سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

معنی حرف سلطان و پوست‌فروش


سلطانى بود يه روزى مى‌رفت به شکار، از دروازه شهر که رفتند بيرون، يه فرسخى رسيدند به يه درياچه، ديد يه پيرمرد قوز درآورده داره پوست مى‌شوره. شاه جلوى اسب رو کشيد، گفت: 'پيرمرد چکار مى‌کني؟' پيرمرد سرشو بلند کرد، ديد شاس، بلند شد، گفت: 'قبله عالم به سلامت باشه، دارم پوست مى‌شورم' . گفت: 'هشتو مى‌خواستى به نُه و ده بزنى که اين موقع نياى پوست بشوري' . گفت: 'قربان زدم، نگرفت' . شاه گفت: 'بسيار خوب پس ارزون بفروش' . تمام وزراء موندند فکرى که شاه با اين پيرمرد چه جواب و سؤالى کردند؟
شاه وقتى‌که به منزل شکارگاه رسيد. هشت وزيرش پهلوش بود، گفت: 'به حق خودم قسم که اگر معناى اين حرفرو پيدا نکرديد به دارتون مى‌زنم' . وزير دست راست گفت: 'قربان سه روز مهلت بديد' . اينها از شکار برگشتند. هر هشت وزير موندند فکرى که خونه اين پيرمرد کجاس، معناى ايرو بايد از خودش بپرسيم. وزير دست چپ گفت: 'من فردا ميرم دم درياچه مى‌شينم که پيرمرد ديدم از خودش بپرسم' . وزير دست راست گفت: 'بسيار خوب اگه نگفت بهت خونش نشونى بگير که شب بريم خونش' . گفت: 'بسيار خوب' .
وزير دست چپ امروز بلند شد، آماده درياچه. ديد پيرمردى نشسته، داره پوست مى‌شوره. اومد پهلوش بنا کرد سلام کردن. دوستانه با اين صحبت کردن که به اصطلاح اينو ريشخندش بکنه، گفت: 'راستى پريروز شاه آمده بره‌ چى گفت به شما؟' گفت: 'اون سلطانه منم رعيت هستم. اون سؤالى از من کرد، منم مطابق اون جوابى دادم' . گفت: 'خوب اون جوابى که دادي، جوابش چى بود؟' گفت: 'هيچى اون به من گفت: مى‌خواستى بزني، منم جواب دادم که زدم نگرفت' . گفت: 'خوب معناش چى چيه؟' گفت: 'ها شاه، سلطان، وزير داره، بريد معناشو از وزراء بپرسيد، معناى او رو من نخواهم گفت' . گفت: 'خوب تو معناش رو مى‌دونى يا حرفى رو زدي؟' گفت: 'البته کسى که با شاه جواب و سؤال مى‌کنه معناى حرفشو مى‌دونه، سلام‌عيلک مى‌دونه سلام‌عليک چيه' . گفت: 'حالا ممکن هست صدتومن از ما بگيرى و معناى ايرو به ما بگي؟' گفت: 'نه والله، حالا موقع فروختنه صدتومن چه بار منو مى‌کشه؟' رسوند تا هزار تومن، گفت: 'هزار ميدم معناى اين حرفو به من بگو' . پيرمرد تغيّر کرد، گفت: 'شاه وزير داره، اين هزار تومنو برو بده به وزيرا، از وزيرا سؤال کن!' وزير لجش گرفت. گفت: 'من خودم وزير شاهم' . گفت: 'پس من به اين ارزونى‌ها نمى‌فروشم' . وزير گفت: 'منزلت کجاست؟' گفت: 'مياى بازاچه سعادت، مى‌گي: خونه ميرزا على پوس‌فروش کجاس؟ نشونت مى‌دن' . گفت: 'بسيارخوب، امشب خدمت شما مى‌رسيم' .
وزير رفت و به وزير دست راست گفت: 'من تا هزار تومن راضى شدم که اين معنارو به من بگه، نگفت' . گفت: 'حالا امشب بريم اونجا، سه روز مهلت ما تمام شد، فردا روز آخره' . وزير دست راست و وزير دست چپ دوتائى پاشدند و رفتند. رفتند پرسيدند: 'خونه ميرزا على پوس‌فروش کجاس؟' پرسيدند، رفتند در قلاب (دق‌الباب) کردند. پيرمرد آمد گفت: 'کيست کوبنده در؟' وزير گفت: 'باز کن، منِ بيچارم' . درو وا کرد، آمد تو، نشستند و گفتند: 'ما آمديم براى معنى اين حرف شما' . گفت: 'سلطان هشت وزير داره، شما کدوم يک از وزراش هستين؟' يکيش گفت: 'من وزير دست راست هستم' . يکى ديگه گفت: 'منم وزير دست چپ' . گفت: 'قربانِ اين وزراء برند که يه حرف من پيرمرد رو معنيش رو نفهمند. خوب حالا شما معناى حرف منو مى‌خوايد، حالا شما دو نفر جبران اون شش نفر هم مى‌کنيد يا اينکه خوب شما فهميديد اونها هم مى‌فهمند؟' وزير دست راست گفت: 'خوب جبران اونها رو بکنيم چقدر بايد بديم؟' گفت هشت وزيريد، يکى هزار تومن که بديد هشت هزار تومن ميشه' . وزير دست راست گفت: 'بابا جان خيلى سخت مى‌گيري' . گفت: 'سخت نيست اگر بخواهم به فرمايش سلطان راه برم بايد يکى دو هزار تومن بگيرم. من باز ملاحظتونو مى‌کنم، ارزون مى‌فروشم' . وزير دست راست رو کرد به وزير دست چپ گفت: 'بديم، خودمون مى‌ديم و ما خودمونو پيش شاه پيش مى‌ندازيم که ببيند اين عرضه با ماس، اون وزيراى ديگر عرضه ندارن' . حاضر شدند هشت هزار تومن دادند به پيرمرد. پيرمرد گفت: 'خوب حالا آمدين سر حرف. شاه به من گفت که هشت ماه در تابستون و بهار و اول پاييز و مى‌خواستى بزنى به نه و ده که اين دو ماه زمستونو راحت باشي، تو خونه بشينى نياى تو سرما به پوست شستن. من به شاه جواب دادم که قربان زدم. نگرفت، يعنى کاسبى همچه کاسبى نبود که من براى زمستون ذخيره کنم. شاه به من جواب داد پس ارزون‌نفروشي. مقصود سلطان اين بود که منو زمستونى از سرما نجات بده و ما هم به‌ اندازه فروختيم' . وزيرها گفتند: 'خيلى خوب' . خدانگهدار از پيرمرد کردند.
فردا صبح که پادشاه به تخت نشست، وزراء رو خواست، گفت: 'شما سه روز مهلت خواستيد، امروز روز سيم که اگر نگيد عهد کردم هر که ندونه به دارش بزنم' . وزير دست راست گردن کشيد، گفت: 'قبله عالم به سلامت باشي، من گرون خريدم' . وزير دست چپ گردنشو کشيد، گفت: 'قربان، منم خريدم از وزارى ديگت باخبر نيستم' . شاه مقصودش اين بود که بفهمه تا چه ميزانى اين حرف فروش رفته، گفت: 'خوب معلوم ميشه که شما دو نفر خريداريد. چند خريديد؟' وزير دست راست گفت: 'قربان ما دو نفر هشت هزار تومن خريديم' . شاه رو کرد به اينها ديگه، گفت: 'خوب شما مى‌خواهيد مفد (مفت) دربريد؟ شش هزار تومن، يکى هزار تومن بديد. سه هزار تومن به اين، سه هزار تومن به اون بديد. شما شش نفر يکى هراز تومن خون خودتونو بخريد!' گفتند: 'حاضريم مى‌ديم اما آخر اين نفهميم که چه پوليس که ما مى‌ديم؟' گفت: 'پوليس که شما اينقدر کفايت نداشته و شعورشم نداشته که يا معنى حرفرو بفهمند يا بريد پيدا کنيد. حالا اينها اگه معناى حرف رو نفهميدند خريدار شدند که بفهمند و براى اينکه شماها معنى حرف رو نفهميد اونهام سربسته به من جواب دادند' . اونها شش هزار تومنو دادند.
شب آمدند رفتند خونه وزير دست راست، گفتند: 'خوب يکى هزار تومنو داديم پس حالا معناش رو به ما بگيد که اگر يه وقت پاش افتاد به شاه بگيم ما هم بلديم' . وزير گفت: 'چطور شاهى باشه که تو اگه ده مرتبه اين معنى رو بگى شاه باور کنه براى اينکه ما سربسته گفتيم اون فروشنده بود و ما خريدار. شما هم اگه خريدار بوديد مانند ما تقلا مى‌کرديد، مى‌خريديد. اينه که هزار تومن شما داديد پول خونتونو داديد' . گفت: 'خوب فروشنده کجاس؟ مام بريم بخريم' . وزير جواب داد: 'مگه من ننم بهم نشون داد يا فروشنده آمد پيش من؟
بى‌رنج گنج ميسر نمى‌شود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
تو مى‌خواهى مفتکى بخري' . گفت: 'خوب که عاقبت نخواهى گفت' . آمدند.
فردا شب رفتند منزل وزير دست چپ. وزير دست چپ به اينها گفت: 'اگه مى‌خواهيد من به شما بگم، يکى هزار تومن به من بدى تا من بهتون بگم' . اونها حاضر شدند يکى هزار تومن به وزير دست چپ دادند و معناى حرف رو پرسيدند.
چند روزى از اين مقدمه گذشت، سلطان مهمون چار دولت داشت. اين وزراء صحبت انداختند ميونه، گفتند: 'ما هم کلام شاه رو خريدار شديم' . سلطان گوششو تيز کرد، گفت: 'خوب شما اگه خريدار شديد چرا اون روز نگفتيد؟' جواب دادند: 'چون سلطان ما ديديم وزير دست چپ و دست راست خريدار شدند ما ديگه صحبت نکرديم' . شاه رو کرد به وزير دست راست، گفت: 'بفرست اون شخص رو بيارند!' وزير دست راست مأمور فرستاد ميرزا على پوس‌فروش بياد، که بيا شاه تو رو مى‌خواد. ميرزا على رو آوردند جلوى شاه. تعظيم کرد، به خاک افتاد، زمين ادب بوسيد. شاه گفت: 'پيرمرد خريدار چند نفره بودند؟' پيرمرد حس کرد، گفت: 'قبله عالم به سلامت باشه، دو نفر' . گفت: 'ديد بعد از دو نفر خريدار نيامد؟' پيرمرد گفت: 'خير قربان' . گفت: 'راست بگو!' گفت: 'به حقت قسم، غير از دو نفر هيچ‌کس نيامد' . شاه درآمد گفت: 'خوب وزير دست راست اينو که تو خريدى به ديگرى چند فروختي؟ راست بگو' . وزير دست راست به خاک افتاد، گفت: 'به جقه‌ات قسم که تا حالا نفروختم اگه صد هزار تومنم بدن' . شاه رو کرد به وزير دست چپ، گفت: 'حرامزاده تو از اونهائى که به نون رعيتِ بيچاره محتاجي، حالا بگو ببينم که چقدر از اينها گرفتى اين حرف رو فروختي؟ پس شماها خواستيد که در بين اين سُفرا کفايت خودتونو نشون بديد. پس اينجا معلوم شد که شما شش نفر کفايتى که خودتون بگرديد کارى صورت بديد نداريد، محتاجيد که ديگرى بهتون کمک کنه و اين آدم معلوم شد که خائن و ملت‌فروشه که به نون رعيت بيچاره محتاجه. شش هزار تومن گرفتي، شش هزار تومن بده! معلوم شد که رعيت‌خواه همين يه وزير که من دارم مابقى فکر خودتونيد' . شش هزار تومنو شاه تحويل پيرمرد داد، گفت: 'برو ديگه خودت رو از اين پوست شستن در هشت و چهار راحت کن!' پيرمرد پول‌ها رو ورداشت، گفت: 'قبله عالم به سلامت باشه و دولتش پايدار، مرحمت شما زياد' .
- معنى حرف سلطان و پوست‌فروش
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم ـ ص ۳۸۸
- گردآورنده: ل. پ. الول ساتن
- ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر امير حسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید