سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

ملک‌خورشید (۲)


اما عابد که به اتاق رفت برادرش با حالت عبوس و اخم‌کرده نشسته است. عابد به ديدن اين حالت تصور کرد عيالش از برادر عزيزش آنطورى که شايد و بايد پذيرائى نکرده است و بدون اينکه علت پريشانى برادر را بپرسيد دختر را صدا زد و گفت: 'همراه من بيا' . و خود به‌طرف پله‌هاى قلعه رفت. دختر هم دنبال عابد روى بام قلعه آمد. عابد گفت: 'اى دختر، اگر وصيتى دارى بکن، چون همان‌طورى که به تو گفتم اگر براردم را پريشان ببينم تو را خواهم کشت. مى‌خواهم به قولى که داده‌ام عمل کنم' . دختر گفت: 'اى مرد، آيا به من گفتى تا خودم را هم در اختيار برادرت قرار دهم؟' عابد گفت: 'مگر از تو چه توقعى داشت؟' زن گفت: 'از ساعتى که تو از قلعه بيرون رفتى تا وقتى برگشتى آنى مرا راحت نگذاشت و از من خواست تا عشق او را بپذيرم ولى چون من اين اجازه را از تو نداشتم در برابر او ايستادگى کردم' . مرد عابد که اين حرف را از زنش شنيد گفت: 'اى زن، آيا به برادرم گفتى که همسر من هستي؟' دختر گفت: 'خير!' عابد هر دو چشم دختر را بوسيد و گفت: 'تو از اين ساعت خواهر من هستى و تو را به او مى‌دهم' . بعد گفت: 'همراه من بيا' . و دختر را از پشت‌بام قلعه به زير آورد و يک سر به اتاقى که ملک‌خورشيد نشسته بود وارد شد. ملک‌خورشيد که با ديدن اين منظره و بوبردن از نابودى دختر عنان و اختيار از دستش بيرون رفته بود و زانوى غم بغل زده بود و افسرده گوشه‌اى کز کرده بود، همين که عابد و دختر آمدند و دختر را به سلامت و زنده ديد، قدرى شاد شد و به خود آمد.
عابد موقعى که وارد اتاق ملک‌خورشيد شد، گفت: 'اى برادر، از تو خواهشى دارم و اميدوارم خواهش برادرت را بپذيري' . ملک‌خورشيد که از نيت عابد غافل و بى‌خبر بود با تشويش قبول کرد و از عابد خواست تا حرفش را بزند. در اين موقع عابد گفت: 'اى برادر! من روزها به‌طورى که مى‌دانى تا غروب آفتاب براى عبادت به درگاه خداوند به کوه پناه مى‌برم و تو که برادر من هستى و تازه به من رسيده‌اى سزاوار نيست بى‌مونس و تنها در اين قلعه روز را شب کني، قصدم اين است تا اين خواهرم را به عقد تو درآورم و در غياب من همدم و مونس تو باشد' . ملک‌خورشيد که باورش نمى‌شد اين سخن حقيقت داشته باشد ناچار با تشويش قبول کرد و عابد در همان شب دختر را به عقد ملک‌خورشيد درآورد. الغرض، آن شب را ملک‌خورشيد به پاس احترام عابد، جدا از دختر به سر برد تا صبح شد و عابد مثل هر روز باز توشه‌اش را برداشت و به عبادتگاه خود رفت. ملک‌خورشيد روز را با دختر فقط به شوخى و مزاح شب کرد تا هوا تاريک شد.
چند کلمه از عابد بشنويد. مرد عابد آن روز را در کوه به عبادت گذراند. هوا که تاريک شد از کوه به زير آمد تا پيش برادرش بيايد ولى در راه به فکر فرو رفت و پيش خود گفت: چه فايده دارد که به قلعه بروم. من که در اين دنيا تنها دلم را به يک زن باوفا خوش کرده بودم آن هم دست تقدير اينطور از من جدا کرد پس خوب است ديگر مزاحم برادرم نباشم و با اين فکر از رفتن به قلعه منصرف شد و سر در بيابان نهاد و به‌طرفى رفت. ملک‌خورشيد که ديد هوا تاريک شد و عابد نيامد گفت: 'اى دختر، مثل اينکه برادرم پيدايش نشد برخيز فعلاً شام مرا حاضر کن شايد تا شام را مى‌آورى او هم بيايد' . ولى دختر با خاطرى افسرده گفت: 'اى ملک‌خورشيد گمان نمى‌کنم ديگر ما عابد را ببينيم، براى اينکه من همسر او بودم و ديشب که خواست به‌علت افسرده‌خاطرى تو از پشت‌بام پرتم کند، حقيقت افسردگى تو را براى او شرح دادم. و به من گفت تو از ساعت خواهر من هستى و تو را به برادرم خواهم داد و بدان که ديگر به اين قلعه نخواهد آمد' .
ملک‌خورشيد به شنيدن اين حرف مثل اينکه دنيا را به سرش کوبيدند و از خواب غفلت بيدار شد. از جايش برخاست. و چشم‌هاى دختر را بوسيد و گفت اى دختر تو به‌جاى خواهر من هستى و تا تو را به‌دست برادرم نرسانم آرام نخواهم نشست' . و شب را در جائى دور از رختخواب دختر به صبح رسانيد و صبح که شد گفت: 'اى دختر، بدان و آگاه باش من شاهزاده‌اى هستم که دست تقدير براى چند روزى مرا به اين ديار کشاند، حالا هم ماندن ما در اين قلعه شايسته نيست. اگر مايل باشى تو را همراه خود به ديارم مى‌برم و در آنجا سعى و کوشش خواهم کرد تا دست تو را به‌دست برادرم بگذارم' . دختر هم قبول کرد و هر دو از قلعه خارج شدند و از راهى که ملک‌خورشيد آمده بود به‌طرف شهر ملک‌خورشيد رفتند و اهالى شهر و وزير و اطرافيان که شنيدند شاه جوان پس از مدتى از سفر برگشته، همه شادى‌کنان به پيشواز او رفتند و جلو قدم او قربانى‌هاى بسيارى کردند و او را با عزت زياد وارد کردند. اول کارى که ملک‌خورشيد کرد اين بود که به حرمسرا رفت و پس از روبوسى با مادر و خواهران خود گفت: 'اى مادر، از تو مى‌خواهم اگر پسرت را دوست دارى از اين دختر با عزت پذيرائى کني' . و سرگذشت خود را از اول تا آخر براى مادر شرح داد و دختر را در قصرى جداگانه جا داد و چند نفر غلام و کنيز مأمور پذيرائى او کرد و بعد به بارگاه رفت تا به کارها رسيدگى کند.
يک روز ملک‌خورشيد به ياد عابد و قولى که به زن او داده بود افتاد و فکرى کرد و دستور داد تانقاشان زبردست تعدادى تصوير از دختر برداشتند و هر يک از عکس‌ها را به يک دروازه شهر نصب کردند و به دروازه‌بان‌ها دستور داد هر کس نگاهى به اين تصوير کرد و به آن زياد خيره شد و آهى کشيد پيش او بياورند.
اما بشنويد از عابد... عابد آن روز را در بيابانى سرگردان بود. بعد پيش خود فکر کرد و گفت عجب پذيرائى از برادرم کردم، من چرا او را بايد تنها بگذارم آيا اين سزاوار است که برادرم را چشم انتظار بگذارم. با اين فکر و خيال از ترک قلعه و برادرش پشيمان شد و دوباره به‌طرف قعله برگشت اما همين که به قلعه رسيد ديد اثرى از آثار برادر و خواهر نيست. با آه سرد و دل‌تنگ باز سر به بيابان نهاد و از اين شهر به آن شهر مى‌گشت تا اينکه روزى از روزها دست تقدير عابد را به شهر ملک‌خورشيد کشانيد. عابد همين که خواست وارد دروازه‌ شود تصوير دختر نظرش را گرفت و با تعجب نگاهى طولانى به عکس کرد و هاى‌هاى به گريه افتاد. دروازه‌بان همين که عابد را به اين حال ديد دست او را گرفت و گفت: 'اى مرد تو را شاه احضار کرده است' . عابد که انتظار چينن حرف‌هائى را نداشت تعجب کرد و گفت: 'اى مرد من يک مرد فقير و مسکينى هستم. شاه با من چه کار دارد؟' ولى دروازه‌بان دستور داشت 'اگر کسى به تصوير نظر کند و آهى بکشد بايد او را حضور شاه ببرد' ، توجهى به گفتار عابد نکرد و او را پيش شاه برد. ملک‌خورشيد که بر تخت شاهى نشسته بود، ديد پرده عقب رفت و سر و کلهٔ پيرمرد ژنده‌پوش و ژوليده‌موئى پيدا شد و همراه او مرد دروازه‌بان هم وارد شد. ملک‌خورشيد که اصلاً در فکر عابد نبود از ديدن مرد ژنده‌پوش تعجب کرد اما وقتى دروازه‌بان موضوع تصوير را به عرض رسانيد ملک‌خورشيد دريافت که اين مرد همان عابد است که مدت‌ها انتظارش بوده است.
پس به محض ديدن عابد از جا برخاست و به‌طرف او رفت. مرد عابد ملک‌خورشيد را به‌جا نمى‌آورد و از آوردن خودش به حضور شاه در انتظار پيش‌آمد بدى بود. ملک‌خورشيد او را از اشتباه بيرون آورد و دست در گردن عابد کرد و چشم‌هاى او را بوسيد. اما عابد و حضار از اين همه لطف شاه نسبت به مردى فقير و ژنده‌پوش در تعجب بودند که ناگهان ملک‌خورشيد همه را از تعجب درآورد و گفت: 'اى برادر! تو چطور برادر خود را نمى‌شناسي! من همان جوانى هستم که دو سال پيش با تو پيمان برادرى بستم و تو براى خاطر من از همسر خود چشم پوشيدي' . عابد به شنيدن اين سخن و شناختن ملک‌خورشيد به گريه افتاد. اما ملک‌خورشيدکه وقايع را از اول تا آخر پيش حاضرين توضيح داد، دست عابد را گرفت و به حرامسراى خود برد و دستور داد تا زن او را حاضر کنند. موقعى که زن پيش ملک‌خورشيد آمد و نظرش به شوهر مهربان و باوفايش افتاد، دست در گردن عابد کرد و از جوانمردى و گذشت ملک‌خورشيد براى عابد حکايت‌ها کرد. مرد عابد که اين همه جوانمردى را از زبان همسرش در مورد ملک‌خورشيد شنيد، به پاى ملک‌خورشيد افتاد ولى ملک‌خورشيد زير بازوى او را گرفت و او را همراه خود به قصرى برد که قبلاً براى آنها تزئين کرده بود و از عابد خواست که بقيه عمر را در آنجا بماند و با همسر باوفايش به سر ببرد و به عبادت بپردازد و عابد هم قبول کرد و در همان قصر با همسرش زندگى تازه‌اى را شروع کرد.
- ملک‌خورشيد
- عروسک سنگ صبور (قصه‌هاى ايرانى جلد سوم) ـ ص ۱۷۸
- گردآورى و تأليف: سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى
- راوي: مراد عبدلى حسين آبادى ۵۱ ساله ـ درجه‌دار بازنشسته حسين‌آباد، ناظم، ملاير، بهمن ۱۳۴۶
- مؤسسه انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۵۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید