سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

مرغ حضرت سلیمان (۲)


اما بچه‌ها که پشت در بودند و همهٔ حرف‌ها را شنيدند دانستند که مادرشان براى خاطر شمعون آنها را فدا خواهد کرد و مرگ آنها حتمى است. پا به فرار گذاشتند و راه بيابان را در پيش گرفتند. شب و روز راه رفتند و رفتند تا به‌سر دو راهى رسيدند.
در آنجا قلعه‌اى بود که روى قلعه با خط درشت نوشته بودند: 'اى رهگذران! هر چند نفر که هستيد بايد در اينجا به دو دسته قسمت بشويد. يک دسته از اين‌طرف، يک دسته از طرف ديگر بايد برود' .
دو برادر که نوشته را ديدند بناى زارى گذاشتند و دانستند که روزگار ميان آنها جدائى افکنده و هر يک بايد به راه خود برود. دو برادر چند شب را در آنجا ماندند تا برادر کوچک‌تر که دل و جگر مرغ سليمان را خورده بود و هر شب پول زير بالين او گذاشته مى‌شد، پول‌ها را جمع کرد و براى هزينه‌ٔ سفر، آنها را به برادر بزرگ‌تر خود داد و آنگاه از هم جدا شدند و هر يک به راهى رفتند.
برادر بزرگ‌تر، بعد از طى مسافتى به شهرى وارد شد که شاه آن ديار مرده بود، و رسم انتخاب شاه در آنجا بر اين نسق بود که در ميدان بزرگ شهر، بازى را رها مى‌کردند هرگاه آن باز سه مرتبه روى سر کسى مى‌نشست او را به شاهى انتخاب مى‌کردند.
ورود او مصادف بود با روز برگزارى مراسم انتخاب شاه جديد، او هم همراه مردم به ميدان شهر رفت و ايستاد. در موقع معين باز را رها کردند و باز، پران از بالاى سر انبوه مردم گذشته و سه مرتبه متوالى آمده و روى سر پسر خارکن نشست.
مردم هم شادى‌کنان او را به فرمانروائى خود انتخاب کردند. در اين‌باره پيشگوئى شمعون به حقيقت پيوست.
اما برادر کوچک همين که از برادر بزرگ جدا شد، راه خود را در پيش گرفت و به‌سوى سرنوشت شتافت. در طى راه از شهرها و ده‌هاى متعددى گذشت و در آنها به سير و سياحت پرداخت و وضعش خوب بود، چون هر صبح که بيدار مى‌شد صد تومان زير سر او گذارده بودند، پول را برمى‌داشت و با آن آذوقه مى‌خريد و هزينهٔ زندگى مرفه خود را تأمين مى‌کرد و شکر خدا را به‌جاى مى‌آورد.
تا اينکه روزى از محلى عبور مى‌کرد، ديد دو نفر با همديگر گلاويز شده و دعوا مى‌کنند.
پيش رفت و گفت: 'شما براى چه با هم دعوا مى‌کنيد؟' گفتند: 'ما هر دو پسران شمعون هستيم که از ارث پدر اين قاليچه و اين انگشتر و اين سرمه‌دان براى ما مانده است. اکنون مى‌خواهيم آنها را قسمت کنيم. هر کدام مى‌خواهد دو تا را براى خود نگه دارد و يکى را به ديگرى بدهد؛ حالا سر تقسيم آن با هم دعوا داريم' .
پسر خارکن گفت: 'اول بگوئيد اينها به چه درد مى‌خورند؟' گفتند: 'اين قاليچه، قاليچهٔ حضرت سليمان است که روى هوا پرواز مى‌کند و هر کس روى آن بنشيند، قاليچه روى هوا بلند شده و او را به‌جائى که بخواهد مى‌برد' .
پسر پرسيد: 'انگشتر چه خاصيتى دارد؟' گفتند: 'آن هم انگشترى حضرت سليمان است؛ هر کس آن را در انگشت خود داشته باشد هر چه خدا بخواهد به او اعطاء خواهد فرمود. اما خاصيت سرمه‌دان آن است که در آن سرمه‌اى هست که کورى را علاج مى‌کند و اگر کسى از آن سرمه ميلى به چشم خود بکشد، از نظرها نامرئى مى‌شود ولى او مى‌تواند همه‌چيز و همه‌کس را ببيند' .
پسر خارکن گفت: 'تقسيم ارث پدر شما کار خيلى آسانى است، دست از دعوا بکشيد تا من براى شما اين کار را انجام بدهم' . پسران شمعون گفتند: 'چه‌طور اين کار را خواهى کرد؟' پسر خارکن گفت: 'آن سنگ را روى آن تپه مى‌بينيد؟' گفتند: 'آري' . گفت: 'من هر وقت علامت دادم شما به‌طرف آن حرکت مى‌کنيد، هر کدام از شما زودتر به سنگ رسيد دو تا را اون انتخابات مى‌کندو سومى به آن که ديرتر رسيد تعلق خواهد داشت' .
پسران شمعون پيشنهاد را قبول کردند. پسر خارکن علامت داد و آنها به‌طرف مقصد به راه افتادند. ولى همين که قدرى دور شدند پسر خارکن انگشتر و سرمه‌دان را برداشت، روى قاليچهٔ سليمان نشست و به هوا بلند شد و از بالا سر آنها گذشت و به شهر ديگرى فرود آمد که از آنجا چند سال راه فاصله داشت.
خلاصه، پسر خارکن در آن شهر مستقر شد و صاحب ذخاير کم‌نظيرى گشت که در هيچ دور و زمانى کسى آن را به چشم نديده بود.
مدتى گذشت کم‌کم هواى ديدار برادر و پدر به سرش افتاد. روزى روى قاليچهٔ حضرت سليمان نشست و انگشتر را به دست کرد و سرمه را هم در چشم کشيد و به قاليچه فرمان داد تا او را پيش برادرش ببرد. قاليچه به هوا بلند شد و پس از طى مسافت زيادى پشت در قصر سلطنتى برادر بر زمين نشست.
پسر خارکن هم بساط را جمع کرد و قاليچه و انگشتر و سرمه‌دان را در چنته گذاشت و نزد شاه که بار عام داده بود شرفياب شد.
شاه از هر يک از حضار سؤالاتى مى‌کرد؛ از او هم پرسيد: 'تو که هستى و از کجا آمده‌اي؟'
او هم حکايت زندگى خودش را از ابتدا تا پايان براى شاه تعريف کرد. شاه که مدت زمانى بود که گذشته را فراموش کرده بود، همه‌چيز به يادش آمد؛ برادر را شناخت؛ او را بوسيد و پهلوى خود نشاند و از او پذيرائى شايانى کرد.
چند روز که گذشت، پسر کوچک‌تر به برادرش که شاه شده بود گفت: 'بهتر نيست که از پدرمان خبرى به‌دست بياوريم؟' شاه گفت: 'البته، اما از اينجا تا شهر خودمان خيلى راه است؛ جز تو کسى نمى‌تواند رنج راه را تحمل کند و راز ما را هم نگه دارد و فاش نکند. اگر تو حاضرى خود را آماده کن و من چند نفر سپاهى همراه تو مى‌فرستم' . برادر کوچک‌تر گفت: 'من با ميل خاطر اين کار را مى‌کنم و احتياجى هم به سپاهى ندارم فقط اجازه بده که من از خدمتت مرخص شوم' .
شاه با او خداحافظى کرد و گفت: 'برادر برو به امان خدا و هر چه زودتر برگرد و مرا از وضع پدرمان آگاه گردان' .
برادر کوچک‌تر از قصر خارج شد و در گوشه‌اى دور از ديد نگهبانان چنته را باز کرد، قاليچه و انگشتر و سرمه را به چشم کشيد و روى قاليچه نشست و دستور داد که هر چه زودتر او را نزد پدرش ببرد. قاليچه هم به پرواز درآمد و يک‌راست با سرعتى تندتر از باد از کوه و دره و بيابان گذشت و چند سال راه را چند ساعته پيمود و مقابل در خانهٔ پدر به زمين فرو آمد.
پسر، پدر را ديد تنها روى سکو نشسته و به فکر فرو رفته است به‌طرف او دويد؛ سلام کرد و او را در آغوش گرفت.
خارکن که پس از سال‌هاى دراز از زحمت و مشقت کار و رنج فراق دو فرزند، پير و ناتوان و نابينا شده بود او را نشناخت. پسر، شرح حال خود و برادر را براى او گفت. خارکن از شادى در پوست نمى‌گنجيد ولى اظهار تأسف کرد که نمى‌تواند او را ببيند. پسر گفت: 'پدر جان ناراحت مباش، من داروى چشم تو را همراه خود آورده‌ام!' برخاست و کمى سرمه از سرمه‌دان برداشت و با ميل به چشم پدر کشيد. چند دقيقه بعد خارکن بينائى خود را بازيافت و توانست پسرش را ببيند. دست به‌سوى آسمان بلند کرد و از همه نعمت‌هاى خداوندى شکرگزارى کرد.
چند روزى پدر و پسر با هم به ياد روزهاى گذشته به‌سر بردند تا اينکه نوبت ديدار برادر بزرگ‌تر فرارسيد. پدر و پسر روى قاليچهٔ حضرت سليمان سوار شدند و قاليچه از همان راهى که آمده بود برگشت و آنها را نزديک در قصر شاه پياده کرد.
پسر خارکن مثل دفعه پيش بساط را جمع کرد، قاليچه و انگشتر و سرمه‌دان را در چنته گذاشت و همراه پدر نزد برادر بزرگ‌تر شتافت. شاه که از آمدن آنها خبر شده بود تا در قصر به پيشواز آنها آمد؛ پدر را بوسيد؛ او را همراه خود به داخل قصر برد و بر کرسى افتخار و عزت برنشاند.
برادر کوچک‌تر را هم وزير خويش گردانيد. هر سه تا پايان عمر با خوبى و خوشى زندگانى کردند و به يارى خداوند با درستى و نيکى براى آبادانى شهر و سعادت مردم از هيچ کوششى دريغ ننمودند.
- مرغ حضرت سليمان
- داستان‌هاى محلى اصفهان. ص ۱۳۳
- گردآورنده: دکتر عباس فاروقى
- انتشارات فروغي. چاپ اول ۱۳۵۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید