سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

محمد پسر حداد


حدادى بود پسرى داشت به‌نام محمد. هر روز که محمد به مکتب مى‌رفت، دو قران از مادرش مى‌گرفت. يک روز، دو روز، يک‌ سال، دو سال گذشت و سرانجام محمد به سن يازده‌سالگى رسيد و همچنان روزى دو قران پول مى‌گرفت.
يک روز سر راه مکتب، محمد چند نفر را ديد که 'قمار' مى‌کنند. صبح که شد به مادر گفت: 'پنج قران پول به من بده' . مادر گفت: 'يازده سال است روزى دو قران به تو مى‌دادم و حرفى نمى‌زدي، چه شد که امروز پنج قران مى‌خواهي؟' محمد گفت: 'اگر پنج قران ندهى به مدرسه نمى‌روم' . مادر هر چه کرد، نتيجه نگرفت. ناچار پنج قران به محمد داد.
محمد رفت و با آن پنج قران قمار کرد و تا غروب آفتاب، پول زيادى برد. بازى که تمام شد، قماربازان به محمد حمله کردند، حريفش نشدند. دعوا درگرفت و دو نفر کشته شدند. خبر به پادشاه بردند که، محمد، پسر حداد دو نفر را کشت. پادشاه گفت: 'محمد، پسر حداد چه قدرتى دارد که توانسته دو نفر را بکشد!؟' و دستور داد محمد را دستگير کرده بکشند. وزير گفت: 'اى پادشاه! اين پسر را نکشيد، من او را مى‌خرم' . پادشاه پذيرفت.
دو ماه گذشت. وزير محمد را آزاد گذاشت و با خود گفت: حيف است چنين جوانى تحصيل نکند. و او را به مکتب فرستاد. محمد بار ديگر سر راه مدرسه قماربازان را ديد و با آنها تا غروب آفتاب بازى کرد و هر چه پول داشتند، همه را برد. باز هم دعوا درگرفت و دست دو نفر شکسته شد.
خبر به پادشاه بردند که، محمد پسر حداد دست دو نفر را شکست. پادشاه گفت: 'اين ديگر چه اعجوبه‌اى‌ست. دو نفر را که کشته و دست دو نفر که شکست. بايد فکرى کرد' .
شيرى در جنگل بود که کسى جرأت نمى‌کرد به جنگل نزديک شود. پادشاه گفت: 'اگر محمد، پسر حداد مى‌خواهد زنده بماند، برود يا شير را بياورد يا سر شير را' . محمد که ديد چاره‌اى ندارد جز پذيرفتن، رفت و به پدرش گفت: 'اى پدر! تبرزينى برايم بساز که بتواند سنگ سفيد را مثل پنير تر به دو نيم کند' . پدر گفت: 'چشم!' و پس از هفت شبانه‌روز تبرزينى ساخت. محمد تبرزين و سفره‌اى نان برداشت و به‌طرف جنگل حرکت کرد. در جنگل همين که نشست به نان خوردن، شير از راه رسيد. شير به محمد حمله کرد. محمد سرش را به شکم شير کوبيد، شير افتاد و محمد تبرزين را فرود آورد که سر شير را از گردن جدا کند، شير گفت: 'اى محمد! مرا نکش که غلام تو خواهم بود، هر جا بروى با تو مى‌آيم' . محمد گفت: 'اگر من تو را نکشم، تو مرا مى‌کشي' .
آخر در قديم که انسان و حيوان و علف حرف مى‌زدند، همه به 'علي' اعتقاد داشتند اين بود که محمد گفت: 'بگو به على قسم با تو کارى ندارم، کارى با تو نخواهم داشت' . شير به على قسم خورد و محمد تبرزين را از گردن شير برداشت و شير از جاى برخاست.
محمد به جلو و شير به دنبال حرکت کردند. خبر به پادشاه بردند که، محمد و شير مى‌آيند، نمى‌دانيم محمد شير را مى‌آورد، يا شير محمد را. پادشاه که اين خبر را شنيد، ناراحت شد و با خود گفت: 'خدايا! اين جوان ديگر چه موجودى است!'
بشنويد که، پادشاه دو وزير داشت: يکى مسلمان، يکى کافر. وزير مسلمان که محمد را خريدارى کرده بود، هوايش را داشت. اما وزير کافر مخالفت مى‌کرد تا اينکه روزى به پادشاه گفت: 'قبلهٔ عالم! اگر محمد را سر به نيست نکني، پنج سال ديگر تخت و بارگاه را صاحب مى‌شود' . پادشاه گفت: 'چه بکنيم که از دستش خلاص شويم؟' وزير کافر گفت: 'صنم‌بر' خانم دختر پريان شاه در دست هفده ديو گرفتار است. محمد را مى‌فرستيم که آن دختر را نجات دهد. اگر دختر را آورد که آزاد است و گرنه کشته شود' . پادشاه گفت: 'فکر خوبى است' .
از قضا، محمد کمر بسته‌ٔ على بود و هيچ موجودى حريفش نمى‌شد. همين که پادشاه محمد را احضار کرد و شرطش را گفت، محمد پذيرفت و بار سفر بست و با شير به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت تا در جنگل به چشمه‌اى رسيد. سر چشمه نشست. رو به شير کرد و گفت: 'اى شير! تو برو در جنگل غذايت را بخور و بعد بيا که حرکت کنيم' . شير رفت.
محمد نشسته بود که 'ديو شاخدار' سهمناکى از راه رسيد. ديو خواست محمد را بخورد که محمد سرش را به زير شکم ديو برد و دست و پايش را گرفت و شانه‌ٔ ديو را زمين آورد. تبرزين را فرود آورد که ديو را بکشد، ديو گفت: 'اى محمد! مرا نکش که با تو خواهم آمد و هميشه غلامت خواهم بود' . محمد گفت: 'اگر من تو را نکشم، تو مرا مى‌‌کشي' . ديو به 'علي' قسم خورد و محمد آزادش کرد.
محمد و 'ديو شاخدار' و 'شير' به راه افتادند. رفتند و رفتند و رفتند تا به شهرى رسيدند. جلو دروازه‌ى شهر نگهبان رو به محمد کرد و گفت: 'اى جوان! نمى‌دانم تو اين حيوانات وحشى را آورده‌اى يا اين حيوانات تو را آورده‌اند. صبر کن از پادشاه اجازه بگيرم، بعد وارد شو' . محمد گفت: 'باشد' .
نگهبان رفت پيش پادشاه و گفت: 'قبله‌ى عالم! جوانى آمده است با دو حيوان، چه بکنم؟' پادشاه گفت: 'حيوانات را جائى منزل بدهيد و جوان را پيش من بياوريد' . حيوانات را به‌گوشه‌اى جا دادند و محمد را پيش پادشاه بردند.
محمد تعظيم کرد و ايستاد پادشاه پرسيد: 'چه کاره هستي، جوان؟' محمد گفت: 'مسافرم' . پادشاه گفت: 'اين حيوانات را چرا با خودت مى‌بري؟' محمد گفت: 'اين حيوانات برادران من هستنند، آنها را گرفته‌ام' . پادشاه به فکر فرو رفت.
محمد گفت: 'اى جوان! من پادشاه هستم، اما تنها يک دختر دارم که آن هم دست يازده ديو گرفتار است و نمى‌دانم چه کار کنم' .
پس از شام و شب‌نشيني، همين که شاه رفت بخوابد، محمد از قصر خارج شد، و از دروازه‌بان پرسيد: 'دختر پادشاه کجاست؟' دروازه‌بان گفت: 'از اين کار صرف‌نظر کن، آن دختر را يازده ديو محافظت مى‌کنند' . محمد گفت: 'کارى نداشته باش، فقط جاى آن دختر را نشانم بده. بعد من مى‌دانم و آنها' . دروازه‌بان گفت: 'آنها در چاهى زندگى مى‌کنند که چهل متر عمق دارد. برو ته چاه بمان، شب که شد مى‌آيند. دختر گرفتار ديو بزرگى است در ته چاه. آن ديوها مى‌آيند که دختر را از ديو بزرگ بگيرند و کارى از پيش نمى‌برند' . محمد که اين حرف را شنيد به راه افتاد.
رفت و رفت تا به آن چاه رسيد و در گوشه‌اى پنهان شد. ديوها آمدند. محمد ده ديو را کشت. و بعد به ته چاه رفت. ديو بزرگ هفت روز در خواب و هفت روز بيدار. محمد که وارد شد، ديو سرش را بر زانوى دختر نهاده بود و در خواب بود.
دختر همين که محمد را ديد گفت: 'خدايا! کجا بودى که اينجا پيدايت شد؟ اگر ديو بيدار شود، هم تو را مى‌کشد و هم مرا' . محمد گفت: 'کارى نداشته باش، فقط بگو من چه‌کار مى‌توانم بکنم' . دختر گفت: 'آن شمشير که بر ديوار آويخته شده عمر ديو است، اما به‌دست کسى نمى‌آيد. هزاران خنجر که به تنش فرو کنند ککش هم نمى‌گزد، تنها آن شمشير است که مى‌تواند ديو را از پاى درآورد. اگر کسى بتواند آن شمشير را به‌دست بگيرد، اين ديو را هم مى‌تواند بکشد' . محمد، کمى فکر کرد. شمشير مى‌خواست دربرود که محمد پريد و شمشير را به‌دست گرفت. شمشير را که به‌دست گرفت، تبرزين را محکم به کف پاى ديو زد. ديو رو به دختر کرد و گفت: 'پشه‌ام را بزن' . محمد، سه بار تبرزين را به کف پاى ديو فرود آورد.
ناگفته نماند که محمد به دروازه‌بان گفته بود، اگر نعره‌ٔ اولم را شنيدى بدان که سر چاه هستم، نعره‌ٔ دوم را که شنيدى در جنگ هستم و نعره‌ٔ سوم را که شنيدى به پادشاه بگو چند نفر بفرستد تا دختر را بالا بفرستم.


همچنین مشاهده کنید