سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

ملک‌جمشید و دیب سیب دزد (۲)


صبح روز سيم هوا تيره و تار شد، باد و بارون سختى اومد. وسط باد و بارون ديب سياه با يه شاخ نارگيل تازه از جزيره سر نديب برگشت اومد. دختر از جا جست، رو پاهاى ديب افتاد، دروغى گفت: 'اى عزيزم من از غصه تو داشتم مى‌مردم. چه خوب شد اومدي. کجا بودي، دلم واست تنگ شده بود' . ديب از اين حرفا خوشش اومد، سرشو گذاشت تو دامن دختر، گفت: 'حالا يه خورده سرمو بجور، برام قصه بگو تا خستگيم در بره' . دختر همين‌طور که قصه مى‌گفت و سر ديبو مى‌جست يواشکى گفت: 'هاى عزيزم، اى عمرم، اى قربونت برم، يه خواهشى دارم، اگه بگم بدت نياد' . ديب گفت: 'هر چه دلت مى‌خواهد بگو جون آدم، شير مرغ برات حاضر مى‌کنم.
من در تموم زندگى غير از تو دلخوشى ندارم' . دختر گفت: 'راستشو بگو ببينم، شيشه عمرت کجاست؟' ديب تا اين حرفو شنيد سرشو ورداشت يه کشيده محکمى به صورت دختر زد، گفت: 'اى پتياره، اين حرفو کى بهت ياد داد؟' دختر از درد بيهوش شد، اون‌طرف افتاد. ديب دلش به حال دختر سوخت، فوتى به صورتش دميد، بلندش کرد، گفت: 'اگه توبه مى‌کنى ديگه از اين حرفا نزنى کارى بهت ندارم اگه نه توى همين چاه سرتو از تن جدا مى‌کنم' . دختر که به هوش اومد، بنا کرد به گريه کردن، گفت: 'پس معلوم ميشه تو منو دوست نداشتي، اين حرفا همه دروغ بود، اگه نه چرا اين خواهش کوچولوى منو قبول نمى‌کني؟' ديب گفت: 'اى دخترِ حياکَم (بى‌حيا)، تو مى‌خواى چه کنى شيشه عمر منو بدوني؟' دختر گفت: 'من که از پدر و مادرم دورم، دستم از همه جا کوتاه است، تا زنده‌ام کنيز توأم، چرا از من اين خواهشو مضايقه مى‌کني؟' ديب که اين حرفارو شنيد دلش به حال دختره سوخت.
گفت: 'اى دختر، اين حرفى که بهت مى‌زنم مبادا به آدميزاد بگي' . دختر گفت: 'اى عزيزم، آخه تو اين چاه آدميزاد کجا بود که من اين حرفو بهش بزنم؟' ديب گفت: 'زير پاى من يه دريچه سنگيس، بايد اون سنگو بلند کنند هفت پله پائين برند برسند به يه در آهني، يه غلام سياه دم اون در وايساده، به غلام سياه بگند: خضر پيغمبر کارت داره، غلام عقب ميره، در وا ميشه. ميرند توى حوضخونه. کنار اون حوض يه دس کفتر دارن آب مى‌خورن. ميون کفترا يه کفتريس که پاى چپش مى‌لنگه. اگه اون کفترو بگيرند، سرشو ببرند، شيشه عمر من توى اون سنگدونه' . دختر از خوشحالى دست انداخت گردن ديب، هفت جاى صورتشو بوسيد، گفت: 'اى عزيزم، ديگه تا زنده‌ام گير تو هستم' . ديب گفت: 'حالا به من دل ميدي، حالا راضى مى‌شى با من عروسى بکني' . دختر گفت: 'البته البته، اما تو حالا خسته‌اي، از راه اومدي، فرداى پس فردا نوبت خوابه اين هفت روزو بخواب، سرت تو دامن من باشه، وقتى از خواب بيدار شدى ما زن و شوهر مى‌شيم' . ديب خوشحال شد چون تا اون‌وقت دختر هيچى قولى بهش نداده بود.
ديب اين دو روزه که بيدار بود، هر روز مى‌رفت بيرون شاخ‌هاى مرواريد، الماس جواهر براى دختر مى‌آورد که دلش خوش بشه بعد از يه هفته عروسى کنه. خلاصه سر هفته وقت خواب ديب رسيد سرشو گذاشت روى زانوى دختر. صداى خرنش ديب بلند شد. دختر خاطرجمع شد که ديب خواب رفته، ملک‌جمشيدو صدا کرد، تموم نشونه‌ها رو بهش داد. ملک‌جمشيدم مطابق همون نشونى شيشه عمر ديبو از سنگدون کفتر لَنگ بيرون آورد.
روز آخر هفته که شبش ديب از خواب پا مى‌شد، ملک‌جمشيد آهسته آهسته اومد تا پائين ديب وايساد، خنجر شو از کمر کشيد، فرو کرد به پاى ديب. ديب گفت: 'دختر اين مگسو بزن!' دختر اعتناء نکرد ملک‌جمشيد دوباره خنجر و فرو کرد به کف پاى ديو ديب. ديب سراسيمه از جا جست، گفت: 'اى پتياره نگفتم بوى آدميزاد مى‌آد؟ الان شکم هر دوتون پاره مى‌کنم' . ملک‌جمشيد دست کرد توى بغل، شيشه عمر ديب نشون داد، گفت: 'اى عفريت تکون نخور که الان کارت رو مى‌سازم!' ديب تا چشمش به شيشه عمرش افتاد بناى التماسو گذاشت که شيشه عمرمو به من پس بدين. هفت سردا پر از جواهر به شما مى‌دم، هر دو تونو آزاد مى‌کنم. ملک‌جمشيد خنديد، گفت: 'اى عفريت عمرت به آخر رسيده الان شيشه عمرتو به سنگ مى‌زنم تا دنيا از شرت راحت بشه' . ديب بنا کرد گريه کردن، التماس کردن ملک‌جمشيد اعتناء نکرد، دستش رو تا بالاى سرش بلند کرد، هفت مرتبه سليمان پيغمبر رو به ياد آورد، شيشه عمر ديبو به زمين کوبيد که يه مرتبه رعد و برق بلند شد، هوا گرفت، بارون تندى توى چاه سرازير شد. ملک‌جمشيد و دختر از ترسشو بيهوش شدند.
همين که به‌ هوش اومدند. ديدند ديب يه کپه خاکستر شده، غلام سياه برابرشون وايساده، مى‌گه: 'از حالا تا زندم مطيع شما هستم' . ملک‌جمشيد گفت: 'الان منو با لباس مبدل ببر مملکت پدرم!' دختر بنا کرد گريه زارى کردن. ملک‌جمشيد گفت: 'تو رَم مى‌برم اما بايد با لباس مبدل بياي' . غلام سياه ملک‌جمشيد و گذاشت رو دوشش مثل باد پريد هر دو رو آورد دم دروازه پايتخت پدرِ ملک‌جمشيد.
موقعى رسيدن که پادشاه توى سراپرده نشسته بود و اسب‌دوونى را تماشا مى‌کرد. ملک‌جمشيد ديد دو تا برادراش سوار دو تا اسب سفيد عربى شدن مى‌خوان بيان تو ميدوون اسب‌دوونى و اسب بتازونن. ملک‌جمشيد به غلام سياه گفت: 'همين حالا يه اسب عربى برا من ميارى که از همه اين اسبا جلو برونه!' غلام سياه فورى يه اسب عربى با زين و بلگ جواهرنشون حاضر کرد. ملک‌جمشيد جس روى پشت اسب، به غلام سياه گفت: 'مواظب باش برادرها از من جلو نزنن!' غلام سياه گفت: 'اطاعت ميشه' .
دور اول و دور دوم و دور سوم ملک‌جمشيد از همه جلو زد. پادشاه از توى سراپرده بيرون اومد گفت: 'اين جوون بى‌باکو بيارين ببينم کيه که از پسراى من جلو زده؟' ملک‌جمشيد گفت: 'قربانت گردم، من ملک‌جمشيدم' . پادشاه تا اسم ملک‌جمشيد و شنيد يه نعره‌اى زد و بيهوش شد. وقتى‌که به هوش اومد، گفت: 'نشونى داري؟' ملک‌جمشيد فورى انگشتر پدرشو درآورد نشون داد سرگذشت خودشو از سر تا ته گفت.
پادشاه حکم کرد چشم دو تا برادراى ملک‌جمشيدو که اينطور خيانت کرده بودن دربيارن. اما ملک‌جمشيد به خاک افتاد و ميونجى شد که پادشاه از تقصير برادراش بگذره. پادشاه هم از سر تقصيرشون گذش. اون‌وقت ملک‌جمشيد به غلام سياه گفت: تموم جواهرات و مال و اموال ديبو از تو چاه بياره. غلام به يه چشم به هم زدن همه رو آورد و به حکم پادشاه هفت شبانه‌روز شهرو آيين بسن. دختر پادشاه هندو که توى چاه ديب سياه بود عقدکردن دادن به ملک‌جمشيد. ملک‌جمشيد غلام سيا رو آزاد کرد که بره اونا رو دعا کنه.
بالا رفتيم آرد بود، پايين اومديم خمير بود، قصهٔ ما همين بود.
- ملک‌جمشيد و ديب سيب دزد
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم ـ ص ۳۳۲
- گردآورنده: ل. پ. الون ساتن
- ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر و سيد احمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید