سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

مرد بخیل و ظرف طلا


مرد بخيلى که علاقه‌ٔ زيادى به جمع کردن مال داشت، هر چه به‌دست مى‌آورد براى آن که از دستبرد دزدان محفوظ ماند در زير خاک پنهان مى‌ساخت.
روزى ظرفى از طلا خالص خريد که بسيار قيمتى و قشنگ بود. آن ظرف را نيز زير خاک مخفى کرد و جاى آن را به تنها پسرش نيز نشان نداد.
آن مرد پول‌پرست زن و فرزند خودش را در منتهاى سختى و تنگدستى نگاه مى‌داشت و به قد بخور و نمير به آنها غذا مى‌داد و از پست‌ترين پارچه‌ها براى ايشان لباس مى‌خريد.
اتفاقاً آن مرد بخيل به مرض سختى دچار شد و بسترى گرديد. هر چه زن و فرزندش اصرار کردند طبيبى بر بالينش بياورند تا مرضش را علاج کند، آن مرد چون مى‌دانست که آمدن طبيب علاوه بر حق‌القدمى که مى‌خواهد مبلغى هم بايد براى خريد دارو بپردازد. گفت: 'حال من خوب است و احتياجى به آمدن طبيب نيست' . اما روزبه‌روز حال او بدتر شد تا سرانجام بدون اينکه از محل دفينه خود کسى را با خبر سازد از آن مرض هلاک گرديد.
چون يک سال از مرگ مرد بخيل گذشت، زن و تنها فرزندش به فقر و پريشانى افتادند تا آنکه شبى پسر، پدر را در خواب ديد که به‌صورت موشى درآمده و به گوشه حياط رفته و مشغول کندن زمين مى‌باشد.
پسر با تعجب بسيار از او پرسيد: 'اى پدر، چرا به اين شکل درآمده‌اى و چرا اينجا را مى‌کني؟'
پدر جواب داد: 'اى فرزند، من تمام طلاها و اشياء قيمتى خودم را در اين مکان پنهان ساخته‌ام و بدون اينکه به تو و مادرت از اين بابت چيزى بگويم از دنيا رفتم. اکنون مى‌خواهم به آنها سر بزنم و ببينم که کسى دستبرد نزده باشد' .
پسرش گفت: 'آيا خبر دارى که من و مادرم با چه ذلت و بدبختى به‌سر مى‌بريم در حالى که تو اين همه دارائى را زير خاک مخفى ساخته‌اي؟'
پدر گفت: 'من هم به‌خاطر همين آمدم تا محل دفينه را به تو نشان دهم و تو آنها را بيرون آورده، مقدارى از آن را به فقرا و مستحقين بدهى و باقى را صرف بهبود زندگانى خودتان کنيد تا من از قالب اين موش خلاص شوم' .
پسر که اين حرف را شنيد از خواب پريد و صبح روز بعد، آنچه را که در خواب ديده بود براى مادرش نقل کرد و به اتفاق مادر بيل و کلنگ برداشت و به همان نقطه‌اى که در خواب ديده بود، رفت و مشغول کندن زمين شد.
چون کمى خاک‌بردارى کرد، ناگهان چشمش به مقدار زيادى طلا و نقره و جواهر افتاد که روى هم انباشته شده است.
پسر قدرى از آنها را به بازار برد و فروخت و به ‌همان ترتيب که پدرش گفته بود عمل کرد.
چند شب ديگر باز پدرش را در خواب ديد ولى اين‌بار شاد و خندان به‌صورت آدميزاد بود.
پسر که چنين ديد خيلى خوشحال گرديد و گفت:
'پدر جان اکنون که تغيير شکل داده‌اى بگو ببينم خيالت نيز آسوده شده است؟'
پدر گفت: 'آرى پسرم، چون به دستور من عمل کردي، خداوند در اين عالم به من آسايش و راحتى بخشيد و کار و بارم خوب شد و از جلد موش خارج شده و به شکل که مى‌بينى درآمدم' .
- مرد بخيل و ظرف طلا
- قصه‌ها ـ ص ۳۱
- گردآورنده: مرسده، زير نظر نويسندگان انتشارات پديده
- انتشارات پديده، چاپ اول ۱۳۴۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید