سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

محبّت علی (۲)


دختر گفت: 'خدا را شکر که قسمت من چوپان بود' . آن وقت توکل به خدا کرد و گفت: 'هر چه پيش آيد خوش آيد' . مقدارى پول به عباس داد و گفت: 'برو گوسفندى بخر بيار تا غذائى درست کنيم' . عباس رفت بره‌اى خريد و کشت و گوشتش را کباب کردند و خوردند اما از ترس اينکه پدر دختر دنبالشان بيايد يا کسى را دنبالشان بفرستد و دستگيرشان کند سه شبانه‌روز تاختند تا به شهرى رسيدند. در آن شهر دختر، عباس را فرستاد که يک خانه‌اى پيدا کند. عباس که داخل شهر شد يک نقطه از شهر را پسنديد و آنجا خانه گرفت و برگشت و گفتش: 'بانوى من اگر حاضرى تشريف بيار' . دختر و پسر به شهر رفتند. دختر که ديد سليقه‌اش خوب است و جاى خوبى خانه گرفته است، باز هم خدا را شکر کرد. چند روزى استراحت کردند و خستگى گرفتند تا روزى دختر گفت: 'عباس! من دختر پادشاه هستم مى‌خوام با تو عروسى کنم' . عباس وقتى اين حرف را شنيد اول باور نمى‌کرد، گفت: 'خاتون! تو يک‌نفر شاهزاده‌اى من يک چوپان بيابانگرد، اين وصلت چه مناسبت دارد؟' دختر جواب داد: 'علف بايد به دهن بره شيرين باشه. من قبول دارم تو هم بايد قبول داشته باشي.' عباس از ته دل خدا را شکر مى‌کرد که خداوند چنين نعمتى به او عطاء کرده در جواب گفت: 'باشه قبول مى‌کنم' . آن‌وقت زن و شوهر شدند چندى به خوشى و کامرانى گذراندند تا يک چند ماهى گذشت.
يک روزى عباس رفته بود در شهر بگردد و راه برود که ديد جمعيت زيادى دارد عبور مى‌کند. گفت: 'خداوندا چه خبر است؟' گفتند: 'مگر نمى‌دانى شاه از اينجا عبور کرد' . گفت: ' نه من نمى‌دانم شاه کيه؟' القصه عباس برگشت به خانه و هر چى ديده بود براى زنش تعريف کرد. دختر شاه گفت: 'منتظر باش الان فراش‌هاى حکومتى به دنبالت مى‌آيند و تو را به بارگاه سلطنتى مى‌برند. اما يک وصيت مى‌کنم قبول کن' . عباس جواب داد: 'بگو' . دختر گفت: 'به بارگاه که داخل شدى با ادب سلام مى‌کنى بعد از سلام اگر اجازه دادند مى‌نشينى و سه کلمه هم بيشتر صحبت نمى‌کني. اگر غذا آوردند با سه انگشت غذا را برمى‌دارى و دهنت مى‌گذارى و سه لقمه هم بيشتر نمى‌خوري' . عباس گفت: 'چشم اطاعت مى‌کنم و همان‌طور که گفتى رفتار مى‌کنم' . در همين گفتگو بودند که فراش‌هاى حکومتى در زدند عباس را احضار کردند و به بارگاه سلطان بردند. عباس سلام کرد بعد از سلام اجازه دادند نشست و ازش سؤالاتى کردند.
سه کلمه بيشتر جواب نگفت. بعد دستور دادند غذا آوردند و با سه انگشت غذا خورد و سه لقمه هم بيشتر نخورد. پادشاه تعجب کرد براى اينکه روزى که در راه عباس را ديد عباس درست به رسم بيابانى‌ها نشسته بود و وقتى که پادشاه عبور مى‌کرد از جاش تکان نخورد. پادشاه به وزيرش گفت: 'نه به آن وحشيگرى آن روزش و نه به اين رفتار شاهانه و مؤدبش، در اين کار چه حکمتى است؟' وزير زيرک و دانا گفت: قبلهٔ عالم سلامت باشد اين مرد در خانه زن زيرک و هوشيار دارد و خدا داناست حتماً آن زن، بزرگ‌زاده است' . پادشاه گفت: ' براى ديدن آن زن چه حيله‌اى به کار مى‌برى که ما او را ببينم؟ وزير گفت: اشکال ندارد، من زود اين کار را انجام مى‌دهم' . آن‌وقت عباس را مرخص کردند شاه پرسيدش: 'چه کار مى‌کني؟' وزير گفت: 'لباس گدائى مى‌پوشم و به گدائى به در خانه‌شان مى‌روم تا ببينم چه رازى پس پرده است؟' اما عباس که به خانه آمد زنش ازش پرسيد: 'چه گفتى و چه شنيدي؟' عباس هم عين داستان را برايش تعريف کرد. زنش گفت: کار تو نزديک است تباه بشه. فعلاً منتظر پيش‌آمدها باش تا ببينيم چه مى‌شود' . وزير که به پادشاه وعده داده بود مطلب را معلوم کند با لباس گدائى آمد در خانه‌شان. زن رفت در خانه سائل را رد کند وزير با زيرکى به او نگاه کرد. دختر هم به‌ فراست دانست و از حيلهٔ آن شخص نابکار آگاه شد و برگشت و به عباس گفت: 'الان دنبالت مى‌آيند' . عباس گفت: 'چرا؟' دختر گفت: 'همين که گفتم' .
وزير رفت و پادشاه را چنان وسوسه کرد و از اوصاف دختر براى پادشاه گفت که پادشاه يک دل نه دل عاشق دختر شد رو کرد به وزيرش و گفت: 'ما چطور مى‌توانيم دختر را ملاقات کنيم؟' وزير گفت: 'عباس را طلب کن بيايد و بهش بگو ما مى‌خواهيم يک ناهار در منزل شما بخوريم' . فراش‌هاى پادشاه آمدند و عباس را به بارگاه سلطنتى بردند. دختر به عباس گفت: 'مى‌رى برو، پناه بر خدا؛ اما شاه هر خواهشى ازت کرد قبول کن' . عباس آمد مقابل شاه و شرايط تعظيم را به‌جا آورد. بعد پادشاه گفتش: 'ما مى‌خواهيم تهيه‌اى ببينى که چند نفر از ارکان دولت ما را طعام بدهي' . عباس دست روى چشم گذاشت و گفت: 'به ‌ديده منت دارم' . برگشت آمد پيش زنش و عين واقعه را براى زنش تعريف کرد. زن آهى کشيد و گفت: 'بسيار خوب!' و وسيلهٔ ناهار را آماده کرد. وزير و پادشاه با چند نفر از اميرانش به خانهٔ عباس داخل شدند. دختر که در پس پرده نشسته بود ميهمان‌ها را خوش‌آمد گفت. در همين وقت که مشغول خوردن ناهار بودند پادشاه گوشهٔ پرده را يواشکى عقب زد و نگاه شيطنت‌آميزى به دختر انداخت. چنان تير عشق دختر به سينهٔ پادشاه خورد که از هر چه غذا و خوردنى بود سير شد. رو کرد به وزير که بلند شو تا برويم. عباس گفت: 'قبلهٔ عالم ناهار را ميل کنيد بعداً تشريف ببريد' . پادشاه تشکر و راه افتاد و درصدد اذيت و آزار عباس برآمد و رو کرد به وزيرش گفت: 'من از غصه دارم مى‌ميرم زود بايد دستور بدهى عباس را بکشند تا من بتوانم اين زن را ازش بگيرم' . وزير گفت: 'قبلهٔ عالم به سلامت باشد بدون بهانه ما نمى‌توانيم يک چنين حکمى کنيم زيرا که رعيت شورش مى‌کند ما بهانه‌اى ازش بگيريم و کارى کنيم که نتواند از عهده‌اش بربيايد آن وقت دستور قتلش را مى‌دهيم' .
روز بعد، شاه به يک‌نفر از نوکرهاش دستور داد برويد عباس را بياوريد. دختر که حوادث و اتفاقات را پيش‌بينى کرده بود به عباس گفت: 'امروز از طرف شاه به ‌دنبال مى‌آيند بالفعل برو و هر خواهشى کرد قبول کن اگر هر جور چيزى باشد انشاءالله از خسارتش برمى‌آئي' . عباس را طلبيدند و بردند به قصر پادشاه. عباس شرايط تعظيم را به‌جا آورد پادشاه، پس از سکوت بسيار سرش را بلند کرد و به عباس گفت: 'تو جوان زبردستى هستى و اين دومين بار است که دست خالى به قصر ما مى‌آئى و تحفه‌اى نياورده‌اى و معلوم نيست اهل کدام شهر هستى حالا بارگاه ما احتياج دارد که چيزى از تو به يادگار داشته باشد' . عباس در جواب گفت: 'امر بفرمائيد که چه چيزى قابل بساط سلطنتى شماست؟' پادشاه گفت: 'ما از هيچ‌چيز کم و کسرى نداريم و به‌غير از اين که يک گلدان زمرد براى ما بياوري' . عباس قبول کرد و چهل روز مهلت گرفت و برگشت به خانه. زنش پرسيد پادشاه چه گفت. چوپان هم داستان را تعريف کرد. زنش گفت: 'آن گلدانى که او خواسته در دنيا پيدا نمى‌شود آن زمرد فقط در بهشت است. تو حالا توى خانه استراحت کن هر وقت چهل روز مهلتت به‌سر آمد ترک من و اين شهر و ديار بکن چون که اين گلدان با مال دنيا به‌دست نمى‌آيد و تو از عهدهٔ به‌دست آوردنش برنمى‌آئي. اگر به‌غير از اين چيز ديگرى خواسته بود من با جواهر مى‌خريدم اما افسوس که به اين گلدان دسترسى ندارم تو همين چند روز را به استراحت بگذران تا ببينم خدا چه مى‌خواهد' . عباس تا سى ‌و نه روز در خانه ماند. روز چهلم با چشم گريان و دل بريان و خاطر پريشان از خانه بيرون رفت و توکل به خدا کرد همين‌طور که داشت در بيابان مى‌رفت و به درگاه خدا مى‌ناليد و از خداوند کمک مى‌خواست ناگهان ديد يک پيرمرد نورانى مشغول خواندن نماز است. عباس که از ناراحتى به هيچ‌جا اعتنا نداشت از پيرمرد گذشت.
پيرمرد با صداى بلند و سخن شيرينش گفت: 'عباس کجا مى‌روي؟ برگرد' . عباس تعجب کرد اين کى هست که اسم مرا مى‌داند؟! عباس نزديک رفت و سلام کرد. پيرمرد جواب داد و گفت: 'کجا رفتي؟' گفت: 'باباجان تو به کار من چه کار داري؟' من مى‌روم پى سرنوشت خودم' . پيرمرد گفت: 'ممکن است براى من تعريف کنى شايد بتوانم مشکل تو را حل کنم' . عباس گفت: 'اين مشکلى نيست که به اين سادگى حل بشود مگر خداوند خودش درست کند' . پيرمرد گفت: 'جوان! هر کسى براى مصلحت روزگار هم که باشد بايد داستانش را تعريف کند شايد کوچک‌ترين چيزى دسماس (وسيله) بشود' . عباس قصه‌اش را تعريف کرد. پيرمرد گفت: 'غم مخور من گلدان را برات مى‌آورم' . عباس تعجب کرد و گفت: 'پناه مى‌برم به ‌خدا. اين گلدان در دنيا پيدا نمى‌شود پيرمرد چه مى‌گوئي؟ اين امريست باور نکردنى تو از کجا مى‌توانى براى من گلدان از زمرد پيدا کني؟' پيرمرد گفت: 'غم مخور آن روزى که تو گله داشتى در راه مولايت على دادي، على قادر است براى تو گلدان تهيه کند' . عباس تا به ‌خود آمد ديد سه عدد گلدان جلوش حاضر شده است اما از بس که اين جوان ساده بود توجهى به آن بزرگوار نکرد و و سپاس فراوان به‌جا آورد و گلدان‌ها را برداشت. پيرمرد گفت: 'عباس دو تا از اين گلدان‌ها را مى‌گذارى خانه‌تان يکيش را مى‌برى براى پادشاه' . عباس برگشت به شهر. نيمه‌شب بود که وارد خانه شد. زنش تا عباس را ديد بى‌نهايت خوشحال شد و گفت: 'عباس برگشتي؟' گفت: 'البته که برمى‌گردم' .
با خدا باش و پادشاهى کن بى‌حيا باش و هر چه خواهى کن


همچنین مشاهده کنید