پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

مغول دختر (۲)


اما سپاهيانى که در تعقيب شاهزاده بهرام بودند آمدند تا به اسبى که شکمش ترکيده بود رسيدند و لباس‌هاى خون‌آلود شاهزاده بهرام را ديدند. آنها چنين برداشت کردند که گرگ‌ها حمله نموده‌اند و شاهزاده را کشته و خورده‌اند و شکم اسبش را پاره نموده‌اند. سپاهيان لباس خون‌آلود شاهزاده بهرام را برداشتند و به کشورشان بازگشتند و لباس را تحويل پادشاه دادند. پادشاه بيهوش بر زمين افتاد و بعد که به هوش آمد دستور داد که تمام کشور را سياهپوش کنند. چهل روز عزادارى نمود ولى گفت مى‌خواهم تا زنده هستم کشورم سياهپوش باشد و لباس سياه را از تنش بيرون نياورد.
اما مغول دختر که خود شيفته شاهزاده بهرام شده بود هر شب را به بهانهٔ آنکه مى‌خواهد نزد دايه‌اش بماند به ديدن شاهزاده بهرام مى‌رفت. شاهزاده بهرام به مغول دختر ابراز عشق و محبت نمود، قصر بسيار زيبا و مجللى که از قصر پادشاه مغولستان زيباتر بود از فروش چند جواهر گرانبها کنار کاخ دايه مغول دختر بنا نمود. بر روى درب و ديوار تماماً دانه‌هاى جواهرات نصب نمود. شاهزاده بهرام به مغول دختر گفت: 'من اين قصر را براى تو ساخته‌ام' . شاهزاده بهرام به کاخ خودش رفت و در آنجا زندگى مى‌کرد و وسايل مرفه زندگى را در آنجا فراهم آورد. يکى از شب‌ها که مغول دختر به ديدن شاهزاده بهرام آمده بود بسيار ناراحت و نگران به‌نظر مى‌رسيد. بهرام پرسيد: 'ناراحت به‌نظر مى‌رسى از چه نگراني؟' مغول دختر گفت: 'فردا قرار است هشتصد سوار دشمن براى جنگ با پدرم بيايد' .
شاهزاده بهرام گفت: 'پس برخيز و برو که من کار زيادى دارم' . مغول دختر گفت: 'مرا در اين ناراحتى تنها مى‌گذارى و از خانه‌ات بيرون مى‌کني' . شاهزاده بهرام گفت: 'مى‌توانى فردا شب بيائى اما امشب را کار دارم' . مغول دختر بلند شد و رفت. شاهزاده بهرام آن شب را تمرين شمشيرزنى کرد و اسبش را زين کرد و آماده نمود و لباس جنگاورى را نيز آماده کرد. هنگام صبح که جارچى خبر داد هشتصد سوار دشمن وارد کشور شده‌اند، شاهزاده بهرام لباس جنگاورى پوشيده و به جنگ آنان رفت و دمار از روزگار آن هشتصد سوار برآورد و همه آنها را کشت و بعد سر فرماندهشان را بر روى نيزه زد و جلو قصر پادشاه گذاشت و با خون روى ديوار قصر پادشاه نوشت: کشته شدن هشتصد سوار کافر، به‌دست بهرام، شاه کشور.
و بعد به خانه خود رفت و لباسش را بيرون آورد و خود را از خون پاک کرد و استراحت نمود. هنگام شب بود که مغول دختر به کاخ او آمد، بسيار خوشحال بود شاهزاده گفت: 'مثل اينکه خوشحال به‌نظر مى‌‌رسي، چه شده است؟' مغول دختر گفت: 'هنوز پدرم سپاهيانش را به جنگ هشتصد سوار نفرستاده بود که مردى شجاع به‌نام شاه بهرام آنها را کشت و سر فرماندهشان را جلو قصر پدرم گذاشته رفته است، ولى خودش را به کسى نشان نداده' . و بعد مغول دختر دعاى خير براى شاهزاده بهرام کرد و گفت: 'اميدوارم هر که هست خداوند براى خودش بخواهد و خوشبخت شود و خداوند بلا را از سرش بگرداند' چند روز گذشت يکى از شب‌ها دوباره مغول دختر غمگين و نگران به سراغ شاهزاده بهرام آمد شاهزاده بهرام گفت: 'تو را نگران مى‌بينم، چه شده است؟' مغول دختر گفت: 'فردا قرار است هزار و پانصد سوار از طرف همان پادشاه کافر به کشورمان حمله کنند' . شاهزاده بهرام به مغول دختر گفت: ' امشب خيلى کار دارم برخيز برو' . مغول دختر گفت: 'در اين ناراحتى با من همدردى نمى‌کنى و مرا از خانه بيرون مى‌کني؟' بهرام گفت: 'نه، چنين منظورى ندارم؛ مى‌توانى فردا شب بيائي' . آن شب را نيز شاهزاده بهرام لباس‌هاى جنگاوريش را آماده نمود و اسبش را زين کرد و فردا صبح همين که جارچى خبر داد که لشکريان دشمن وارد حريم کشور مغولستان شده‌اند، شاهزاده بهرام سوار بر اسب با لباس جنگاورى به‌سوى آنان حمله‌ور شد. يک به يک آنان را کشت و سر فرماندهشان را روى نيزه‌اى به ديوار قصر پادشاه تکيه داد و با خون بر روى ديوار قصر نوشت: کشته شدن هزار و پانصد سوار کافر، به‌دست بهرام، شاه کشور. وزير آن را امضاء کرد.
و بعد به خانه رفت و خود را شستشو داد و خون از لباسش و اسبش پاک نمود و استراحت کرد. شب فرا رسيد. مغول دختر با خوشحالى به ديدن شاهزاده بهرام آمد. شاهزاده گفت: 'مغول دختر، تو را خوشحال مى‌بينم؟ چه شده؟' او جواب داد: 'همان شاه بهرام هزار و پانصد سوار دشمن را يک تنه شکست داده پدرم بسيار خوشحال است، ولى شاه بهرام خود را نشان نمى‌دهد که پدرم جبران محبت‌هاى او را بکند' . و مقدار زيادى دعا نثار شاهزاده بهرام کرد، بعد از چند روز مغول دختر که ناراحت بود به ديدن شاهزاده بهرام رفت. بهرام گفت: 'تو را ناراحت مى‌بينم، بگو ببينم از چه ناراحتي؟' مغول دختر گفت: 'فردا قرار است که سه هزار نفر دشمن به کشورمان حمله کنند. پدرم خيلى نگران است' . شاهزاده، بهرام گفت: 'خدا کريم است، ناراحت نباش، حالا برخيز و برو که من خيلى کار دارم' . مغول دختر گفت: 'تو هميشه در وقت ناراحتى مرا ناراحت مى‌گذارى و از خانه‌ات بيرون مى‌کني!' شاهزاده بهرام گفت: 'چنين قصدى ندارم ولى امشب کارم زياد است مى‌توانى فردا شب بيائي' . بعد از رفتن مغول دختر، شاهزاده بهرام تمام وسايل جنگاوريش را آماده کرد و خوابيد. صبح برخاست و منتظر شنيدن صداى جارچى گرديد و با شنيدن صداى جارچى که گفت: سه هزار سوار به فرماندهى پادشاه کافر به کشور ما حمله‌ور شده‌اند و مى‌خواهند به حريم کشورمان تجاوز نمايند، همان موقع شاهزاده بهرام به‌سوى آن سواران تاخت و دمار از روزگارشان برآورد و يک به يکشان را بکشت و سر پادشاه کافر را بر روى نيزه‌اى زد و جلو قصر پادشاه مغولستان گذاشت و با خون بر روى ديوار قصر پادشاه نوشت:
شکست پادشاه کافر به‌دست بهرام شاه کشور
و با خون امضاء کرد.


همچنین مشاهده کنید