سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

ملک‌جمشید و دختر پادشاه


در روزگار قديم پادشاه ظالمى بود که هر چه طلب مى‌کرد و آرزويش را داشت برايش مهيا بود مگر اين حسرت که دلش يک پسر مى‌خواست و خدا نمى‌داد. زن شاه هر سال وضع حمل مى‌کرد اما دختر. شاه هم بلافاصله دستور قتلش را صادر مى‌کرد و مى‌گفت: 'بگذار برود به جهنم! من تنها به پسر راضى مى‌شوم وگرنه صد تا دختر يک غاز...'
وزراء شاه بعد از چند سال که از اين ماجرا گذشت تصميم گرفتند بار ديگر که زن پادشاه وضع حمل کرد چنانچه دختر به دنيا آورد او را در جائى مخفى کنند تا اينکه از مرگش جلوگيرى کرده باشند. نه ماه و نه روز بعد، زن شاه به عادت معهود دخترى زاييد که وزيراعظم پيش از آنکه شاه بوئى ببرد او را برد و در خانهٔ خودش به مواظبتش همت گماشت تا دختر دوازده ساله شد. روزى وزير همراه دختر به شکار رفته بود که در راه با سلطان برخورد کردند. شاه از ديدن دختر انگشت به دهان ماند و به وزير گفت: 'نمى‌دانستم که تو يک چنين دختر طناز و زيبائى داري؟' وزير وقتى ديد که دختر چشم شاه را به خودش خيره ساخته از ترس اينکه مبادا او را خواستگارى کند حقيقت ماجرا را با شاه گفت و گفت که اين دختر در واقع دختر خود اوست. شاه بلافاصله رگ غضب و تعصبش جنبيد و دستور قتل دختر و وزيرش را صادر کرد. دختر از ايام طفوليت با انواع ترفندها و تمرين‌هاى سخت جهت مبارزه و در افتادن با مشکلات روزگار، آموخته شده بود و همين که فرمان قتل خودش را شنيد بادپايش جست و به تاخت از مُلکِ شاه ظالم بيرون رفت.
از بد روزگار در دربارى ديگر، دختر را به اشتباه شباهت با يکى از دزدان معروف به پاى چوبهٔ دارش بردند تا جلاد سر از تنش جدا کند. در آخرين لحظات ناگهان مردى تاجر که ثروت بسيار داشت از ميان جمعيت بيرون آمد و خون‌بهايش را پرداخت و دختر را با خود به خانه آورد تا در کنار آنها به زندگى خود ادامه دهد. زن تاجر وقتى چشمش به زيبائى دختر افتاد مثل اسپند بر آتش قرار از دل و جانش برفت و بر تصور اينکه شوهرش يک روز او را طلاق مى‌دهد و با دختر ازدواج مى‌کند، زير پاى شوهرش نشست که الا و بالله اين دختر را بايد از اين خانه بيرون کني. تاجر که مدت‌ها در مقابل خواستهٔ زنش مقاومت کرده بود عاقبت تسليم شد و روزى دختر را صدا کرد و بعد از صحبت‌هاى زياد عاقبت يک اسب و يک تيرکمان و مقدارى پول و خوراکى و يک دست لباس مردانه به او داد تا به‌طور ناشناخته به دنبال سرنوشت خودش برود. دختر بعد از تشکر زياد لباس‌ها را پوشيد و خرمن موهاى طلائى‌اش را در زير کلاه خود پنهان کرد و در شکل و شمايل مردى جوان بر اسب نشست و به راه افتاد.
دختر رفت و رفت تا خسته و گرسنه به جوى آبى رسيد. دختر از اسب به زير آمد تا استراحتى بکند. متوجه شد که دو دسته مورچه بر دو طرف آب حيران مانده‌اند. دريافت که آب در اين جوى تازه جارى شده و دستهٔ مورچه‌ها را از هم جدا کرده است. پس چوب‌دستش را به شکل پلى بر عرض جوى گذاشت تا مورچه‌ها به هم مرتبط شوند. در آخرين لحظات که قصد داشت چوب را بردارد و برود مورچه‌اى لنگ بانگ برداشت: 'صبر کن جوانمرد تا من هم بگذرم و در عوض هر گاه امرى داشته باشى در خدمتم' . دختر خنديد و گفت: 'از تو مور کوچولو چه کارى براى من ساخته است؟' مور گفت: 'اختيار داريد. من پسر پادشاه مورچگانم. اين دانهٔ ارزن را بگير و هر وقت به کمک من نيازى بود در اين ارزن فوت کن فوراً حاضر مى‌شوم' . دختر پذيرفت و ارزن را در جيب گذاشت و صبر کرد تا مورچهٔ لنگ هم بگذرد. بعد بر اسب پريد و به تاخت درآمد تا به آسياب کهنه‌اى رسيد. دختر وقتى وارد آسياب شد ناله‌اى شنيد. وقتى‌که نگاه کرد ديوى را ديد که با زنجير محکم به سنگ‌هاى آسياب بسته شده و از تنش خون مى‌رود. ديو با ديدن دختر که نام ملک‌جمشيد بر خود نهاده بود عجز و التماس افتاد که: 'اى ملک‌جمشيد، رهايم کن قول مى‌دهم که در آينده هرگاه لازم باشد در خدمت باشم' . ملک‌جمشيد بند از ديو گشود و ديو بر پاهايش بوسه زد و گفت: 'اى ملک‌جمشيد، من چهل سال تمام در اين بند بودم؛ حال که با دست و کمک تو خلاصى يافتم تا ابد غلامت خواهم بود' . پس تار موئى به او داد و گفت: 'هر وقت کارت گير کرد اين مو را آتش بزن فوراً در خدمت حاضر خواهم شد' . ملک‌جمشيد مو را گرفت و کنار ارزن در جيب گذاشت و به تاخت درآمد تا بعد از هفت شبانه‌روز به بيابان تاريک و سردى رسيد.
ملک‌جمشيد (دختر) در آن بيابان چون گوش تيز کرد صداى ناله‌اى شنيد. جلوتر رفت و گرگى ديد که بچه جنى بر دهن دارد. فوراً تير از کمان رها کرد و گرگ را کشت و بچه را خلاص کرد. بعد او را بر دامن خود نشاند و به راهنمائى بچه جن به‌طرف سرزمين جن‌ها به راه افتاد. چون به آنجا رسيد جنييان با ديدن پسر پادشاه خويش به رقص و پايکوبى پرداختند و ملک‌جمشيد را با عزت و احترام به قصر سلطان بردند. سلطان به ملک‌جمشيد گفت: 'حالا که پسرم را رهانيده‌اى چيزى از من بخواه تا به تو بدهم' . ملک‌جمشيد يادش رفت که بگويد من دخترم و مى‌خواهم پسر باشم. در عوض بچه جن توى گوشش خواند: 'بگو پادشاه اسب آبى را مى‌خواهم' . ملک‌جمشيد هم گفت اسب آبى را مى‌خواهم. پادشاه جن‌ها گفت: 'اى داد بر من. کاش پسرم را گرگ دريده بود و تو چنين درخواستى از من نمى‌کردي! اما مثل اينکه چاره‌اى ندارم' . پس دستور داد اسب آبى را با زين و برگ به ملک‌جمشيد بدهند.
ملک‌جمشيد بر اسب آبى جهيد و به تاخت از سرزمين جنييان بيرون شد. هفت شبانه‌روز ديگر تاخت و تاخت تا به سرزمين 'طلسمات' رسيد. آنجا در ميداني، جمعيت انبوهى را ديد که برگرد درخت خشکى گرد آمده‌اند. در ميانهٔ درخت تبرى بود که اريب بر تنهٔ درخت کوبيده بودند. از کسى پرسيد اين چيست؟ گفت: 'دختر پادشاه اين شهر که شاهان بسيار در حسرت ازدواج با او مى‌سوزند، اين تبر را طلسم کرده و شرط نموده هرگاه موفق به برکندن تبر شود و با آن درخت را به دو نيم کند زن او خواهد شد وگرنه فى‌الفور جلاد سر از تنش جدا خواهد نمود' .
ملک‌جمشيد، حيران و سرگردان کنارى ايستاد و مات تماشاى مردم و درخت و تبر طلسم شد. در اين اثناء جاسوسان دختر سلطان شهر به او خبر دادند که چه نشسته‌اى که جوانمردى به شهر آمده عين قرص آفتاب. چشم عين بادام و لب و دهن عين قند. نادره‌اى که مادر دهر لنگه‌اش را نزاييده و ستارگان فلک حسرت همدمى‌اش را به دل دارند و خلاصه آنقدر گفتند و گفتند تا دختر شاه را مجنونش کردند. پس دختر به بام درآمد و ديدگان تيزبين‌اش را متوجه ملک‌جمشيد کرد که عين قرص آفتاب در ميان جمعيت پرتوافشانى مى‌کرد. در دختر با همان يک نگاه جذب او شد و يکى از نديمان خاص خودش را پيشش فرستاد که طلسم تبر چگونه گشوده مى‌شود و گفت بعد از برکندن تبر بايد اين تار موى گيسو را بر تيغهٔ آن بکشد و به يک ضربت درخت را به دو نيم کند. ملک‌جمشيد چنين کرد و چون طلسم گشوده شد، فرياد شادى از مردم برخاست. سربازان شاه او را بردند و به خدمت شاه رساندند که اين جوان از عالم و آدم تنها کسى است که طلسم را باطل و ازدواج با دختر او را نصيب خود نموده است. شاه که ديد چاره‌اى ندارد بدان اميد که از اين ازدواج جلوگيرى کند به ملک‌جمشيد گفت: 'اما من نيز به‌عنوان پدر ماه‌صنم سه شرط دارم که يک يک با تو در ميان خواهم گذاشت، چنانچه موفق به انجام هر يک بشوى آن ديگرى را پيش پاى تو مى‌گذارم تا بلکه مشکل من نيز حل بشود' . ملک‌جمشيد پذيرفت و شاه گفت اما شرط اول:
من يک انبار گندم و ماش و جو دارم که قاطى پاطى شده است. تو بايد در هفت شبانه‌روز همهٔ آنها را از هم جدا بکنى و به انبار من تحويل بدهي.
ملک‌جمشيد پذيرفت و چون به داخل انبار رفت در دانهٔ ارزنى که مورچه به او داده بود دميد. فى‌الفور پسر پادشاه مورچگان با لشگرش حاضر شد و در کم‌تر از موعد مقرر تمام گندم و ماش و جو را جدا کردند و پى کارشان رفتند. ملک‌جمشيد هم به خدمت سلطان رفت تا شرط دوم را نيز به‌جا آورد.
شاه گفت: 'آفرين پسرم!' و اما شرط دوم اين است که من شير قوى پنجه‌اى دارم که سال‌هاست ياغى شده و کسى را جرأت آن نيست که به او نزديک شود. تو بايد او را بکشى و پوستش را زير پاى تخت من بيندازي' .
ملک‌جمشيد پذيرفت و همراه با نگهبانى به‌طرف شير رفت. مسافتى مانده تا قفس، نگهبان برگشت و ملک‌جمشيد تک و تنها به درون قفس رفت و موى ديو را به آتش کشيد و پيش از آنکه شير بتواند کارى صورت بدهد، ديو حاضر شد و در يک چشم برهم زدن شير را کشت و پوستش را کند و به‌دست ملک‌جمشيد داد و پى کار خودش رفت.


همچنین مشاهده کنید