سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

محمود نجار


محمود نجار يک چوب‌تراش بود. زندگى خوبى داشت. وقتى که از سرکار مى‌آمد، مى‌دويد که خانه آراسته و تميز است و غذا آماده. بعد از اينکه از صفاى خانه بهره‌مند مى‌شد و رفع خستگى مى‌کرد با سرخوشى به کارش برمى‌گشت. زن او نه تنها خانه‌دار خوبى بود بلکه از زيبائى هم بهره‌ٔ زيادى داشت. روزى کنار رودخانه داشت آب‌تنى مى‌کرد که شاه از آنجا عبور کرد و او را ديد. يک دل نه، بلکه صد دل عاشق زن محمود شد. چون به قصر خود رفت، به اطرافيان گفت: 'زن محمود نجار بايد زن من باشد نه زن او' . و گفت: 'چه کسى مى‌تواند اين زن را براى من‌ درست کند. يعنى او را از محمود نجار جدا کند و به ازدواج من دربياورد؟' پيرزنى گفت: 'من' . پيرزن وقتى که محمود نجار خانه نبود به خانه‌ٔ او رفت. پيرزن با زن محمود گرم صحبت شد. از هر درى سخن گفت و بعد که زن را خوب خام کرد، گفت: 'تو زن خوب و زيبائى هستي، تو بايد همسر شاه باشى و صد کنيز داشته باشى کارهايت را انجام بدهد نه اينکه در خانه‌ٔ اين چوب‌تراش گمنام، صبح تا شب کار کني' . آنقدر از اين حرف‌ها به زن گفت تا او را فريفت. پيرزن به او گفت: 'اگر از محمود جدا شوي، من فوراً تو را به ازدواج شاه درمى‌آورم. شاه عاشق تو است' .
دل زن نسبت به همسرش تيره شد. شب که محمود نجار به خانه آمد، ديد همه چيز در هم ريخته است و از غذا هم هيچ خبرى نيست. فهيمد که اتفاق ناگوارى افتاده است. شب با شکم گرسنه سر بر بالين نهاد. اين وضع تا سه روز ادامه داشت. روز سوم يکى از رفقاى محمود نجار به او گفت: 'مى‌بينم که سه روز است بد کار مى‌کني؟' محمود نجار جريان را به او گفت. او فهميد که زن خيال ديگرى در سر دارد. به او گفت: 'امروز تبرت را با خود ببر و وقتى که به خانه رسيدى آه و ناله کن که‌اى واى تبرم شکست. تيشه‌ٔ آلت دستم شکست!' محمود چون به خانه رسيد، همين کار را کرد. زنش گفت: 'اين که کارى ندارد، به بازار مى‌روى و تبر و تيشه‌ٔ ديگرى مى‌خري' . محمود گفت: 'تا من بروم و تيشه و تبرى ديگر بخرم و به آنها خو بگيرم، عمرم به‌سر رسيده!' زن چون اين جواب را شنيد فهميد که منظور شرح حال خود او است. از ازدواج با شاه منصرف شد. فردا که محمود به خانه برگشت، ديد همه چيز روبه‌راه است خانه آراسته و تميز و غذا آماده است. پيرزن جهت گرفتن جواب قطعى به خانهٔ محمود نجار آمد ولى زن محمود او را فحاشى نمود و از خانه بيرون کرد و گفت يک تار موى شوهرم را به صد تا شاه عوض نمى‌کنم. زن جواب رد را به اطلاع شاه رساند. شاه بسيار نگران شد و دنبال بهانه‌اى مى‌گشت. محمود نجار مريض شد. بيمار سخت.
شاه چون متوجه شد، به او پيغام داد که بايد همين امشب سه من چوب به اندازه و شکل جو برايم بتراشى و بفرستى و گرنه تو را مى‌کشم. با رسيدن اين پيغام خانواده محمود به زارى و گريه افتادند و از خدا مى‌خواستند که به محمود کمک کند. هنوز صبح نشده بود که به محمود نجار پيغام دادند که شاه مرده است. براى او تابوتى بساز. محمود بيمارى خود را فراموش کرد و براى شاه تابوتى ساخت. محمود بهبودى يافت و بعد از مرگ شاه سى ‌سال زنده بود.
- (متيل) محمود نجار
- افسانه‌هاى مردم کهگيلويه و بويراحمد ـ ص ۸۷
- گردآوردنده: حسين آذرشب
- انتشارات تخت‌جمشيد، چاپ اول ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید