سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

ملک‌جمشید و چهل‌گیسو بانو یا قصهٔ چین و ماچین (۲)


نسمان عرب دست زد و يک مشت زر ريخت توى دامن دادا و گفت: 'جائى هم براى اسبان ما فراهم کن!' دادا طلاها را که ديد چشمش باز شد. ذوق‌زده گفت: 'باشد، بيايد سر تِنگَه (کيسهٔ کاه و جو که بر پوزهٔ چاپاريان مى‌بندند) هم دارم' . ملک‌جمشيد گفت: 'دادا، ما آمده‌ايم سراغ دختر ريحانه جادو، از او خبر دارى يا نه؟' دادا گفت: 'اى آقا کجاى کاري؟ امروز و فردا دختر ريحانه جادو را براى پسر پادشاه چين و ماچين نکاح مى‌کنند! خود من هم پابيى (يعنى کسى که شب زفاف همراه با عروس تا خانهٔ داماد مى‌رود). او هستم' . ملک‌جمشيد گفت: 'اى دادا، اگر کمک کنى که دختر را بدزديم از مال دنيا بى‌نيازت مى‌کنم' . اين را گفت و مشت ديگرى زر در دامن او ريخت. دادا گفت: 'باشد، فردا که او را به حمام مى‌برند تا آماده باشد و حواسش را جمع کند!'
خلاصه، فردا صبح وقتى خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش درآوردند. نسمان عرب به ملک‌جمشيد گفت: 'تو دختر را به در ببر، جنگ شهر با من' . ملک‌جمشيد دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر در رفت. نسمان عرب هم توى شهر افتاد و لشگر چين و ماچين را مثل علف درو کرد و به زمين ريخت و به پشت اسب پريد و به ملک‌جمشيد رسيد. تاخت‌کنان آمدند تا رسيدند لب دريا. در کشتى نشستند و آمدند تا رسيدند به قلاچهٔ چل‌گيس‌بانو. چند روزى هم آنجا مهمان بودند و بعد چل‌گيس‌بانو را برداشتند و آمدند تا رسيدند به حوالى شهر خودشان. نسمان عرب گفت: 'اى ملک‌جمشيد الان چهار پنج سال است که از اين شهر درآمده‌اى و معلوم نيست پس از تو در اينجا چه گذشته است!؟ آيا پدرت شاه است يا نه؟ مملکت تحت امر او هست يا نه؟ مرده است يا زنده؟ پس شرط احتياط اين است که ما اينجا بمانيم و تو خودت تک و تنها بروي، اگر اوضاع آرام بود، خودت سراغ ما بيا. اما اگر خودت نيامدى و کس ديگرى آمد ما مى‌فهميم که براى تو اتفاق افتاده است. هر کس غير از خودت آمد او را مى‌کشيم!'
ملک‌جمشيد هم قبول کرد و تنهائى رفت. وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پيشواز او رفتند و او را با ساز و دُهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشيد و سرگذشت او را در سفر چين و ماچين پرسيد. شاهزاد هم هر چه بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعريف کرد. پادشاه از شنيدن سرگذشت پسر و اسم چل‌گيس‌بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل‌گيس‌بانو بود، اما از ترس برادرانِ نره‌ديوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که ديد چل‌گيس‌بانو با پاى خودش به شهر او آمده، هوس بر عقلش چيره شد و تصميم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش به در آورد! به همين خاطر وزيرش را صدا زد و گفت: 'اى وزير بيا و کارى بکن که شر اين پسر را يک‌جورى کم کنيم بلکه من به وصال چا‌ل‌گيس‌بانو برسم' . وزير گفت: 'تنها راهش اين است که ملک‌جمشيد را بکشيم!' پادشاه گفت: 'به چه طريق؟' وزير گفت: 'با يک کلکى دست‌هايش را مى‌بنديم و بعد سر به نيستش مى‌کنيم!'
ساعتى بعد وزير پيش ملک‌جمشيد آمد و گفت: 'اى شاهزاده، تو ماشاءالله زور و قدرتت خيلى زياد است و در سفر چين و ماچين کارهاى زيادى انجام داده‌اى اما براى اينکه کسى در زور و قدرت تو شک نکند، ما دست‌هاى تو را مى‌بنديم و تو جلوى چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور تو را به چشم ببينند و حکايت سفر چين و ماچين تو را باور کنند' . خلاصه، ملک‌جمشيد را گول زد و دست‌هايش را با چلهٔ شيراز از پشت بستند. اما او هر کارى که کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند!
به دستور شاه، ملک‌جمشيد را بردند به بيابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشم‌هاى او را درآورد. ملک‌جمشيد با چشم‌هاى کنده شده همانجا کنار چشمه زير درختى از هوش رفت و شاه و وزير هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل‌گيسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کُشت.
اما بشنويد از ملک‌جمشيد که با چشم‌هاى کنده شده چند ساعتى خونين و مالين همانجا کنار چشمه افتاد که کم‌کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بيدار و عمرش به دنيا بود، سيمرغى بالاى آن درخت لانه داشت. غروب که شد سيمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد نشست بالاى درخت و ملک‌جمشيد را با حال نزار ديد. رو کرد به او و گفت: 'اى آدميزاد چه داري؟ اينجا چه مى‌خواهي؟ چه بر سرت آمده؟' ملک‌جمشيد هم همهٔ سرگذشت خود را براى سيمرغ تعريف کرد.
سيمرغ دلش به حال او سوخت و گفت: 'اگر چشم‌هايت را داشته باشى من آنها را سر جايش مى‌گذارم و تو را مداوا مى‌کنم' . ملک‌جمشيد هم چشم‌هاى کنده شده‌اش را از زمين برداشت و داد به سيمرغ. سيمرغ هم آنها را گذاشت زير زبانش و خيس کرد و بسم‌الله گفت و آنها را گذاشت توى کاسهٔ چشم ملک‌جمشيد. به حکم خدا ملک‌جمشيد دوباره بينا شد.
چشم بازکرد و ديد شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسى مرا نبيند. اين را گفت و از سيمرغ خداحافظى کرد و آمد به شهر. رسيد به خانه‌اي، ديد چند نفرى نشسته‌اند و گريه و زارى مى‌کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گريه‌شان را پرسيد. آنها گفتند: 'قضيه از اين قرار است که پادشاه شهر ما پسرى داشته که رفته سفر چين و ماچين و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق يکى از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس مى‌رود دخترها را بياورد آنها او را مى‌کشند. تا حالا پهلوانان زيادى به جنگ آنها رفته اما هيچ‌کدام سالم برنگشته‌اند. حالا قرعه به‌نام جوان ما که قاسم‌خان است افتاده، اين است که ما گريه مى‌کنيم و مى‌ترسيم قاسم‌خان ما هم کشته شود' .
ملک‌جمشيد گفت: 'اى جماعت من مى‌شوم فدائى قاسم‌خان، فقط لباس‌هاى او را به من بدهيد تا به‌جاى او به ميدان بروم. اگر کشتند مرا مى‌کشند اگر هم فتح کردم به اسم قاسم‌خان فتح مى‌کنم' . گفتند: 'خيلى خوب' . لباس‌هاى قاسم‌خان را آوردند دادند به ملک‌جمشيد. صبح که شد ملک‌جمشيد به اسم قاسم‌خان رفت به ميدان. نسمان عرب آمد رفت به گيج او (به گيج کسى رفتن يعنى با کسى گلاويز و دست به يقه شدن). ديد ملک‌جمشيد است. از حال او پرسيد. گفت: 'پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد!' نسمان عرب گفت: 'حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الان است که قاسم‌خان نسمان عرب را به زمين بزند. تا پادشاه به تماشا آمد کلکش را مى‌کَنيم' .
خلاصه، خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشير کشيد و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد زد: 'اى جماعت، هيچ نترسيد و داد و بيدا نکنيد. اين پسر را که مى‌بينيد پسر پادشاه شما ملک‌جمشيد است. خودتان هم قصه‌اش را شنيده‌ايد و مى‌دانيد که پدرش به عشق چل‌گيس‌بانو چه نامردى در حقِ او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما است' . مردم که حرف‌هاى نسمان عرب را شنيدند، آرام گرفتند. ملک‌جمشيد با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهى رسيد. بر جمال محمد و آل محمد صلوات.
- ملک‌جمشيد و چهل‌گيسو بانو
- افسانه‌هاى لُرى ـ ص ۹
- گردآورنده: داريوش رحمانيان
- راوى: على محمد الوندي، متولد ۱۳۱۰ بروجرد.
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید