه نان مرا بدهيد' . پسرها گفتند: 'به ‌چشم. ما تمام عمر، خودمان را مديون تو مى‌دانيم براى اينکه تو زحمت کشيدى تا ما بزرگ شديم حالا نوبت توست که راحت باشى و ما زحمت بکشيم' . روزي، چهار پسر با پدرشان وداع کردند و آمادهٔ سفر شدند. پدر هر چه را که لازم مى‌دانست به پسرها گفت و حسابى راه پيش پاشان گذاشت و بعد هم گفت: 'هر کدام که سر دوراهى رسيديد از طرف دست راست خودتان بگيريد و يکى‌يکى از هم جدا شويد' . پسرها گفتند: 'به ‌چشم وصيت تو را عمل مى‌کنيم' . آن وقت حرکت کردند، رفتند و رفتند تا رسيدند به سر دوراهى پسر بزرگى به برادرها گفت: 'من مى‌روم تا ببينم خداوند کى ديدارها را تازه مى‌کند' .
آن وقت خداحافظى کرد و رفت. سه برادر به راه خود ادامه دادند تا رسيدند به سر دوراهى ديگري. برادر دومى هم خداحافظى کرد و راه دست راست را گرفت و رفت. دو برادر ماندند. آنها هم به يک دوراهى که رسيدند با آه و ناله از يکديگر خداحافظى کردند و جدا شدند. روزى که حرکت کردند پدرشان به آنها وصيت کرده بود هر وقت از هم جدا شديد به اولين کسى که برخورديد از همو بپرسيد چه شغلى دارد و شما هم به همان حرفه مشغول بشويد. پسر اولى که از برادرهاش جدا شد رفت و رفت تا سه روز طى راه کرد. به يک شکارچى برخورد کرد. شکارچى گفت: 'جوان کجا مى‌ري؟' گفت: 'هيچى مى‌رم تا براى خودم کسبى تهيه کنم' . شکارچى گفت: 'حاضر هستى پهلوى من باشى و مزد بهت بدهم' . جوان قبول کرد و شاگرد شکارچى شد و به شکار پرداخت. پسر دومى که از برادر خداحافظى کرد طولى نکشيد که به يک خياط برخورد کرد. خياط گفت: 'پسر! کجا مى‌روي؟' پسر جواب داد: 'مى‌روم براى خودم کسبى پيدا کنم' . خياط گفت: 'من احتياج به يک نفر شاگرد دارم اگر راضى مى‌شى پيش من کار کنى من مزد خوبت مى‌دهم' . جوان قبول کرد و به کار پرداخت. پسر سومى از دو برادرش خداحافظى کرد و رفت و رفت و رفت تا برخورد کرد به ماهيگيري. صياد گفت: 'جوان کجا مى‌روي؟' پسر هم گفت: 'مى‌روم کارى پيدا کنم و با مزدم زندگى کنم' . صياد براى ماهيگيرى او را با خودش به سمت دريا برد.
اما بشوند از پسر کوچکي. او هم همان‌طور رفت و رفت تا رسيد به يک چوپاني. چوپان گفت: 'مى‌آئى پهلوى من چوپاني؟' پسر قبول کرد و چوپان شد و براى خودش گله‌اى روبه‌راه کرد. القصه يک‌سال گذشت. در اين يک‌سال پسر کوچکي، مشغول چراندن گوسفندها بود تا يک شب ديد درويشى آمد گفت: 'يا مولا علي. آيا کسى هست براى على نصف گوسفندهاش را هديه کند؟' جوان گفت: 'از دل و جان حاضرم که نصف گوسفندها را در راه على بدهم' . چند بار ديگر هم همان درويش آمد و جوان همه گوسفندها را در راه على داد. از اين ماجرا سالى گذشت. حب وطن وادارشان کرد که به پدر و مادر خود سرى بزنند و از زادگاه خود ديدنى کنند. آن وقت به‌طرف وطن خود حرکت کردند. به ‌قدرتى خدا هر چهار برادر همان‌طور رفتند و رفتند تا سر دوراهى به هم رسيدند و يک‌مرتبه با هم وارد خانه شدند و از ديدن پدر خوشحال و خشنود شدند.
يک ‌شب پدر، از پسرها پرسيد که ببيند در عرض سال چقدر کار کرده‌اند. آن سه برادر که مزدهاى خود را روى هم گذاشته بودند هر سه تا حاضر شدند و حساب پس دادند. اما پسر کوچکى که همه‌چيز خود را در راه على داده بود هيچ‌چيز نداشت و نزديک نيامد. اين پسرها به او سرکوفت زدند و او را سرزنش کردند و خلقشان چنان تنگ شد که او را يک فصل کتک زدند و از خانه بيرون کردند و گفتند: 'تو که يک‌سال زحمت کشيدى و مفت باز بودى و هيچ اندوخته ندارى لايق نيستى که برادر ما سه نفر باشي' . برادرشان را که عباس نام داشت با چشم گريان و دل بريان در آن نيمهٔ شب از خانه راندند. پسر از ته دل نااميد شد و گفت: 'يا على من هر چه داشتم در راه تو دادم و از اين حرف‌ها هم باکيم نيست اما خجالت بردارها خيلى دلم را به ‌درد آورد خودت به من کمک کن' . پسر که ديد در اين نيمه شب به هيچ‌جا نمى‌تواند پناه ببرد رفت بيرون شهر توى يک خانهٔ خرابه خوابيد. اين داستان را داشته باشيم برويم سراغ داستان پسر وزير و دختر پادشاه شهر.
پسر وزير و دختر پادشاه هر دو عاشق يکديگر بودن اما پادشاه به اين عروسى راضى نبود و نمى‌گذاشت که دخترش زن پسر وزير بشود. از اين حکايت مدت‌ها گذشت. عاقبت دختر و پسر به فکر افتادند که از اين شهر فرار کنند و دختر و پسر قرارى گذاشتند که پسر وزير برود در بيابان توى فلان خانه بخوابد و دختر پادشاه اسب خودش را سوار شود و يکى هم يدک بياورد تا با هم فرار کنند. وقتى که قرار بستند يک شب، دختر حرکت کرد و از ترس اينکه مبادا کسى دنبالش باشد با سرعت آمد تا رسيد به اين خانه که قرار داشتند. در آن دل شب و آن تاريکى که چشم‌چشم را نمى‌ديد، دختر پادشاه صدا زد: عباس، عباس زود باش حرکت کن و اسبت را سوار شو' . عباس خودمان که از راه ناچارى به اين خانه پناه آورده بود تعجب کرد که در اين وقت شب کيست که او را صدا مى‌کند و مى‌گويد اسب سوار شو.
عباس گفت: 'پناه مى‌برم به‌خدا' آن‌وقت عنان اسب را گرفت و فورى سوار شد. دختر جلو افتاد و به پسر گفت: 'هر جا که من رفتم تو هم بيا' . عباس که دل به تقدير خودش و دل به مولايش على بسته بود همراه دختر به تاخت پيش مى‌رفتند اين دو جوان از يکديگر بى‌خبرند که اين سوار کيست و سوار ديگر کيست؟ از سر شب تا صبح تاختند تا به سر چشمه‌اى رسيدند و براى استراحت هر دو پياده شدند. تا دختر به جوان نگاه کرد ديد آن که مى‌خواسته نيست. تعجب کرد و در دل گفت: 'خداوندگارا چه حکمتى توى اين کار است؟ معلوم شد قسمت من همينه!' آن‌وقت دختر از پسر پرسيد: 'اين چشمه براى چه خوبست و چه چيز در اينجا لذت‌بخش است؟' پسر که به‌غير از چوپانى چيزى نمى‌دانست کمى فکر کرد و گفت: 'اين چشمه الان مى‌خواد که پاش يک بلوک (يک گلهٔ گوسفند دويست تائي) گوسفند آب بخورند و من براى گوسفندها يک نى حسابى بزنم تا حيوان‌ها کيف کنند' .


همچنین مشاهده کنید