سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا
مغول دختر (۳)
و بعد بهرام به خانه رفت و خود را از خون پاک کرد و استراحت نمود. شب که فرا رسيد مغول دختر خوشحال به ديدن شاهزاده بهرام آمد. بهرام گفت: 'خوشحال بهنظر مىرسي، چه شده؟' مغول دختر گفت: 'نمىدانم، اين شاه بهرام کيست. چقدر شجاع و مهربان است، بالأخره پادشاه کافر را شکست داد و کشور را از دست او نجات داد' . بعد دعاى زيادى براى شاه بهرام کرد. بعد از بيست روز شاهزاده بهرام با عنوان تاجر به نزد پادشاه مغول رفت، و از دخترش خواستگارى کرد و بهخاطر آنکه مىدانست شاه مغول با پدرش قهر است خود را معرفى نکرد چون مىترسيد شاه مغول دخترش را به او ندهد. پادشاه مغول به شاهزاده بهرام گفت: 'دختر من نافبُرِ پسر عمويش است ولى اگر چيزهائى که از تو بخواهم برايم بياورى دخترم را به تو مىدهم. البته پادشاه مغولستان قصد ندادن را نداشت و اين شرايط را گذاشت تا جواب رد نداده باشد و شرايط پادشاه مغول اين بود: | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
شاهزاده بهرام به اميد ترتيب دادن اين گلهها و چوپانها برخاست و به خانه رفت، اسباب سفرش را مهيا کرد و همان شب با مغول دختر خداحافظى کرد و به او گفت: 'من به مسافرت مىروم، وقتىکه تمام آنچه را که پدرت خواسته فراهم کردم برمىگردم' . يک سال مسافرت شاهزاده بهرام طول کشيد تا توانست آنچه را پادشاه گفته بود فراهم نمايد. روزى که شاهزاده بهرام وارد مغولستان شد، ديد که تمام کشور آينهبندان کرده و جشن و سرور همهجا برپاست. او با گلههايش به قصر پادشاه رفت و به پادشاه گفت: 'آنچه را که خواستى آوردهام، حالا دخترت را به من بده' . پادشاه گفت: 'ديگر خيلى دير شده. دختر من از اول هم نامزد پسرعمويش بود و امروز روز عروسى آنهاست و حالا عروس را به خانه داماد مىبرند و مغول دختر را امروز صبح به عقد پسرعمويش درآوردند' . کاروان عروس به راه افتاد و بهطرف خانه داماد در حرکت بود. شاهزاده بهرام با گلههايش و چوپانانش در کنار کاروان حرکت مىکرد و عروس را تماشا مىکرد و شعر مىخواند و مىگفت: | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
در همين هنگام شاهزاده بهرام دلش را مىگرفت و خودش را بر زمين مىزد و فرياد مىزد: آخ دلم، واى دلم، آخ دلم، واى دلم! | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
مغول دختر که از داخل کجاوه شاهزاده بهرام را تماشا مىکرد، از دلدرد شاهزاده بهرام گريان مىشد و گفت: 'خدايا، اى خداى مهربان، پسر عمويم را مرگ بده تا من با کسى که دوست مىدارم ازدواج کنم' . و بعد به دايهاش گفت: 'مىبينى او مريض شده تو را به خدا برايش دواى دلدرد ببريد' . خلاصه، بعد به دستور دايه چند نفر از کنيزکان مقدارى دواى دلدرد را تهيه کردند و براى شاهزاده بهرام بردند. او کمى از دوا را خورد و دوباره شروع به شعر خواندن نمود و مىگفت: | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
| ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
و در اينجا دوباره شاهزاده بهرام خودش را به دلدرد زد و دلش را گرفت و خودش را بر زمين زد و گفت: 'واى دلم، آخ دلم، واى دلم، آخ دلم!' مغول دختر دوباره گريان شد و به دايهاش گفت: 'تو را به خدا يه کارى بکن، مىترسم از دل درد بميرد!' دوباره به دستور دايه دواى دل درد براى شاهزاده بردند و مغول دختر سرش را بهسوى آسمان بلند کرد و گفت: 'بار خدايا از تو مىخواهم وقتىکه به خانه داماد رسيدم پسر عمويم مرده باشد!' خلاصه، کاروان عروسى که به در خانه داماد، صداى جيغ و شيون از خانه داماد بلند شد و گفتند داماد يکدفعه افتاده و مرده است! مادر داماد هم به کاروانيان گفت: 'ما عروس بدقدم نمىخواهيم او را برگردانيد' . او را به خانه پدرش برگردانيدند. پادشاه گفت: 'بابا قسمت دختر من به همين جوان است، برويد او را بياوريد' . شاهزاده بهرام را به حضور پادشاه آوردند. در آن وقت شاهزاده بهرام خودش را معرفى نمود و گفت: 'من شاهزاده بهرام هستم' . و امضاء خود را نشان داد و گفت که لشکريان دشمن را من شکست دادهام. پادشاه مغولستان بسيار خوشحال شد و پرسيد: 'تو پسر پادشاه کدام کشور هستي؟' شاهزاده بهرام گفت: 'من پسر پادشاه ايران زمين هستم' . و شاه مغولستان گفت: 'اگر من دخترم را براى پدرت ندادم براى آن بود که دختر من براى او خيلى کوچک بود. و مغول دختر به خواست خداوند قسمت تو بوده' . و بعد مغول دختر را براى شاهزاده بهرام عقد کردند و جشن عروسى باشکوه و مفصلى را براى آنان ترتيب دادند. بعد از عروسي، شاهزاده بهرام به شاه مغول گفت: 'من مىخواهم به کشورمان برگردم زيرا پدرم فکر مىکند من مُردهام و من بايد با همسرم به ديدن او بروم' . شاه مغولستان گفت: 'من که پسرى ندارم تو در آينده پادشاه دو کشور مغولستان و ايران هستي' . | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
خلاصه، شاهزاده بهرام با سپاهيان که همراهيش مىکردند مغول دختر را برداشت و به کشور ايران بازگشت. شاهزاده بهرام يک هفته جلو حرکتش، سوارى را براى پدرش فرستاد و زندهبودن و سلامتى خودش را و وضع و حالش را به پدر خبر داد. پادشاه ايران که بعد از چند سال هنوز عزادار بود و کشورش را همچنان سياهپوش نگه داشته بود و از کثرت گريهاى که کرده بود چشمانش سفيد و کور شده بود، خوشحال شد و دستور داد سياهپوشىها را باز کنند و همهجا را آينهبندان کنند و جشن بگيرند. وقتى شاهزاده بهرام پدرش را در آغوش کشيد چشمان شاه ايران به ديدار فرزندش روشن گرديد. شاه به پسرش گفت: 'آفرين بر پسرم، تو موفق شدي. و مغول دختر را بهدست آوردى و همچنين بين دو کشور صلح برقرار نمودي' . پادشاه ايران چهل شبانهروز جشن گرفت و به تمام مستمندان و فقيران لباس نو پوشانيد و پول فراوان بخشش نمود و چهل روز به مردم غذا داد و شاهزاده بهرام پادشاه دو کشور ايران و مغولستان گرديد و بعد کشورهاى اطراف اين دو کشور را نيز فتح نمود و پادشاه هفت اقليم نام گرفت. | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
- مغول دختر | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
- مجموعهٔ افسانههاى جنوب ايران ـ ص ۹ | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
- گردآورنده: معصومه بيگم آبادى | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
- مؤسسه فرهنگى و انتشاراتى پازينه، چاپ اول ۱۳۸۱ | ||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- پادشاه آسمانها
- شیرزاد (۳)
- دختر نارنج و ترنج(۲)
- مرد دهاتی که سنگی از طلا پیدا کرد
- گل قهقهه
- آسوکهٔ مد تنبل
- قُچاق قلابی
- حُسن تصادف
- کچلتنوری
- دیو عاشق
- دختر تنها
- دلارام و شاهزاده(۲)
- دختر قدمطلا، شکوفه دهان
- حسینقلی خان چوپان به مقام ملکالتجار رسید
- احمد پادشاه
- امیر زن است نه مرد ، چشمهای امیر تو را کشت
- کلاغ لجباز
- کَل ارزنی
- مغل دختر
- طیِ لب طلا (۳)