پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا
مرغ زرد
تاجرى بود در يمن دخترش را عقد کرد به من، من شدم داماد او، او شد پدر زن من. دروغ گفتن براى مرد ننگ است، زير شلوار شتر براى کک تنگ است. |
راويان اخبار حکايت مىکنند پادشاهى سه پسر داشت. دو پسر از يک مادر و پسر سوم از مادر ديگر بود. دو پسر اولى يکى بهنام ملکخورشيد و ديگر بهنام ملکجمشيد بود، سومى هم ملکمحمد نام داشت که از مادر با آنها جدا بود. اين سه پسر، عموئى داشتند که يک دختر داشت، اين سه برادر هر کدام جداگانه عاشق جمال دخترعمو شده بودند. عموى بچهها که ديد بين اين سه نفر بر سر يک دختر اختلاف پيدا مىشود رو به آنها کرد و گفت من به هر کدام از شما پولى مىدهم به سفر برويد و در اين سفر طالع خود را آزمايش کنيد. هر کدام از شما در اين سفر سود بيشترى عايدش شود و مرغ زرد را بهدست آورد من دخترم را به او مىدهم. |
سه پسر پشت به شهر و به بيابان رفتند تا به سر يک دو راهى رسيدند روى سنگى بر دو راهى نوشته ديده مىشد: راه دست راست 'برو برمگرد' است و راه دست چپ 'برو برگرد' است. ملکمحمد رو به برادرانش کرد و گفت اى برادرها شما دو تا از يک مادر و دلسوز هم هستيد خوب است همسفر شويد و از راه دست چپ برويد. من راه اول را پيش مىگيرم و مىروم تا خدا چه خواهد. همديگر را در آغوش گرفتند و بوسيدند و وعده گذاشتند هر کدام زودتر از سفر برگشت، بر سر دو راهى علامتى بگذارد. ملکجمشيد و ملکخورشيد رفتند تا به شهرى رسيدند. در آن شهر به دکاندارى مشغول شدند ولى از بخت بد مايهٔ آنها ته کشيد و سرمايه خود را از دست دادند و مجبور شدند براى زندهماندن کار کنند. يکى از آنها در دکان کلهپزى و ديگرى در دکان حليمپزى شاگرد شد. |
ملکجمشيد و ملکخورشيد را بهحال خود بگذار، برويم به سراغ ملکمحمد که از راه 'برو برمگرد' رفته بود. ملکمحمد رفت و رفت تا در بيابان بسيار بزرگى قصر عظيم و با شکوهى نمودار شد. خسته و گرسنه به پاى قصر رسيد و در سايهٔ آن قصر نشست. چشمهاى با آب زلال از کنار قصر مىگذشت. ملکمحمد قدرى آب و نان خورد و خواست بخوابد در اين وقت دخترى ماهپيکر سر از پنجرهٔ قصر بيرون آورد. جوانى ديد رعنا، يک دل نه صد دل عاشق جمال او شد. گفت: 'اى جوان چه نشستهاي؟ اين قصر از ديوى است که چند سال است مرا از پدر و مادرم دزديده و در اين قصر زندانى کرده است. الان از شکار برمىگردد، اگر تو را در اينجا پيدا کند مىکشد' . ملکمحمد گفت: 'اى خواهر، دلم به حال تو مىسوزد. نصيب و قسمت، مرا به اينجا کشاند و من هرگز برنمىگردم، از تو خواهش دارم راز و سرّ اين ديو را به من بگو' . دختر گفت: 'نزديک غروب آفتاب ديو از شکار برمىگردد. |
اگر تو را ديد درخت چنارى را که طرف چپ خورد، کشته مىشوى و اگر نخورد، تو ديو را مىکشي' . نزديک غروب آفتاب تکه ابر سياهى رد آسمان بالاى قصر پيدا شد که به قصر نزديک مىشد. از ميان آن ابر، ديوى کوهپيکر به زمين نشست و گفت: 'بو مىآد، بو آدميزاد مىآد. نالدار نال مىريزه، بالدار بال، چه کسى به خانهٔ من وارد شده تا مادرش را به عزايش بنشانم؟' ملکمحمد بيرون آمد و با ذکر نام حق گفت: 'اى حرامزادهٔ پليد الان تو را مىکشم' . ديو بهطرف درخت چنار رفت آن را ريشه کن کرد و به سر دست آورد که بر فرق ملکمحمد بزند. ملکمحمد با چالاکى درخت چنار را از خود رد کرد و شمشيرى که همراه داشت کشيد و ديو را کشت و شکر خدا را بهجاى آورد. دختر گفت: 'اى شاهزاده، اموال اين ديو مال توست و من هم تا آخر عمر کنيز تو خواهم بود. بيا و اين اموال را بردار تا با هم برويم' . ملکمحمد گفت: 'اى نازنين بدان که من عهد بستهام که مرغ زرد را بياورم' . دختر گفت: 'هيهات که تو هرگز به آرزويت نخواهى رسيد!' ملکمحمد گفت: 'توکل به خدا مىکنم، تو همين جا باش تا من برگردم' . شب در قصر خوابيد و صبح زود به راه افتاد. دختر گفت: 'اى شاهزاده در چند فرسخى اينجا قصرى است که نره ديوى در آنجا زندگى مىکند که خواهر مرا دزديده است، پس اگر تو توانستى او را هم آزاد کن' . پشت به قصر رو به بيابان رفت و رفت تا به قصر ديو رسيد. در سايهٔ آن نشست و از آب زلالى که در آنجا روان بود نوشيد. دخترکى مثل ماه سر از پنجره بيرون آورد و گفت: 'اى آميزاد! تو کجا، اينجا کجا؟' ملکمحمد گفت: 'نصيب و قسمت مرا به اينجا کشاند' . |
اين را نگفتم، دختر با ديدن ملکمحمد دلباختهٔ او شده بود. دختر گفت: 'اى جوان دلم براى جوانى تو مىسوزد، زود از راهى که آمدهاى برگرد که الان ديو مىرسد و تو را هلاک مىکند' . ملکمحمد گفت: 'نگران نباش، فقط سرّ ديو را به من بگو شايد توانستم تو را آزد کنم، چون يکى از خواهرهاى تو را نجات دادهام' . دختر از شنيدن اين حرف خيلى شاد شد و به شجاعت و دليرى ملکمحمد آفرين گفت. دختر گفت: 'اى جوان، چه نام داري' . گفت: 'ملکمحمد' . دختر رو کرد به ملکمحمد و گفت: 'ديو که آمد وقتى تو را ديد از ديوار قصر آجرى بيرون مىآورد و به تو پرتاب مىکند. اگر به تو خورد بىدرنگ کشته مىشوي، اگر آجر به تو نخورد، حتماً تو ديو را خواهى کشت' . |
غروب آفتاب ديو از شکار روزانه برگشت و گفت: 'بو مياد، بو آدميزاد مياد' . نالدار نال مىزيزه، بالدار بال. کدام حرامزاده به خانهٔ من راه پيدا کرده است؟ اى پتياره پليد چه کسى را به خانه راه دادي؟ راست بگو والا تو را مىکشم' . ملکمحمد گفت: 'منم ملکمحمد اى ديو پليد و ناپاک!' ديو قهقههاى زد و از ديوار قصر آجرى بيرون آورد و بهطرف ملکمحمد پرتاب کرد. ملکمحمد با چالاکى تمام آجر را از خود رد کرد و با شمشيرى که در دست داشت سر ديو پليد را از تن جدا کرد و پس از آن شکر حق را بهجا آورد. دختر گفت: 'اى ملکمحمد! من کنيز تو هستم به قصر داخل شو که خوش آمدي' . ملکمحمد داخل قصر شد و شب را در آن قصر به صبح رساند. صبح که شد از دختر خداحافظى کرد. دختر گفت: 'کجا مىروي؟' ملکمحمد گفت: 'عهد بستهام که مرغ زرد را بياورم' . دختر گفت: 'هيهات که اين از محالات است و هرگز به اين آرزو نمىرسي' . دختر هر چه کرد ملکمحمد دست از سفر برنداشت. به ناچار دختر گفت: 'اى ملکمحمد! در بيست فرسخى اينجا چاهى است که در بنِِِِ آن چاه، ديوى زندگى مىکند که هفت تا سر دارد، خواهر مرا دزيده و در آن چاه زندانى کرده خواهش من اين است که اگر موفق شدى او را آزاد کن' . |
ملکمحمد رفت و رفت و رفت تا به بيابان لميزرعى به سر چاهى رسيد که گود و تاريک بود. نام خدا را بر زبان آورد و داخل چاه شد، دخترکى ديد که خدا براى دل خودش آفريده بود. دختر چشمش که به ملک افتاده دلباختهٔ او شد و گفت: 'اى جوان، با پاى خود بهطرف مرگ آمدي، الان ديو از خواب هفته بيدار مىشود و تو را مىکشد' . ملکمحمد رو به دختر کرد و گفت: 'اى ماهپيکر، بدان که من دو خواهر تو را از شر ديو خلاص کردهام. اگر سرّ اين ديو را به من بگوئى در حقّ من نيکى کردهاى و شايد اميدى به نجات تو باشد' . دختر گفت: 'روبهروى تو دريچهاى است. از دريچه که داخل شدي، حياطى است. داخل آن حياط، حوضى است که دو ماهى قرمز، يکى نر و ديگرى ماده است. تا الان کسى موفق نشده آنها را بگيرد. اگر توانستى آنها را بگيري، بدان که ديو را خواهى کشت' . ملکمحمد از دريچه وارد حياط شد به کنار حوض رسيد و پس از چند ساعتى تلاش و کوشش ماهىها را گرفت و در جيب گذاشت و پهلوى دختر برگشت. ديد دختر بالاى سر ديو هفت سر نشسته است و سرهاى او را مىجورد. ملکمحمد دست به شمشير برد و يک سر ديو را بريد. ديو گفت: 'اى پتياره، مگس از من دور کن' . ملکمحمد دو سر ديگر را بريد که ناگهان ديو اوقاتش تلخ شد و از جا برخاست و بهطرف ملکمحمد حملهور شد. ملکمحمد ماهىها را نشان ديو داد. لرزه بر اندام ديو افتاد و شروع کرد به التماس کردن و گفت: 'اى جوان، هر چه گوئى فرمان کنم اما مرا نکش' . ولى ملکمحمد بهسرعت سرهاى ديگر او را از تن جدا کرد و ديو پليد به جهنم واصل شد. |
همچنین مشاهده کنید
- قیز لارخانی (۲)
- شاه عباس و پینهدوز
- دختری که به تنهائی از پس چهل دزد برآمد
- شازده اسماعیل (۲)
- جوان و نارنج
- سگ و بره
- مرد جوجهفروش
- گربهٔ سبز نقاره (۲)
- امیرزاده و عرب زنگی
- غلام
- شهر حاکمکش
- عادت
- پدر هفت دختر و پدر هفت پسر
- پرندهٔ طلائی
- کرّهٔ سیاه
- شیبیدین
- مهریننگار و سلطان مار
- گربهٔ سبز نقاره
- دختر بازرگان و هفت برادر(۳)
- قلاغه و مرد باقالیکار
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران توماج صالحی امام خمینی سریلانکا حجاب دولت پاکستان کارگران رهبر انقلاب مجلس شورای اسلامی رئیسی سید ابراهیم رئیسی
کنکور هواشناسی سیل تهران اینترنت زنان شهرداری تهران پلیس سلامت فراجا قتل قوه قضاییه
قیمت خودرو قیمت طلا قیمت دلار خودرو دلار بازار خودرو بانک مرکزی قیمت سکه ارز ایران خودرو سایپا بورس
تلویزیون سحر دولتشاهی سینمای ایران سریال مهران مدیری ترانه علیدوستی کتاب تئاتر شعر سینما رادیو
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل غزه آمریکا رژیم صهیونیستی فلسطین روسیه جنگ غزه چین اوکراین اتحادیه اروپا طوفان الاقصی ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال فوتسال بازی تیم ملی فوتسال ایران باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس تراکتور بارسلونا رئال مادرید والیبال
هوش مصنوعی همراه اول ناسا مریخ اپل فیلترینگ فناوری تبلیغات ایلان ماسک سامسونگ
سلامت روان فرونشست زمین استرس داروخانه پیری سرکه سیب دوش گرفتن