سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

مروارید خوشه، دُرّ دو گوشه (۲)


مَعْرَفى گفت: 'من به زور حريف ديو نمى‌شوم، جادوگرى هم بلد نيستم، اما اگر بتوانى يک جورى از محل شيشهٔ عمر ديو اطلاع پيدا کنى و آن را به‌دست بياوري، و به‌دست من که آدميزادم شکسته شود کار تمام است' . معرفى راه چاره را به دختر ياد داد و خودش در گوشه‌اى پنهان شد. شب که شد ديو تنوره‌کشان پيدا شد و همين که وارد شد گفت: 'بو مى‌آد، بو آدميزاد مى‌آد' . و از دختر پرسيد: 'آيا کسى به اينجا آمده؟' دختر گفت: 'اين جزيره وسط دريا و از همه جاى دنيا بريده است، هيچ‌کس نمى‌تواند به اينجا بيايد، تازه اگر هم بيايد چگونه وارد قصر شود. تو امروز خسته‌تر از هر روز هستي، آثار خستگى در همهٔ وجودت پيدا است، حتماً به مشامت هم اثر کرده. من مدت‌ها است اينجا از تنهائى دق کرده‌ام، نه همزبانى نه اجازهٔ خارج شدن. تازه خارج شوم، چه کنم؟ زنداني، غريب، تنها. تو که به من اظهار عشق مى‌کنى اگر واقعاً به من علاقه داري، چرا مرا زندانى کرده‌اي؟' همين‌طور که اين حرف‌ها را مى‌زد شروع کرد به گريه و زاري. ديو گفت: 'گريه نکن که جانم درمى‌رود، هر چه بگوئى برايت انجام مى‌دهم، بگو چه مى‌خواهي؟' دختر گفت: 'يک همبازي، يک همزبان، اصلاً اگر راست مى‌گوئى شيشهٔ عمرت را بده روزها با آن بازى کنم' .
ديو گفت اين کار امکان ندارد. هر چيز ديگرى که بخواهى برايت مى‌آورم جز اين يکي. اگر شيشهٔ عمر من به‌دست آدميزاد بيفتد و بشکند، من بلافاصله مى‌ميرم' . دختر گفت: 'آدميزاد کى از اينجا خبر دارد و چگونه مى‌تواند وارد اينجا شود؟' ديو گفت: 'به هر حال دسترسى به شيشهٔ عمر من امکان ندارد. در قسمت‌هائى از اين قلعه دالان‌هائى مخفى هست که به محوطهٔ سربسته‌اى مى‌رسد. آنجا حوضى هست که از يک طرف آب مى‌آيد و از طرف ديگر خارج مى‌شود چند ماهى سرخ و سفيد در آب حوض هستند. شيشهٔ عمر من در شکم ماهى خالدار است. اگر کم‌ترين حرکت غيرعادى از ماهى سربزند، لرزه بر اندامم مى‌افتد و مى‌فهمم که شيشهٔ عمرم در خطر است. هر جا که باشم خودم را مى‌رسانم. حالا ديدى که نمى‌توانم شيشهٔ عمرم را به تو بدهم' . دختر ظاهراً غمگين شد و در گوشه‌اى نشست. ديو شام خورد و خوابيد و فردا صبح تنوره‌کشان از قلعه خارج شد.همين که از رفتن ديو خاطرجمع شدند، مَعرفى از مخفيگاه بيرون آمد و همه‌چيز را از دختر شنيد. تير و کمان ديو را برداشت و نزديک حوض رفت. ماهى خالدار را نشانه گرفت، از خدا يارى خواست و تيرى به ماهى زد. ماهى خالدار روى آب آمد. فوراً ماهى را گرفت، شکمش را پاره کرد و شيشهٔ عمر ديو را به‌دست گرفت. در همين لحظه ديو هم رسيد و شيشه‌ٔ عمرش را دست پسر ديد. فوراً زانو زد و به عجز و لابه افتاد که مواظب باش شيشه از دستت نيفتد.
معرفى گفت: 'اگر هر چه مى‌گويم اطاعت کنى شيشه را نمى‌شکنم. اما اگر دست از پا خطا کنى چنان شيشه را زمين مى‌زنم که در يک لحظه خاکستر شوي' . ديو به همهٔ مقدسات خودش سوگند ياد کرد که اگر شيشه را نشکند، غلام او شود. معرفى گفت: 'اول اين دختر را آزاد مى‌کنى و ما دو نفر را به مغرب زمين پيش پدر دختر مى‌بري' . ديو اطاعت کرد و هر دو را روى شانه‌هاى خود گذاشت و تنوره‌کشان در بارگاه شاه پريان مغرب زمين پياده کرد و در گوشه‌اى مؤدب و دو زانو بر زمين نشست. شاه پريان از ديدار دخترش شاد شد و بر هوش و ذکاوت آدميزاد آفرين گفت. آنگاه رو به پسر کرد و گفت: 'هر چه مى‌خواهى طلب کن که هر کارى بتوانم برايت انجام مى‌دهم' . معرفى حال و حکايت خود را تعريف کرد. شاه پريان گفت: 'اينکه نقلى ندارد' . دستور داد طبقى پر از مرواريد خوشه و طبقى هم پر از دُرّ دو گوشه جلو او گذاشتند. وقتى که مَعرفى مى‌خواست خداحافظى کند، دختر شاه پريان گفت: 'اين سلطانى که تو تعريف کردى با آن وزير مکارش، باز هم از تو چيزهائى مى‌خواهند که شايد از عهده برنيائي. من تا تو را به مقصود نرسانم، تنهايت نمى‌گذارم' . از پدرش اجازه گرفت و هر دو بر شانه‌هاى ديو سوار شدند. ديو، تنوره‌کشان به هوا بلند شد و کمى بعد آنها را کنار شهر مقصد پياده کرد. مَعرفى که کار را تمام شده ديد، شيشهٔ عمر ديو را به سنگى زد و ديو در يک لحظه خاکستر شد. پس از آنکه از شر ديو خلاص شدند، دختر به مَعرفى گفت: 'من در همين حوالى هستم، تو برو خواستهٔ شاه را براى‌اش ببر ببين چه مى‌گويد' .
معرفى وارد قصر پادشاه شد. چون همهٔ گزمه‌ها و قراولان او را مى‌شناختند، مستقيماً به حضور شاه رسيد. شاه با وزير در حال گفتگو بودند که معرفى وارد شد، تعظيم کرد و طبق‌هاى مرواريد خوشه و دُرّ دو گوشه را به حضور شاه تقديم کرد. چشم شاه و اطرافيان از ديدن آن جواهرات خيره شد. شاه آنقدر خوشحال شده بود که چيزى نمانده بود از تخت پياده شود و مَعرفى را در آغوش بگيرد که وزير دست او را گرفت و گفت: 'قربان، خودتان را نگهداريد' . دستور داد از پسر جوان پذيرائى کنند و اسباب استراحت او را مهيا سازند. پس از آن دوباره با وزير به مشورت نشست و گفت: 'وزير، ديگر چه جوابى داريم به او بدهيم؟' وزير گفت: 'يک کار ديگر از او بخواهيد که به هيچ طريقى نتواند انجام دهد' . شاه پرسيد: 'چه کاري؟' وزير حليه‌گر گفت: 'از او بخواهيد که به آن دنيا برود و از پدر تو و پدر من نامه‌اى و سفارشى با مُهر پدر بزرگوارتان به دربار مى‌آيم' . اين را گفت اجازهٔ مرخصى خواست و از شهر خارج شد.
به‌جاى خلوتى که رسيد موى پرى را در آتش گذاشت و پرى حاضر شد و ماجرا را شنيد. پرى قلم و کاغذ گرفت و دو نامه براى شاه و وزير از قول پدرشان نوشت و به بعضى مطالب که در زمان حيات آنها پيش آممده بود هم، اشاره کرد. آن وقت نيمه‌هاى شب مخفيانه وارد قصر شد و از صندوقچهٔ مربوطه مُهر شاه را که پدرش مانده بود، برداشت و پاى نامه زد. مُهر پدر وزير را هم به همين ترتيب پاى نامه زد. سر نامه‌ها را بست، پشت آنها را هم مهر کرد، مهرها را سر جاى‌شان گذاشت و پيش مَعرفى برگشت. به معرفى گفت: 'فردا صبح به دربار برو و بگو چندين بار هيزم جمع کنند و روى آن نفت بريزند. تو برو بالاى تل هيزم‌ها و بگو در حضور شاه و همهٔ مردم هيزم‌ها را آتش بزنند. اصلاً نترس چون من در يک چشم به هم زدن تو را نجات مى‌دهم و دور از چشم حاضران مخفى مى‌کنم' .
فردا صبح معرفى وارد دربار شد و پس از اداء احترام گفت: 'قربان، دستور بدهيد هيزم فراوانى خارج از شهر جمع کنند. مى‌خواهم بروم آن دنيا' . شاه دستور داد هيزم آماده کردند و مردم جمع شدند. معرفى بالاى تَل هيزم ايستاد و گفت: 'قربان، دستور بدهيد آتش بزنند' . فراشان به دستور شاه هيزم‌ها را آتش زدند. همين که دود و شعله برخاست، پرى فوراً معرفى را برداشت و غيب شد. چنان دود و آتشى به هوا بلند شده بود که هيچ‌کس اثرى از پسر نديد. منتظر ماندند تا آتش خاکستر شد. وزير گفت: 'قربان، ديگر تمام شد و شرّش کنده شد، حالا با خيال راحت مى‌توانيم مراسم عروسى شاهزاده خانم را با غلام‌زاده برگزار کنيم' . شاه گفت: 'صبر کنيم ببينم چه مى‌شود' . وزير گفت: 'قربان، مگر نديديد اثرى از او باقى نماند' . به دربار که رسيدند، چيزى نگذشته بود که ديدند مَعرفي، شاد و خندان، با دو نامه وارد شد.
تعظيم کرد و نامه‌ها را به شاه و وزير داد. وقتى نامه‌ها را با مُهر پدران‌شان ديدند دود از کلهٔ شاه و وزير و درباريان بلند شد. نامه‌ها را باز کردند و خواندند. آخر هر دو نامه نوشته شده بود: ما خيلى مشتاق ديدار شما هستيم، چرا به ديدن ما نمى‌آييد، با کمک و راهنمائى اين پسر مى‌توانيد يک روز مهمان ما باشيد تا ناگفتنى‌ها را به شما بگوئيم. شاه گفت: 'پدران‌مان هم دلشان خوش است، آخر چگونه ممکن است به آن دنيا برويم و برگرديم' . معرفى گفت: 'مگر به چشم خود نديديد من چگونه رفتم، اگر بخواهيد مى‌توانم شما را پيش آنها ببرم و پس از ديدار، دوباره برگردانم' . وزير مکار گفت: 'به شرطى که خودت هم با ما بيائي' . معرفى گفت: 'من که يک‌بار رفته‌ام، باز هم اگر بخواهيد با شما مى‌آيم' . فردا صبح، باز هم دستور دادند هيزم فراوان جمع کنند و نفت روى آن بريزند. شاه و وزير و مَعرفى بالاى تل هيزم رفتند و دستور دادند هيزم‌ها را آتش بزنند. پريزاد فوراً بالاى تل هيزم رفتند و دستور دادند هيزم‌ها را آتش بزنند. پريزاد فوراً مَعرفى را بلند کرد و نجات داد، اما شاه و وزير سوختند و جزغاله شدند.
پس از واقعه مَعرفى وارد قصر پادشاه شد و بر تخت نشست. مردم هم او را به شاهى قبول کردند و از او خواستند تا داد مردم را از اطرافيان شاه جبار و وزير حيله‌گرش بستاند.
شاه جوان کارى را که مردم مى‌خواستند، انجام داد و با دختر پادشاه ازدواج کرد و مادرش را هم به دربار آورد. پريزاد هم از او خداحافظى کرد و رفت. در بعضى روايت‌ها مى‌گويند با پريزاد و دختر پادشاه، هر دو، عروسى کرد.
متل ما خاش بود دستهٔ گلى پاش بود
- مرواريد خوشه، دُرّ دو گوشه
- قصه‌هاى فارس ـ ص ۶۱
- بازنويسى و ويرايش: عباس مخبر
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۸۰
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید