سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

ملک‌خسرو


پيرزنى بود هفت تا دختر داشت و شوهرش هم مرده بود. اينها در کنار شهر در خانه خرابى زندگى مى‌کردند که هفت تا در داشت. اين دخترها به نوبت هر شب درها را مى‌بستند. شبى که نوبت به نمکى رسيد فراموش کرد در هفتمى را ببندد. نصفه‌هاى شب ديوى وارد خانه شد، مادر نمکى از خواب پريد و گفت: 'هفت در را بستي، يک در را نبستي، حالا خودت بايد بروى جواب مهمان را بدهي' . نمکى رفت و آنچه که ديوه لازم داشت از آب دست و قليون و شام و رختخواب برايش حاضر کرد و آخر سر هم خودش پهلوى ديوه خوابيد. وقتى‌که نمکى خوابش برد. ديوه او را، توى توبره گذاشت و راه افتاد. همين‌طور که مى‌رفت و هوا هم تازه داشت روشن مى‌شد، ديو از دور شکارى ديد. توبره‌اى که نمکى توش بود به درخت آويزان کرد و تنوره کشيد و دنبال شکار رفت.
نمکى سرش را از توبره درآورد، ديد ديوه نيست. با عجله آمد پائين و به وزن خودش سنگ توى توبره گذاشت و رفت کلهٔ درخت لاى برگ‌ها قايم شد بعد از مدتى ديوه، که يک گاوکوهى شکار کرده بود، برگشت بدون اينکه توبره را وارسى کند، انداخت رو کولش و رفت به‌طرف غارش. آنجا که رسيد، در توبره را واکرد. ديد عوض نمکى دو تا تکه سنگ توى توبره است گفت: 'اى آدميزاد بدجنس، از چنگ من فرار کردي؟' توبره را برداشت و دومرتبه شب آمد به سراغ خانهٔ نمکي. ديد درها همه واز است و مادر نمکى با دخترهاش براى نمکى گريه و زارى مى‌کنند. با خودش گفت: 'معلوم ميشه اينجا نيومده و حکماً توى همان توبره سنگ شده.
اما بشنو از نمکي. نمکى دو روز توى بيابان گرسنه و تشنه حيران و سرگردان ماند. تا يک روزى کنار يک چشمه زير درختى نشسته بود. از دور ديد که سوارى مى‌آيد و يک ميدان عقب‌ترش هفت هشت تا سوار ديگر هستند.
نمکى از ترسش درخت را گرفت و رفت بالا. سوار نزديک شد، نمکى ديد يک جوانى است خوشگل و قشنگ، شمشير به کمر و تير و کمان به‌دست دارد و عقب يک آهوئى مى‌کند. آهو دور شد. اين هم براى اينکه خسته بود و عرق داشت آمد لب چشمه زير درخت که دست و روئى بشويد و عرقى خشک کند. ديد توى آب، عکس يک دخترى افتاده که در خوشگلى لنگه‌اش را نديده! نگاه کرد به بالا. ديد بله، خودش بالاى درخت است. رو کرد به او و گفت: 'تو را به کسى که دوست دارى بگو ببينم تو جني، پرى هستي، آدميزادي، کى هستى و اينجا چه کار مى‌کني؟' گفت: 'من آدميزادم و نصيب و قسمت مرا آورده بالاى اين درخت' . گفت: 'اسمت چيست؟' گفت: 'کنيز شما نمکي' . تا گفت: کنيز شما نمکى دل اين از حال رفت و درست کنج دلش جا کرد. بعد نمکى گفت: 'شما کى هستي؟' گفت: 'من اسمم ملک‌خسرو و پسر پادشاه اين ولايت هستم. پدر و مادرم به زور مى‌خواهند مرا زن بدهند و دخترخاله‌ام را مى‌خواهند به من بچسبانند. اما من راضى نيستم و هر روز به بهانهٔ شکار، صبح مى‌آيم بيرون و شب برمى‌گردم' .
در اين بين آن هفت هشت نفر سوار رسيدند. ملک‌خسرو و همهٔ آنها را مرخص کرد و به يکيشان فرمان داد که زود برو و يک دست لباس، سر تا پا براى من بيار.
آنها رفتند و اين يکى هم لباس را آورد. ملک‌خسرو به نمکى گفت: 'توى زمين و آسمان دنبال مثل توئى مى‌گشتم، لاى درخت پيدايت کردم. بيا پائين اين لباس‌ها را بپوش برويم به قصر من' . نمکى را آورد پائين، لباس‌ها را بش پوشاند. همين که آمد سوار اسبش بکند، ديد دست و پايش مى‌لرزد. گفت: 'چرا دست و پايت مى‌لرزد؟' گفت: 'سه شبانه‌روز توى اين بيابان قوت و غذا از گلوى من پائين نرفته' . ملک‌خسرو، نمکى را با همان لباس مردانه و گيس‌هاى زير کلاه آورد توى قصر خودش و شب و روز از پهلوى اين بيرون نمى‌رفت. نمکى هم که آبى زير پوستش رفت، سرخ و سفيدتر و خوشگل‌تر و کشيده‌تر شد.
هفت هشت روزى گذشت، پادشاه و زنش تعجب کردند که چطور شد ملک‌خسرو که هر روز پيش از رفتن شکار به زمين‌بوسى اينها مى‌آمد، ديگر نمى‌آيد؟ ته توش را درآوردند، ديدند هفت هشت ده روز است به شکار هم نمى‌رود و شب و روز توى قصر خودش است و آدم گذاشته که هيچ‌کس را راه ندهند توى قصر. از آن‌طرف هم خاله و دخترخالهٔ ملک‌خسرو ديدند که ملک‌خسرو نه به ديدن خاله خود مى‌آيد و نه از آن روزى که اسم اين دختر را روش گذاشتند، حتى يک دفعه هم براى نامزدبازى آمده. باري، همه دلواپس بودند. آخر مادرش طاقت نياورد و پا شد سرزده وارد قصر شد.
فراش‌ها هم جرأت نکردند، جلوش را بگيرند، چون زن شاه بود. همين که وارد اتاق ملک‌خسرو شد ماتش زد. ديد يک دختر مثل ماه شب چهارده با ملک‌خسرو گرم صحبت است.
اول اوقاتش تلخ شد. ولى بعد که بر و روى نمکى را ديد بدش نيامد ملک‌خسرو و نمکى خودشان را جمع و جور کردند و نشستند.
ملک‌خسرو گفت: 'اى مادر! من از همان روز اول به تو گفتم که گل دخترخاله، مرا نگرفته و تو به من گفتى پس کى را مى‌خواهى برايت بگيرم؟ گفتم هر که نصيب و قسمت من باشد. حالا نصيب و قسمت من اين بود' . مادر ملک‌خسرو، تفصيل را براى پادشاه نقل کرد. پادشاه هم گفت: 'هر که را ميل دارد برايش بگيريد' . زنش گفت: 'پس دخترخاله‌اش را چه کار کنيم؟' گفت: 'مى‌دهيدش به پسر وزير دست راست' . و به فرمان پادشاه هفت شبانه‌روز شهر را آئين بستند و بساط عروسى چيدند. نمکى را به ملک‌خسرو و دخترخاله را به پسر وزير دست راست دادند. از قضاء دخترخاله هم پسر وزير را دوست داشت و با هم از قديم سر و سِرى داشتند. شب عروسي، نمکى شرح حال خودش را براى ملک‌خسرو گفت. ملک‌خسرو دلسوزى کرد و فردا فرستاد مادرش را با خواهراش آورد. هر خواهر را به يک شاهزاده‌اى داد و سال‌ها به خوشى و کام دل زندگى کردند، که نصيب همه خوشى باشد.
- ملک‌خسرو
- افسانه‌ها، جلد دوم ـ ص ۲۴
- گردآوردنده: فضل‌الله مهتدى (صبحي)
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۲۸
- انتشارات جامي، چاپ مکرر اول ۱۳۷۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید