سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

مروارید خوشه، دُرّ دو گوشه


در روزگار قديم، در يک ده دوردست پيرزنى فقيرى زندگى مى‌کرد که تنها دارائى‌اش از مال دنيا پسرى به‌نام مَعْر‌َفى (محمد رفيع) بود. معرفى گاوچران ده بود، يعنى گاوهاى مردم را براى چرا به صحرا مى‌برد و مزد مى‌گرفت. يک روز عصر وقتى از چراندن گاوها برگشت، يکى از اهالى ده گفت: 'گاو من به خانه نيامده' . معرفى گفت: 'همهٔ گاوها آمده‌اند و وارد ده شده‌اند، برو بگرد شايد به خانه‌ٔ کسى رفته باشد، شايد يک‌نفر گاوت را برده باشد' . طرف قانع نشد و مَعْرَفى را به باد کتک گرفت. معرفى هم که آدم درستکارى بود از اين ماجرا ناراحت شد و گاوچرانى را کنار گذاشت. پس از مدتى به مادرش گفت: 'اين ده ديگر جاى من نيست مى‌خواهم بروم جاى ديگرى زندگى کنم' .
پيرزن گفت: 'من که غير از تو کسى را ندارم، هر جا بروى من هم مى‌آيم' . مادر و پسر نان و توشه‌اى برداشتند و از ده بيرون زدند. مدتى از اين ده به آن ده و از اين شهر به آن شهر رفتند و کوه‌ها و بيابان‌هاى زيادى را طى کردند تا اينکه که يک روز به رودخانه‌اى رسيدند. وقتى از رودخانه رد مى‌شدند، پسر ديد لب آب زلال رودخانه، سنگ‌هاى قشنگى در آب مى‌درخشد. دو تا از سنگ‌ها را برداشت، در جيبش گذاشت و راه افتادند تا به شهرى رسيدند. در گوشه‌اى اطراق کردند تا خستگى درکنند. معرفى در شهر راه افتاد تا بلکه لقمه نانى پيدا کند. همين‌طور که در شهر مى‌گشت در يک جائى چند بچه را ديد که گردو بازى مى‌کردند. معرفى که حوصله‌اش سر رفته بود و گردوئى هم نداشت که بازى کند، مدتى بازى آنها را تماشا کرد و رفت.
چند قدم آن‌طرف‌تر به يک دکان کفاشى رسيد و ديد کنار دکان سبدى گذاشته و مقدارى گردو در آن است. معرفى به سبد گردو نگاه مى‌کرد که کفاش پرسيد: 'پسر جان چه مى‌خواهي؟' معرفى گفت: 'مى‌خواهم با بچه‌ها گردو بازى کنم اما پولى ندارم که گردو بخرم، حاضرى اين سنگ‌ها را بگيرى چند دانه گردو به من بدهي؟' کفاش نگاهى به سنگ‌ها کرد و ديد خيلى قشنگند، از طرفى چند دانه گردو که بهائى ندارد. سنگ‌ها را گرفت، در سبد انداخت و چند دانه گردو به معرفى داد. معرفي، خوشحال، گردوها را گرفت و رفت بازي. شب که شد کفاش مغازه را بست، سبد گردو را برداشت و به خانه رفت و آن را در گوشه‌اى گذاشت. پس از شام وقتى که همه خوابيده بودند، گزمه‌هائى که در کوچه نگهبانى مى‌دادند ديدند نور خيره‌کننده‌اى از دريچهٔ خانهٔ کفاش بيرون مى‌آيد. زير پاى يکديگر را گرفتند و يکى از آنها از دريچه به داخل خانه نگاه کرد و ديد دو قطعه سنگ مثل ستاره مى‌درخشند.
رفتند به پادشاه خبر دادند که در خانهٔ کفاش دو گوهر شب‌چراغ مى‌درخشد، حتماً کفاش گنجى پيدا کرده است. همان نيمه‌شب، شاه دستور داد کفاش را با دو گوهر شب‌چراغ حاضر کردند. کفاش بيچاره گفت: 'قربان، من نمى‌دانم اينها چيست. پسر فقيرى اينها را به من داد و چند دانه گردو گرفت و رفت' . شاه گفت: 'اينها گوهر شب‌چراغ است و در تمام خزانهٔ شاهى نظير اينها وجود ندارد، چطور تو نمى‌دانى چيست؟' کفاش به گريه افتاده بود. در اين هنگام وزير گفت: 'قربان، شايد اين پيرمرد راست بگويد، به او مهلت بدهيد تا آن پسر را پيدا کند' . پادشاه به کفاش چند روزى مهلت داد و گفت: 'اگر پسر را آوردى که هيچ، اگر نياوردى بايد جاى گنج را بگوئى و بقيهٔ آن را تحويل دهي، و گرنه بر دروازهٔ شهر دو شقه خواهى شد!' کفاش در شهر به راه افتاد و پس از جستجوى بسيار در حالى که نزديک غروب روز آخر بود و خود را براى مرگ آماده مى‌کرد، مَعْرَفى و مادرش را ديد. او راه را به گزمه‌ها نشان داد و گزمه‌ها هم فوراً او را گرفتند و پيش پادشاه بردند. شاه پرسيد: 'کى هستي؟ چه کاره‌اي؟ از کجا آمده‌اى و اين سنگ‌ها را از کجا آورده‌اي؟' پسر ماجراء زندگى خود را براى شاه تعريف کرد. شاه گفت: 'اگر راست مى‌گوئي، مى‌توانى باز هم از اين سنگ‌ها بياوري' . معرفى گفت: 'البته که مى‌توانم' . اما چون پسر باهوشى بود گفت: 'قربان بايد اجرت مرا جلو جلو بدهيد تا مادرم گرسنه و بى‌خرجى نماند' . شاه دستور داد دو هزار تومان به او دادند.
معرفى گفت: 'يک شرط ديگر هم اين است که کسى همراه من نيايد، خودم مى‌روم و مى‌آورم' . و شاه اين شرط را هم قبول کرد. معرفى از قصر بيرون رفت، پول را پيش مادرش برد و گفت خدا برايمان خواسته، بگير و خرج کن تا من برگردم. بقچه‌اى نان و توشه برداشت و نيمه‌هاى شب به راه افتاد تا به همان رودخانه رسيد. کنار رودخانه رسيد. کنار روخانه را گرفت و بالا رفت تا رسيد به همان جائى که سنگ‌هاى زيبا را ديده بود. بقچه را از سنگ پر کرد و راه شهر و قصر پادشاه را در پيش گرفت. شاه و وزير در ايوان نشسته بودند که پسر وارد قصر شد. گفتند: 'راه را باز کنيد تا بالا بيايد' . معرفى از پله‌ها بالا رفت و بقچه را در مقابل شاه و وزير باز کرد.
شاه که از ديدن آن همه گوهر شب‌چراغ دهانش باز مانده بود به وزير گفت: 'چه مى‌گوئي؟ اين پسر گنج را يافته يا معدنى پيدا کرده است؟' وزير گفت: 'قربان، اين پسر چيزى از ارزش اين سنگ‌ها نمى‌داند، به او دستور دهيد اين بار مقدار بيشترى بياورد' . شاه هم همين کار را از پسر خواست. مَعرفى گفت: 'قربان اين کار شدنى است اما خرجش بيشتر مى‌شود' . شاه بيست هزار تومان به او داد و گفت: 'اين دفعه يک توبره بياور' . معرفى گفت: 'اشکالى ندارد، اما يادتان باشد کسى مرا تعقيب نکند چون ممکن است راه را عوضى بروم و محل سنگ‌ها را گم کنم' . پادشاه به‌ناچار پذيرفت. مَعرفى پول‌ها را به مادرش داد و گفت: 'عجب پادشاهي! اين همه پول به من مى‌دهد به او سنگ مى‌دهم' . توبره را برداشت و نيمه‌شب روانه شد تا به همان محل رسيد.
توبره را پر کرد و برگشت. شاه که ديد پسر با کوله‌بارى پر مى‌آيد رو به وزير کرد گفت: 'وزير، پسر باز هم برگشت حالا مى‌گوئى چه‌کار کنيم؟' وزير گفت: 'قربان، حالا که مى‌آورد چه کارش داريم، دوباره پول بدهيد و بگوئيد يک‌بار بياورد' . پادشاه گفت: 'پسر مى‌توانى يک‌بار از اين سنگ‌ها برايم بياوري؟' معرفى گفت: 'البته که مى‌توانم، اما خرجش خيلى زياد مى‌شود' . شاه گفت: 'صد هزار تومان به او بدهيد' . پسر گفت: 'قربان صد هزار تومان به‌جاى خود و من حاضرم خزانهٔ شاه را از اين سنگ‌ها پر کنم، اما شنيده‌ام که قبلهٔ عالم دختر زيبائى دارند، اگر دختر را به من بدهيد هر چه بخواهيد مى‌آورم' . شاه غضبناک شد و گفت: 'اين پسر چه مى‌گويد؟' وزير گفت: 'قربان شما قبول کنيد تا بياورد، من سنگ‌هائى پيش پايش مى‌اندازم که نتواند بلند کند و شرط‌هائى مى‌گذارم که از عهده‌اش برنيايد' . شاه به ظاهر قبول کرد. پسر صد هزار تومان را گرفت و به مادرش داد. وضع مادر و پسر خوب شد و خانه و زندگى خوبى به‌هم زدند. پسر خرى و خورجينى برداشت و طورى راه افتاد که کسى او را نبيند. خورجين را پر از سنگ کرد، بار خر گذاشت و برگشت. شاه به وزير گفت: 'چه کار کنم، نه مى‌‌توانيم از اين همه گوهر چشم‌پوشى کنيم، و نه مى‌توانيم دخترمان را به او بدهيم. چاره‌اى بينديش' . البته گاهى هم مى‌گفت: 'بد پسرى هم نيست، چه عيبى دارد که داماد ما شود' . وزير که دختر شاه را براى پسر خودش مى‌خواست گفت: 'قربان، اين چه حرفى است، نمى‌شود که دختر اعلى‌حضرت را به بچه چوپانى داد که معلوم نيست اصل و نسبش کيست!' خلاصه به هزار حيله شاه را راضى کرد که يک کار ناشدنى از پسر بخواهد. شاه گفت: 'مثلاً چه کاري؟' وزير گفت: 'از او بخواه تا برود مرواريد خوشه و دُرّ دو گوشه را برايت بياورد' . شاه هم همين را خواست. پسر گفت: 'چنين چيزى را از کجا بياورم، اقلاً جايش را به من بگوئيد' . گفتند: 'جايش را نمى‌دانيم، فقط مى‌دانيم که همچين چيزى هست و تو اگر بياورى داماد پادشاه مى‌شوي' .
پسر به خانه آمد و مدتى فکر کرد. به اطراف و اکناف راه افتاد و از هر پير جهانديده‌اى پرس و جو کرد. سرانجام نان و توشه‌اى تهيه کرد و به راه افتاد. شب‌ها استراحت مى‌کرد و روزها مى‌رفت تا اينکه يک روز لب دريائى رسيد. جزيرهٔ کوچکى وسط دريا بود که صخرهٔ بلندى داشت و بالاى صخره‌ قصرى ساخته بودند. همين‌طور که به صخره و قلعه نگاه مى‌کرد، ناگهان نيم‌تنهٔ دخترى بالاى ساختمان پيدا شد و گفت: 'اى آميزاد اينجا چه مى‌‌کني؟!' معرفى گفت: 'دنبال مرواريد خوشه و گندم و دُرّ دو گوشه مى‌گردم' . دختر گفت: 'وسيله‌اى تهيه کن و خودت را به من برسان تا راه را نشانت دهم' . معرفى مقدارى چوب و تخته جمع کرد و کَلَکى درست کرد و هر طورى بود خودش را به جزيره رساند. دختر راه ورود به قصر را به او نشان داد، و ماجراء زندگى خودش را براى مَََعْرَفى تعريف کرد. دختر گفت: 'پدرم شاه پريان مغرب زمين است. ديو ناهول و ولائى (ترسناکي) عاشق من شده و مدتى است که مرا از قصر پدرم دزديده و اينجا زندانى کرده است. نه مى‌توانم از اينجا خارج شوم و نه توانائى باطل کردن سحر ديو را دارم. تا به حال هم رام او نشده‌ام. هميشه اميدوار بودم وسيلهٔ نجاتم فراهم شود. ديو، روزها به شکار مى‌رود و شب‌ها برمى‌گردد. هر چه اظهار عشق و مهربانى مى‌کند من روى خوش نشان نمى‌دهم. مرواريد خوشه و دُرّ دو گوشه در خزانهٔ پدرم فروان است. اگر بتوانى مرا از شر ديو خلاص کني، همهٔ کارها درست مى‌شود' .


همچنین مشاهده کنید