سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

محمد چوپان (نخییرچی محمد) (۲)


دختر گفت: 'تو چکار دارى من چه کاره‌ام. من يک آدم گرسنه هستم. از گرسنگى آمده‌ام اينجا کمى کشمش ببرم' .
نوکر گفت: 'باشد تو کشمش‌ها را بريز زمين بيا برويم پيش پادشاه؛ شاه هر راهى براى تو گذاشت تو از آن راه برو' .
دختر کشمش‌ها را ريخت توى آخور و پيش شاه رفتند.
نوکر به شاه گفت: 'کسى که روزى اسب‌ها را مى‌برد اين دختر است. از او بپرس چرا روزى اسب‌ها را مى‌برده' .
پادشاه از او حال و قضيه را پرسيد. او گفت:
- پدرم ما را آورد و توى اين جزيره ول کرد و اين بلا و قضايا به‌سر ما آمد. ما سه تا دختر هستيم. ده روز است تک و تنها زير درخت گردو مانده‌ايم؛ روزى ما هر روز سه مشت کشمش مى‌خورديم. از آب چشمه مى‌نوشيديم و مى‌خوابيديم. ما راه ده خودمان را نمى‌شناسيم که برگرديم' .
پادشاه به آن دختر گفت: 'برو خواهرهاى ديگرت را بياور' .
دختر آمد پيش خواهرهايش و گفت: 'بيائيد که پادشاه هر سه تاى ما را خواسته است. بيائيد ببينم مى‌خواهد با ما چکار کند' .
آنها به حضور پادشاه رسيدند. پادشاه گفت:
- دخترهايم چه شده است؟ چرا به اين حال افتاده‌ايد؟
دخترها گفتند: 'بلا و قضائى است که به سرمان آمده است. ما چون کمى از حلواى خانه را خورده‌ايم پدر و مادرمان ما را زير درخت گردو رها کرده و خودشان رفته‌اند!'
پادشاه گفت: 'چه کار و صنعتى بلد هستيد؟ صنعتتان را به من بگوئيد تا ببينم چه مى‌شود کرد' .
دختر بزرگ گفت: 'من مى‌توانم فرش ببافم که اگر همه‌ٔ قشون پادشاه رويش بنشينند کم نيايد و باز هم جا براى نشستن بماند' .
دختر کوچک گفت: 'من مى‌توانم يک پسر بزايم که يک طرف سرش از طلا و يک طرفش از نقره باشد. پسرى که وقتى مى‌خندد گل‌ها باز بشود و وقتى گريه مى‌کند سيل‌ها راه بيفتند. پسرى که وقتى موهايش را شانه مى‌کند از طرف راست سرش طلا و از طرف چپ سرش نقره بريزد' .
پادشاه گفت: 'پس من تو را براى پسرم مى‌گيرم' .
دختر وسطى گفت: 'من هم توى پوست تخم‌مرغ خاگينه‌اى مى‌پزم که اگر ايل و تبار پادشاه هر چقدر از آن بخورند باز هم تمام نشود' .
وزير و وکيل گفتند:
- پس هيچ‌کدام از اينها را نمى‌توان رها کرد.
پادشاه دنبال ملا فرستاد. دختر کوچک را به عقد پسرش درآورد يکى از دخترها را به عقد پسر وکيل درآورد و يکى ديگر را به عقد پسر وزير.
به دختر بزرگ گفتند:
- حالا که عروسى کردى شروع کن فرش را بباف تا ببينم چه خواهى کرد. دختر بزرگ گفت:
- من تازه عروسم! حالا کمى صبر کنيد.
به دختر وسطى گفتند:
- خوب، پس تو خاگينه را درست کن تا ببينيم.
دختر وسطى هم گفت:
- باشد مى‌پزم. اما بگذاريد کمى بگذرد، بعد.
آنقدرها نگذشت. در قصه‌ها دور و نزديک نمى‌شود. بدان که دختر کوچک وقت زائيدنش شد. اين دو تا خواهر يک توله‌سگ نگه داشته بودند و به 'ماما' سپرده بودند اگر نوزاد پسر شد، توله‌سگ را به‌جاى بچه توى تختخواب بخواباند و پسر را هر کار که مى‌خواهد بکند' .
دختر کوچک يک پسر زائيد. خواهرهايش فوراً بچه را برداشتند و توله‌سگ را به‌جاى آن توى تختخواب خواهرشان گذاشتند.
پادشاه تو حياط انتظار مى‌کشيد. پرسيد:
- خوب بگوئيد ببينم بچه پسر است يا دختر؟
خواهرها گفتند: دلت را خوش نکن! خواهر ما يک توله‌سگ زائيده است!
پادشاه گفت: حالا که اينطور شد دختر را توى سياه‌چال بياندازيد.
دختر کوچک را زندانى کردند. توله‌سگ را هم پيش او گذاشتند. 'ماما' هم بچهٔ اصلى را برداشت برد توى خانه‌ٔ همسايه. قنداقش کرد. توى سبدى گذاشت و او را روى آبى که از چشمه‌ٔ کنار ده مى‌گذشت گذاشت تا آب او را ببرد.
بچه را آب برد. مردى مى‌خواست باغش را آب بدهد. يک دفعه ديد توى يک سبد، يک بچه دارد مى‌آيد. بچه گريه مى‌کرد. مرد گفت: 'خدا به من بچه داده است' . بچه را از آب گرفت. به خانه برد و به زنش گفت:
'زن! از توى آب يک بچه پيدا کردم' .
زن بچه را گرفت. آنها بچه نداشتند. خيلى خوشحال شدند. زن سينه‌اش را توى دهان بچه گذاشت. به امر خدا از سينهٔ زن شير آمد. سال‌ها گذشت و بچه بزرگ شد.
روزى از روزها خروس توى حياط با صداى بلند شروع به خواندن کرد. پادشاه هم توى حياط قدم مى‌زد.
خروس خواند:
'خوروزوم، خوروزوم گول دانه سي
خوروزوم يئيه جاق نار دانه سي
گوره سن آدم‌دار و غار آدام بالاسي؟
يا آدام داد و غار ايت بالاسي؟.
(خروسم، خروسم مثل دانه‌ٔ گل
خروسم مى‌خورم انار و گل
ببينم آدم هم بچهٔ آدم مى‌زايد
يا توله‌سگ مى‌زايد)
پادشاه خوب گوش کرد. به خروس گفت:
- يک‌بار ديگر بخوان ببينم.
خروس دوباره خواند و همان حرف‌هاى قبلى را تکرار کرد. پادشاه شعر خروس را شنيد گفت:
- جلوتر از همه برويد آن ماما را پيدا کنيد و بياوريد.
رفتند و ماما را پيدا کردند. بعد دو تا خواهر را يک جا نشاند. پادشاه گفت:
- دختر را از زندان بيرون بياوريد و لباس‌هايش را عوض کنيد.
دختر را از زندان درآوردند. لباس‌هايش را شستند. پادشاه دو تا از ميرغضب‌هايش را صدا کرد. به ماما گفت:
- با تو کارى نخواهم کرد و اگر راستش را بگوئى خلاص مى‌شوي. اما اگر دروغ بگوئى تو و اين دو خواهر را با دست ميرغضب‌هايم خواهم کشت' .
ماما گفت: 'والله بالله من هم عقلم را دادم دست اينها. اين دختر، پسر زائيده بود. اينها پسر را دادند به من و من او را قنداق کردم و با سبدى توى آب انداختم' .
پادشاه گفت: 'پس تو خلاص شدى با تو کارى ندارم' .
پادشاه به وزير گفت: 'دو تا اسب چموش دربياور. اين دو خواهر را به دم اسب ببند. بده سنگ و کوه‌ها را بگردند و تکه‌تکه بشوند' .
وزير دو تا خواهر را به دم اسب بست و توى بيابان رها کرد.
پادشاه ميدان را آبپاشى کرد. آنجا را جارو کرد. مردم را جمع کرد. جارچى‌ها اعلام کردند که:
- 'پسر بچه‌اى را توى سبد به آب انداخته‌اند. هر کس آن پسر را گرفته و برده است اگر پسر سالم است بياورد به حضور من تا هم وزن پسر به او طلا بدهم' .
پسر را آوردند. ديدند پسر چه پسرى است! وقتى مى‌خندد گل‌ها باز مى‌شود. انگار از طرف راست سرش طلا مى‌ريخت و از طرف چپ سرش هم نقره.
پادشاه به مردى که پسر را بزرگ کرده بود مقدار زيادى طلا داد. بعد به زن گفت:
'بيا اسم پسرت را بگذار' .
بعد پادشاه يک طبق طلا پر کرد و به مادر پسر گفت:
'برادر اينها مال تو که حرف راست زده بودي' .
زن نشست آنجا خورد و نوشيد و به مطلب خودش رسيد.
- محمد چوپان
- گنجينه‌هاى ادب آذربايجان ـ ص ۱۴۲
- گردآورنده: حسين داريان
- انتشارات الهام و برگ، چاپ اول ۱۳۶۳
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید