سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

مرغ تخم‌طلائی


يکى بود و يکى نبود. يک بابائى بود که خارکنى مى‌کرد و يک زن و دو تا پسربچه داشت. يک روز غروب که از بيابان برگشت، خارهائى را که کنده بود داد جايش يک مرغ گرفت. مرغ را برد خانه به زن و پسرهايش گفت: 'امشبه را دندان رو جگر بگذاريد با گشنگى بسازيد، عوضش از فردا شب تخم‌مرغ داريد که قاتق نانتان کنيد' .
شب گذشت و صبح شد و مرغه بنا کرد به قدقد کردن، وقتى از صدا افتاد و رفتند نگاه کردند ديدند ـ خدا بدهد برکت! مرغشان تخم کرده آن هم چه تخمي: يک تخم طلا!
خارکن با هزار ذوق و شوق تخم‌طلا را برداشت رفت بازار به يک جواهرفروش يهودى فروخت و همه‌چيز از رخت و لباس و کفش و جوراب براى زنش و پسرهايش خريد و همه‌جور گوشت و روغن و بنشين و برنج و بلغور و فرش و چراغ‌ و اسباب زندگى هم گرفت داد کول چند تا حمال گردن کلفت و راهى خانه شد.
از آن ور بشنويد که اين مرغه همين‌جور هر روز يک تخم‌طلا مى‌گذاشت و حالا ديگر خانواده‌ٔ آن خارکن فقير پول و ثروتشان از پارو بالا مى‌رفت. جواهرفروش يهودى هم که مى‌ديد يارو روزى يک تخم‌طلا براى فروش مى‌آورد، به فکر افتاد ته‌وتوى قضيه را دربياورد. پيرزن محتاله‌اى که مى‌شناخت دنبال يارو فرستاد. رفت قصرى را که تازگى خريده بود ياد گرفت با زنش آشنائى به هم زد و در کار را گرفت تا بالأخره يک روز آمد و به جواهرفروش گفت: 'مژده بده که بالأخره هر جور بود توانستم زير پاى زنکه بنشينم و زبانش را واکنم: يک مرغ دارند که روزى يک تخم طلا مى‌کند' .
جواهرفروشه رفت تو فکر و کشيدن نقشه که آيا چه جورى بتواند مرغه را از چنگ آنها بيرون بياورد، تا اينکه زد و چند روزى يارو پيداش نشد و يک روز غروب پيرزنه براش خبر آورد که بله، مرد که ناخوش شد و افتاد چند روزى بستر گير شد و امروز بعدازظهر مرد. جواهرفروشه که انگار خدا دنيا را بهش داده بود گفت: 'حالا اگر مى‌خواهى از مال دنيا بى‌نيازت کنم، بايد يک شگردى بزنى و زنکه را راضى کنى معشوقهٔ من بشود' .
محتاله هم آمد و رفتش را با زنکه از آن که بود بيشتر کرد، جورى که ديگر يواش‌يواش فقط سرى و بالينى از هم جدا بودند. همين‌جور از آقائى و دست دل‌بازى جواهرفروشه پيش زنکه زبان‌ريزى مى‌کرد و مى‌گفت: 'تو جوان و خوش ‌بر و روئي، تا کى مى‌خواهى به غم شوهر مرده‌ات بنشيني؟' تا اينکه بالأخره زنکه را از راه به در کرد و دستش را گذاشت تو دست جواهرفروشه، زنکه هم که انگار ماده‌اش مستعد بود حسابى افتاد تو دام عشق جواهرفروشه، جورى که اگر يک روز او را دزدکى از بچه‌هايش نمى‌ديد حال جنون بش دست مى‌داد.
جواهرفروشه که کار را به اينجا کشاند، يواش‌يواش آمد و رفت پيش زنکه را به بهانه‌هاى جور به جور عقب انداخت تا اينکه که باره پاک ترکش کرد. زنکه که اين جور ديد دامن محتاله را چسبيد که: 'فکرى به حال زار من بکن که دارم از دست مى‌روم!'
گفت: 'بايد يک کارى بکنى که او بفهمد تو چه‌قدر خاطرش را مى‌خواهي' .
دو تائى نشستند به فکر کردن و نقشه کشيدن که چه بکنند و چه نکنند، که پيرزنه يکهو با خوشحالى از جا جست که: 'فهميدم چه‌کار بايد بکنم. بگو بارک‌الله! براى آنکه خاطرخواهيت را بهش ثابت کنى بهترين راهش اين است که مرغ تخم‌طلا را براش سر ببرى و يک خوراک خوشمزه درست کنى تا من هم بروم هر جور و به هر زبان که شده بيارمش' .
زنکه گفت: 'مرغ تخم‌طلا که هيچ، جان و تخم چشم‌هايش را هم اگر بخواهد فداى قدمش مى‌کنم' .
وعده‌ٔ کار را گذاشتند براى همان شب. پيرزن محتاله رفت، زنکه هم پاشد مرغ را آورد سرش را بريد يک فسنجان حسابى پخت و رفت حمام که خودش را براى مرتکه بسازد؛ غروب شد پسربچه‌ها از مکتبخانه آمدند، ديدند ننه‌شان نيست، در ديگ را برداشتند گفتند: 'آخ‌جان!' ـ يکشان دل مرغ را درآورد خورد، يکشان جگرش را. و از بس که بازى و شيطانى کرده بودند رفتند گرفتند خوابيدند.
شب که جواهرفروشه آمد و سفره پهن شد، مرتکه نگاه کرد ديد نه از دل مرغه خبرى هست نه از جگرش. پرسيد: 'پس دل و جگر اين مرغ کجاست؟'
زنکه گفت: 'دل و جگرش را هم انداخته بودم تو خورش. لابد بچه‌ها که از مکتب برگشتند گشنه‌شان بوده رفته‌اند سر ديگ کلکشان را کنده‌اند' .
جواهرفروشه گفت: 'تو مى‌دانستى که اين مرغ، اصل‌کارى دل و جگرش است؛ و براى همين هم آنها را دادى بچه‌هات بخوردند. الا و للا که اگر مى‌خواهى خاطرت پيش من عزيز بماند، بايد يک کارى بکنى که آنها دل و جگر مرغ تخم‌طلا را بالا بياورند، بيارى بدهى به من!'
زنکه گريه‌کنان گفت: 'براى اينکه بدانى چه‌قدر خاطرت پيش من عزيز است، حتى حاضرم شکم‌شان را پاره کنم دل و جگر مرغه را تا هضم نشده درآرم' .
جواهرى گفت: 'نه، احتياجى به اين کار نيست؛ چون دل و جگر اين مرغ تو معده مى‌ماند و هضم نمى‌شود. حالا که تو با من همراهى سر فرصت يک فکر معقول مى‌کنيم' .
و براى اينکه به زنکه خاطرجمعى داده باشد او را کشيد جلو بغلش کرد و با هم به ماچ و بوس و دست‌بازى و لاس و ليس مشغول شدند. اما نگو بچه‌ها همان اول صداى در بيدارشان کرده بود. نُکِ پنچه آمده بودند پشت در اتاق ببيند حال و روز از چه قرار است، و همه‌ٔ حرف‌ها و کارهاى ننه و مول ننه‌شان را شنيده و ديده بودند. برگشتند به اتاق‌شان و از اينکه ننه‌شان گفته بود حاضر است شکم‌شان را براى درآوردن دل و جگر مرغ تخم‌طلا پاره کند يک شکم سير گريه کردند، بعد هم نشستند عقل‌هاشان را ريختند روى هم که چه بکنند و چه نکنند و، وقتى ديدند کار زيادى ازشان ساخته نيست به اين نتيجه رسيدند که بهتر است تا کار به جاهاى باريک نکشيده و جانشان بى‌خودى به خطر نيفتاده قيد مادره را بزنند سرشان را بردارند راه بيفتند از آن شهر بروند.
حالا زنکه و جواهرفروشه را تو آن اتاق به بوسه و ليسه داشته باشيد، رد پسر بچه‌ها را بگيريم و برويم ببينم چى به سرشان مى‌آيد.
آنها شبانه از خانه زدند بيرون و رفتند و رفتند و رفتند تا اول آفتاب رسيدند به سر يک دو راهي، يک خورده نشستند خستگى گرفتند و وقتى خواستند به راه‌شان ادامه بدهند، ديدند روى تخته‌سنگى که کتيبه کرده‌اند که: 'دو تن به يک راه نروند؛ هر که به راه خود' . پشک انداختند و هر کدام بعد از وداع قدمى به راهى گذاشتند که تقدير براى‌شان انتخاب کرده بودند.
از پسر بچه‌ٔ بزرگه که دل مرغ را خورده بود بشنويد که رفت و رفت تا به يک شهر بزرگ آبادى رسيد. ديد همه‌ٔ مردم بيرون حصار شهر جمع شده‌اند و غلغه‌اى است که سگ صاحبش را نمى‌شناسد. از اين و آن پرسيد چه خبر است؟ گفتند شاه ما بى‌جانشين مرد، و قرار است امروز مرغ اقبال را پرواز بدهند برايش جانشين معلوم کنند. همان وقت مرغ اقبال که از بالاى يک بلندى پر داده بودند، تو آسمان چرخ زد و چرخ زد و چرخ زد و يک‌راست آمد نشست روى شانه‌ٔ سعد که اسم همان پسرک بزرگ‌تر باشد. گفتند: 'اين بچه مال اين شهر نيست، دوباره و سه‌باره مرغ را پر دادند و هر بار چرخ زد و آمد نشست روى شانهٔ سعد. آنها هم که ديدند اين جور است ناچار گفتند: 'مبارک است!' و دست سعد را گرفتند بردند نشاندنش روى تخت تاج شاهى را گذاشت سرش و اسمش را گذاشتند شاه‌سلطان سعد.
حالا بشنويد از سعيد، پسر کوچکه، که رفت و رفت و رفت تا جائى که ديگر ديد رمق به زانوهايش نمانده. کنجى را پيدا کرد و از زور خستگى افتاد به خواب رفت و يک وقت از حرارت آفتاب که بش تابيده بود، بيدار شد. چشم‌هايش را ماليد و اين‌ور و آن‌ورش را نگاه کرد. ديد جائى که سرش را گذاشته بود يک انباچه‌ٔ چرمى هست. برش داشت توش را نگاه کرد، ديد ـ جل‌الخالق! ـ پر از سکهٔ طلا است. شمرد: درست صدتا! ـ شکر خدا را کرد کيسه را برداشت راه افتاد تا بعد از غروب آفتابى رسيد به شهري. غذائى خريد خورد، شکمى از عزا درآورد، رفت تو کاروانسرائى اتاقى گرفت و خواب سيرى کرد و باز صبح که از خواب بيدار شد، ديد يک انبانچه عين انبانچه‌ٔ ديروزى زير سرش است با صد تا سکه‌ٔ تازه ضرب طلا. شستش خبردار شد که: 'چه نشسته‌اي، اين از برکت خوردن جگر مرغ تخم‌طلا است!' خوشحال و خرم رفت حمام سر و تن و گل و کاکل را صفا داد، رفت بازار از سر تا پا خودش را نونوار کرد رفت دکان کله‌پزى نشست و شکم را که از عزا درآورد ديد خلايق تو خودشان پچ‌پچ مى‌کنند که: 'باز امروز صبح يک جوان مادر مردهٔ ديگر خاکسترنشين شده!'
پرسيد: 'ماجرا از چه قرار است؟'
گفتند: 'دختر پادشاه ما، دلارام، دخترى است که مادر فلک ديگر از زيبائى مثلش را نزائيده. سى ‌و نه تا کنيز هم دارد يکى از يکى خوشگل‌تر، که همه با خودش توى يک قصر سر به فلک کشيده زندگى مى‌کنند. هر که خواستگار دختر باشد مى‌برندش به قصر دلارام تا سى ‌و نه شب هر شب يکى از اين کنيزها را به رختخواب خواستگارش مى‌فرستد و شبى صد اشرفى ازش مى‌گيرد. اگر توانست تا آخر دوام بياورد شب چهلم نوبت خودش مى‌شود. اما تا حالا هيچ‌کس نتوانسته تنگهٔ اين خرج را بشکند، و هر که پا پيش گذاشته پس از چند شب آمده جلو قصر از عشق دلارام خاکسترنشين شده!'
سعيد تو دلش گفت: 'دلارام نصيب من است!'
رفت جلو قصر، گفت: 'آمده‌ام از ملکه دلارام خواستگارى کنم' .
پرسيدند: 'شرط و شروطش را هم مى‌دانى يا فقط هواى خاکسترنشينى به سرت زده؟'
گفت: 'شرط و شروطش را مى‌دانم. اين هم دويست اشرفى دو شب اولش' .


همچنین مشاهده کنید