سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

محمد و مقدم


روزى بود و روزگاري، پادشاهى بود و وزيرى داشت. هر يک از اين دو پسرى داشت. نام پسر پادشاه 'مقدم' و نام پسر وزير 'محمد' بود. هر دو در يک مکتب درس مى‌خواندند. پسر وزير در درس کوشا بود، ولى پسر پادشاه بد درس مى‌خواند. پادشاه نزد آموزگار ايشان رفت و پرسيد:
- تو چرا به پسرم بد درس مى‌دهي؟
در آن هنگام بچه‌ها براى تنفس از اتاق درس به بيرون دويدند. آموزگار به پادشاه گفت:
- يک خرده صبر کن، الساعه خودت مى‌بيني!
آموزگار زير تشکى که مقدم بر آن مى‌نشست آجرى بزرگ و زير تشک محمد يک ورق کاغذ گذاشت. زنگ زده شد و بچه‌ها به اتاق درس برگشتند. هر يک روى تشک خود نشست. مقدم ديد که پدرش آمده. کتابى را برداشت و بد يا خوب شروع به خواندن آن کرد. اصلاً احساس نکرد که زير تشکش يک آجر گنده گذاشته شده. ولى محمد هنوز شروع به خواندن نکرده فهميد که تشکش بلندتر شده است پيش خود انديشيد که 'زير تشک چيزى گذارده‌اند' .
آموزگار از او پرسيد:
- چرا درست را نمى‌خواني؟
محمد جواب داد:
- تشک من به کلفتى يک ورق کاغذ بلندتر شده. نمى‌فهمم زير تشک چه گذاشته‌اند؟
پادشاه ديد که تقصير از پسر اوست و آموزگار کوتاهى نکرده است و گفت:
- آره، پسرم نمى‌تواند درس بخواند. حال بعد از اين ببينيم، اگر درس خواند که چه بهتر و اگر هم نخواند خودش مقصر است.
چند سال بعد محمد درس خود را تمام کرد و مقدم بى‌سواد باقى ماند.
چند سال ديگر گذشت. روزى آن دو جوان به يکديگر برخوردند. محمد پرسيد:
- اى مقدم چرا اينقدر لاغر شده‌اي؟
مقدم گفت:
- در خواب عاشق دختر پادشاهى شده‌ام. و حالا از درد عشق در رنجم. اگر مرا به او نرسانى از غصه مى‌ميرم!
محمد چند دقيقه‌اى فکر کرد و گفت:
- به پدر و مادرهايمان چيزى نمى‌گوئيم، دو تا اسب خوب و دو خورجين سکهٔ طلا بردار و با هم مى‌رويم تا آن دختر را پيدا کنيم.
چون هوا تاريک شد، مقدم از سر طويله‌ٔ پدرش دو اسب بيرون کشيد و دو خورجين پر از سکه‌ٔ طلا بار يکى از اسبان کرد و خود بر اسب ديگر سوار شد و محمد هم بر اسب ديگرى سوار شد و مقدارى دارو و خوردنى و تنقلات برداشتند و به راه افتادند.
تمام شب راه رفتند تا هوا روشن شد. ناگهان صداى زوزه‌ٔ جانورى را شنيدند. محمد گفت:
- اى مقدم، تو اينجا صبر کن تا من بروم و ببينم چه خبر است!
مقدم نگهش داشت و گفت:
- اى مقدم، تو اينجا صبر کن تا من بروم و ببينم چه خبر است!
مقدم نگهش داشت و گفت:
- چرا تو بروي؟ نکند آن جانور به تو حمله کند و بخوردت؟
محمد به حرف مقدم گوش نداد و رفت. ديد يوزپلنگى از بالاى پرتگاه افتاده و خارى در پنجه‌اش خليده است و حيوان از شدت درد زوزه مى‌کشد. محمد خار را از پاى حيوان درآورد و مرهمى نهاد و زخم را بست و خواست برود که ناگهان يوزپلنگ به حرف آمد و گفت:
- اى جوان، تو دنبال کار خير مى‌روي.
بعد يوزپلنگ چند مو از سر خود کند و به محمد داد و گفت:
- هر وقت که مرا لازم داشتى يکى از اين موها را در آتش بينداز تا بى‌درنگ حاضر شوم.
محمد موها را گوشه‌ى دستمالش بست و در جيب پنهان کرد و نزد مقدم آمد و گفت:
- خوب، راه بيفتيم!
رفتند و رفتند تا رسيدند به‌جائى که ديدند جويبارى جارى است و در يک کرانه‌ٔ آن گندم کاشته شده و در کرانه‌ٔ ديگر مورچگان در حرکتند.
محمد گفت:
- بيا پلى بسازيم تا مورچگان از آن کرانه به اين کرانه بيايند و کمى گندم براى خود ذخيره کنند.
مقدم پرسيد:
- براى ساختن پل بيل و کلنگ و تبر و تخته از کجا بياوريم؟
محمد گفت:
- من که براى گذشتن شتر پل نمى‌سازم. آخر اينها مورچه‌اند. وزنى ندارند. چوبى يا نئى را روى جوى مى‌گذارم تا مورچگان عبور کنند.
کارد از جيب درآورد و نئى بريد و روى جويبار گذاشت و مورچگان از روى آن عبور کردند.
محمد به مقدم گفت:
- خوب، حالا ديدى که پل را ساختم و مورچگان هم از جويبار گذشتند.
مورچه‌اى بزرگ به صداى بلند به محمد گفت:
- اى جوان، از تو کارهاى نيک بسيار سر خواهد زد.
پس از آن مورچه موئى از سر خود کند و به محمد داد و گفت:
- هرگاه به من احتياج پيدا کردى اين مو را در آتش بينداز و من بى‌درنگ به نزد تو مى‌آيم.
محمد مو را در گوشه‌ٔ دستمال مخفى کرد و گره زد. بعد به راه خود رفتند. ديدند، دودى باريک به آسمان برخاسته. به‌طرف دود رفتند و ديدند پيرزنى تک و تنها نشسته است. محمد گفت:
- ننه جان. اجازه مى‌دهى به خانه‌ات درآئيم؟
پيرزن جواب داد:
- من پيرزنى بسيار فقير و بى‌چيزم، اگر بينوائى من ناراحتتان نمى‌کند، بفرمائيد داخل شويد.
وارد کلبه شدند و ديدند واقعاً هيچ‌چيز در آنجا يافت نمى‌شود. به پيرزن پول دادند و گفتندش:
- برو و براى ما و خودت لحاف و تشک و بالش و گوشت و برنج و روغن و نان بخر حمالى بگير و اين چيزها را به او بده بياورد و همراه او بيا.
پيرزن رفت و همه چيز خريد و به حمال داد و گفت:
- اينها را به خانهٔ من ببر!
پيرزن ناهار پخت و همه با هم خوردند و سير شدند.
محمد از پيرزن پرسيد:
- ننه جان، آيا پادشاه شما دخترى دارد؟
پيرزن جواب داد:
- بهتر است اصلاً حرفش را هم نزنيد. دست يافتن به او محال است!
محمد و مقدم گوش به حرف پيرزن نداند و پرسيدند:
- چطور می شود از دختر پادشاه خواستگاری کرد؟
- اگر بخواهيد از او خواستگارى کنيد، بايد به باغ قصر پادشاه برويد و شروع کنيد به جاروب کردن خيابان‌ها و آب دادن کرت‌ها و تپه‌هاى گل، آن وقت باغبان مى‌آيد و شما را به نزد پادشاه مى‌برد.
صبح روز بعد محمد روانه‌ٔ قصر شد و مقدم پيش پيرزن ماند.
محمد وارد باغ گشت و رهگذرى را صدا زد و دو درهم به او داد و گفت:
- باغ را جاروب کن و آب بده!
باغبان آمد و ديد باغ جاروب شده است و به نزد پادشاه رفت و گفت:
- پادشاه سلامت بادا باز براى دخترت خواستگار آمده.
پادشاه فرمود:
- برو به اينجا بياورش!
باغبان آمد و محمد را صدا زد. محمد به حضور پادشاه رفت. پادشاه اذن جلوسش داد و گفت:
- گرفتن دختر من برايت خيلى دشوار است. سه شرط دارد که اگر انجام ندهى سرت را از تن جدا خواهد شد. بهتر است از اين کار صرف‌نظر کني. دلم به جوانيت مى‌سوزد!
محمد جواب داد:
- نه، صرف‌نظر نمى‌کنم. يا مى‌ميرم و يا دخترت را مى‌گيرم!
پادشاه گفت:
- حالا که صرف‌نظر نمى‌کني، به شرط من گوش کن: سگى دارم، تو بايد سگ ديگرى را پيدا کنى که بر سگ من غالب شود.
محمد اظهار داشت:
- فردا مردم را در ميدان شهر گردآور تا من سگ خود را بياورم.


همچنین مشاهده کنید