سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

ملک‌جمشید (۴)


اين آسياب به دور خود مى‌چرخيد و گندم‌هائى را که معلوم نبود از کجا بيرون مى‌آيد آرد مى‌کرد و مى‌ريخت. ملک‌جمشيد خيلى خوشحال شد و گفت: 'اى عقاب مهربان اين آخرين زحمتى بود که به تو دادم چون پرهاى تو تمام شده و ديگر نمى‌توانم تو را ببينم از تو خداحافظى مى‌کنم' . عقاب گفت: 'تو پسر شجاع و مهربانى هستى و من يک پر ديگر به تو مى‌دهم... هر وقت مشکلى داشتى مرا خبر کن' . ملک‌جمشيد تشکر کرد و پر را در جيب خود گذاشت. عقاب رفت و ملک‌جمشيد به‌طرف در رفت که آن را باز کند و فرار کند ولى ديد در از پشت بسته است چاره‌اى نداشت و همانجا خوابيد. صبح آسيابان به مردم گفت که اين پسر ناشناس و نجات‌دهنده شهر ما حالا در آسياب من است و مردم که خيلى مى‌خواستند او را ببينند به‌طرف آسياب آمدند و ملک‌جمشيد را به همراه خود به کوه پيش ديو بردند. ديو به ديدن آسياب گفت: 'اين همان آسيابى است که من مى‌خواستم چه کسى اين را درست کرده است؟' آسيابان ملک‌جمشيد را به ديو نشان داد. ديو قهقه‌اى زد و گفت: 'آهان من اين جوان را مى‌شناسم او بزرگ‌ترين دشمن يعنى ديو سياه را کشته است' . اى جوان من به‌خاطر تو از مقابل آفتاب کنار مى‌روم تا شهر روشن شود تو هم هر خواهشى دارى از من بکن.
ملک‌جمشيد گفت: 'اى ديو شنيده‌ام تو جام جهان‌نمائى دارى در آن جام نگاه کن و بگو ببينم کشور من در کدام جهت است' . ديو نگاهى به جام کرد و گفت: 'به‌طرف طلوع آفتاب برو به شهر خود برس' . ملک‌جمشيد از ديو تشکر کرد و ديو نعره‌زنان به‌طرف آسمان رفت. هواى شهر روشن شد و مردم جشن و پايکوبى راه انداختند. حاکم شهر ملک‌جمشيد را به دربار خود برد و از او پذيرائى کرد ولى ملک‌جمشيد که عجله داشت که هر چه زودتر خود را به دلشاد برساند در آنجا نماند و به‌طرف طلوع آفتاب روان شد. رفت و رفت و رفت تا روزى خسته و بى‌حال در پاى درختى ايستاد و خوابيد. بعد از مدتى ملک‌جمشيد از صدا چند نفر بيدار شد. ديد کالسکه‌اى در کنار درخت ايستاده و آدم‌هائى زير درخت نشسته‌اند و حرف مى‌زنند. همين که ملک‌جمشيد بيدرا شد آنها پرسيدند: 'اى جوان چرا اينجا خوابيده‌اي؟' ملک‌جمشيد گفت: 'مسافرم و روانه شهر خودم هستم' . پرسيدند کدام شهر؟ ملک‌جمشيد اسم شهر خود را گفت و آنها گفتند ما هم به آن شهر مى‌رويم تا مسابقه بزرگ را ببينيم. ملک‌جمشيد پرسيد مسابقه بزرگ چيست؟ آنها گفتند در حرامسراى شاه دخترى زيبائى زندگى مى‌کند که نامزد پسر جوانمرگ پادشاه اين شهر است. جوان‌ها براى اينکه دختر را به عقد خود درآورند مسابقه بزرگى مى‌دهند و هر کس پيروز شد اين دختر مال او خواهد بود و اگر کسى نتواند تمام شرط‌هاى مسابقه را ببرد پادشاه دختر را براى خودش عقد مى‌کند. ملک‌جمشيد که فهميد داستان از چه قرار است گفت: 'اى برادران مرا هم با خود ببريد' .
اما آنها گفتند ما در کالسکه جا نداريم و اسب‌ها هم نمى‌توانند بيشتر از اين سنگينى آدم‌ها را تحمل کنند. آنها رفتند و ملک‌جمشيد تنها ماند. ملک‌جمشيد مى‌دانست که اگر پاى پياده برود به شهر نخواهد رسيد و براى آخرين بار پر عقاب را آتش گرفت و عقاب حاضر شد. ملک‌جمشيد داستان را گفت و از عقاب خواهش کرد که او را به شهر برساند. عقاب گفت: 'تو مقدارى گوشت و آب حاضر کن و سوار من شو هر وقت گفتم آب، گوشت به من بده و هر وقت گفتم گوشت، آب به من بده' . ملک‌جمشيد روباهى را شکار کرد و در پوستش آب ريخت و گوشتش را با شمشير تکه‌تکه کرد و بر پشت عقاب سوار شد. رفتند و رفتند و رفتند تا دور نماى شهر معلوم شد. عقاب گفت: 'آب' ملک‌جمشيد نگاه کرد ديد تمام گوشت‌ها را عقاب خورده و ديگر گوشتى باقى نمانده است، آرام قسمتى از گوشت ران خود را بريد و به عقاب داد. به کنار شهر رسيدند و ملک‌جمشيد از پشت عقاب پايين آمد و خداحافظى کرد. عقاب پرواز نکرد و همچنان ايستاده بود. ملک‌جمشيد گفت: 'اى عقاب مهربان چرا پرواز نمى‌کني؟' عقاب گفت: 'مى‌خواهم اول تو بروى و من بعد از تو پرواز کنم' . ملک‌جمشيد راه افتاد و دو سه قدم نرفته بود که عقاب گفت: 'اى پسر مهربان چرا پايت مى‌لنگد؟' ملک‌جمشيد که نمى‌خواست عقاب بفهمد گفت: 'پايم کمى زخم دارد و نمى‌توانم خوب راه بروم' . عقاب گفت: 'اى جوان دروغ نگو تو گوشت پايت را بريدى و به من دادي' . بعد عقاب گوشت پاى ملک‌جمشيد را که در دهان داشت بيرون آورد و آن را به پاى ملک‌جمشيد گذاشت و مقدارى از آب دهان خود را روى زخم زد و پاى ملک‌جمشيد خوب شد. عقاب خداحافظى کرد و رفت و ملک‌جمشيد به‌طرف شهر روان شد. چيزى به شروع مسابقه نمانده بود و ميدان پر از مردم شده بود. حاکم و پسرهايش در جايگاه مخصوص نشسته بودند و منتظر شروع مسابقه بودند. مسابقه شروع شد و اول دوازده چوب بزرگ را در وسط ميدان گذاشتند. داوطلب‌ها يکى‌يکى وارد ميدان مى‌شدند و چون نمى‌توانستند چوب‌ها را به دو نيم کنند برمى‌گشتند. آخر از همه ملک‌محمد و ملک‌احمد آمدند و هيچ‌يک نتوانستند چوب‌ها را بشکنند.
وقتى همه ساکت شدند جارچى‌ها جار زدند کس ديگرى نيست؟ ما مى‌خواهيم چوب‌ها را جمع کنيم که ناگهان ملک‌جمشيد در حاليکه لباس پاره و کهنه‌اى پوشيده بود داخل ميدان شد. مردم شروع کردند به خنديدن و مسخره کردن پسر گدائى که براى تصاحب دلشاد حاضر به مسابقه شده بود ولى ملک‌جمشيد چوب‌ها را يکى‌يکى از وسط دو نيم مى‌کرد و هر يک را به‌طرفى مى‌انداخت. صداى تشويق مردم تمام ميدان را پر کرده بود و حاکم و پسرهايش با تعجب به يکديگر نگاه مى‌کردند. مسابقه دوم جنگ با شيرى وحشى بود که هيچ‌يک جرأت نکردند داخل ميدن شوند فقط ملک‌جمشيد بود که با شمشير خود سر شير را از تنش جدا کرد. حاکم خيلى عصبانى شده بود و مى‌دانست اگر اين پسر مسابقه را هم ببرد مجبور است دلشاد را به او بدهد. مسابقه سوم پاره کردن زنجيرهائى بود که به گردن و دست و پاى داوطلب مى‌بستند. آدم‌هاى کمى در اين مسابقه داوطلب شدند و حتى ملک‌محمد و ملک‌احمد هم نتوانستند داخل ميدان شوند و وقتى‌که جارچى‌ها مى‌خواستند زنجيرها را جمع کنند ملک‌جمشيد وارد ميدان شد و زنجيرها را با زور بازوى خود پاره کرد. حاکم ديگر مجبور شد دلشاد را به ملک‌جمشيد بدهد. امر کرد اين پسر ژنده‌پوش را به جايگاه بياوريد. وقتى ملک‌جمشيد به جايگاه رسيد دلشاد فريادى کشيد و خود را به آغوش ملک‌جمشيد انداخت. حاکم نيز پسر خود را شناخت و برادرهايش از خجالت نمى‌توانستند سرشان را بالا بگيرند. همان روز عروسى مفصلى براى ملک‌جمشيد و دلشاد برپا کردند و تمام شهر و ولايت را چراغانى کردند. حاکم ملک‌جمشيد را جانشين خودش کرد و تمام کشور را به او بخشيد.
- ملک‌جمشيد
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول، بخش اول ـ ص ۱۷۲
- گردآورنده: سيدابوالقاسم انجوى شيرازي
- انشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید