سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

مِم و زین (۲)


مدت زمانى اين دو با يکديگر صحبت کردند، خاتو زين گفت: 'اى شاهزاده مِم، ما بايد امشب نگهبانى بدهيم، زيرا پرى‌ها، مرا به اينجا آورده‌اند، اگر چنانچه خوابم ببرد، مرا به‌جاى خودم برمى‌گردانند' .
مم گفت: 'بسيار خوب، نوبتى کشيک مى‌کشيم' .
خاتو زين گفت: 'بگذار برايم من آمده‌ام، يا شما پيش من آمده‌اي' .
کاکا مم گفت: 'شما که نوکر مرا ديدي، پس معلوم مى‌‌شود که شما پيش من آمده‌اي؟'
خاتو زين گفت: 'کاخ من سه طبقه است، پايه‌هايش روى زمين و سرش بر کهکشان. نشان به اين نشان، همهٔ اتاق‌هايش پر از فرش است. در اتاق پنجم آن هفتاد کنيز دارم. رئيس آنها ملک‌ريحان است. او از طايفهٔ بکر شيطان است' .
شاهزاده مم گفت: 'آهاى خاتون، خاتون بلند گيسو! کاخ من دو طبقه است. پايه‌ها روى زمين. سرش در ميان ابرهاست. آجرهايش، يکى طلاست و ديگرى نقره. نقوش قالى‌هاى اتاق من، رودخانه و دريا و خشکى است!'
خاتو زين بلند شد بيرون نگاه کند، ديد تا چشم کار مى‌کند، درياست، دريائى آبى رنگ، برگشت و گفت: 'الحق حرف‌هايت دست است، من پيش شما آمده‌ام، پرى‌ها مرا پيشت آورده‌اند، بايد مراقب همديگر باشيم!'
پرى‌ها نيز که روى تاقچه نشسته بودند، تمام ماجرا را مى‌ديدند. گفتند: 'خوب است که از بارگاه خدا تقاضا کنيم، سه شب بهار و سه روز پائيز را مبدل به يک شب نمايد. اگر او را برنگردانيم، شرمنده و روسياه اميرزين‌الدين خواهيم شد' .
پس دست به دعا برداشتند که خداوندا، سه شب بهار و سه روز پائيز را يک شب کند. دعايشان مستجاب شد. هى نشستند و روز نمى‌شد، اگر به آسمان مى‌نگريستند مثل اوايل هر شب بود. مم و زين خيلى نشستند و صحبت کردند، بعد که ديدند صبح نمى‌شود، گفتند خوب است نوبتى بخوابيم.
خاتو زين گفت: 'خيلى خوب، من بيدار مى‌مانم شما بخواب' . مم گفت: 'امکان نداره، من بيدار مى‌مانم، شما بخواب' . ولى خاتو زين قبول نکرد.
عرض مى‌شود خدمت با سعادت شما عزيزان، خاتون مدتى کشيک کشيد و بيدار ماند. سپس مم کشيک کشيد و خاتو زين خوابيد. مم مدتى نگهبانى داد. کمى که گذشت ديد چيزى به صبح نمانده، خوابش هم مى‌آمد، در همان حال به خواب رفت.
همين که مم خوابش برد پرى‌ها، از فرصت استفاده کرده و آمدند، خاتو زين را برداشته و روى بال‌هاى خود قرار داده و به جا و مکان خودش در جزيره وبوتان بردنش.
چندى که گذشت، مم از خواب بيدار شد، ديد تک و تنها است، خيلى تعجب کرد. کمى فکر کرد و با خود گفت: 'من که خواب نديده‌ام، وللاهى آن چه ديشب ديدم عين واقعيت داشت. بنگين برايم آفتابه و لگن آورد... چه شد، چرا حالا تنهام!' متحير مانده بود، پريشان و حيرت‌زده مانده بود. بنگين نيز پشت در مجمعه در دست ايستاده بود و منتظر بود او را صدا بزند و صبحانه بخواهد. ديد که مم او را صدا نمى‌کند. دل به دريا زد و رفت تو و مجمعه پيشش نهاد. مم گفت: 'بنگين، آيا ديشب من خواب ديدم يا واقعيت داشت؟' بنگين گفت: 'خانه‌خراب! آنچه ديدى واقعى بود، مگر ديشب خاتو زين خواهر اميرزين‌الدين ميرآودل پيشت نبود؟ آخر چرا خوابيديد؟ مگر نمى‌دانستى که پرى‌ها او را آورده بودند؟ يا اصلاً چرا به من نگفتى مواظب اوضاع باشم' . شاهزاده مم که اين را شنيد، مثل کسى که دچار رعشه شده باشد بيهوش افتاد. بنگين مدتى بر بالايش گريست و سعى کرد او را به هوش بياورد. ديد موفق نمى‌شود. پاشد رفت پيش ابراهيم پادشاه، در زد، در را به رويش باز کردند. وارد شد و سلام کرد و گفت: 'سلام و عليکم اى پادشاه! اى روح و جان! ماجراى ناگوارى روى داده. شاهزاده مم، دور از جان، بيهوش افتاده!'
ابراهيم پادشاه، سه مرتبه فرياد زد و گريست و به‌سوى شاهزاده مم، يواش يواش و نرمک نرمک راه افتاد. مى‌گفت: 'سلام عليکم اى مم! مم روح و جان! مم روح و جان! فرزندم! روح من فدايت باد! پاشو، مگر نمى‌دانى پدرت به مهمانى‌ات آمده؟'
مم جوابى نمى‌داد؛ بيهوش افتاده بود. پادشاه وزير و حضار و کدخدايان را احضار کرد. ريش‌سفيدان و معقولين قوم آمدند و تشکيل جلسه دادند. گفت: 'ببينيد چرا به اين حال افتاده؟' برايش به کتاب مراجعه کردند و به رمل و اسطرلاب نظر نمودند، گفتند: 'اى پادشاه، شاهزاده مم عاشق شده، عشق به کله‌اش زده، ناراحتى در بين نيست، اگر بوى خوش به مشامش برسد به هوش خواهد آمد' . فوراً بوى خوش برايش حاضر کردند و مم به هوش آمد و برخاست و نشست. ديد عده زيادى دور و برش را گرفته‌اند و مجلسى تشکيل داده‌اند حضار پرسيدند چرا به آن حالت افتادي، آخر مگر نمى‌داني، آرامش از پدرت سلب شده، پدرت غير از تو کسى را ندارد! مم گفت: 'پدر، من زن مى‌خواهم، زن برايم مى‌گيرى خيلى خوب، وگرنه ناچارم خودم دنبالش بروم' .
پادشاه گفت: 'فرزند، دست روى هر دختر بگذارى برات مى‌گيرم، هر که را بخواهى او را برايت خواهم گرفت' .
گفت: 'پدر، من هيچ دخترى را غير از خاتو زين، خواهر اميرزين‌الدين ميرآودل، نمى‌خواهم!'
گفت: 'او کجاست؟'
گفت: 'منزلشان، در جزيره وبوتان است' .
گفت: 'فرزند، در شهر هر چند قطارچى و تجار هست، از همه‌شان مى‌پرسيم، ببينيم کدامشان نام جزيره را شنيده‌اند، کجاست اين جزيره؟'
چندين وزير و ريش‌سفيد و کدخدا احضار نمود و درباره جزيره اطلاعاتى خواست. يکى از وزراى سابق که بسيار مسن بود و در بستر پنبه‌اى زندگى مى‌کرد گفت: 'من جزيره را ديده‌ام، تاجر بودم که به آن شهر رفتم، اما آن‌وقت 'قره تاژدين بگ' در آنجا حکمرانى داشت. آن‌وقت چنين کسانى در آنجا نبودند' . مم گفت: 'من کارى به اينها ندارم، ديشب خاتو زين خودش آمده بود پيشم، من او را ديدم خودم دنبالش خواهم رفت، حال او را برايم مى‌گيري، بگير، نمى‌گيري، نگير، من حتماً دنبالش خواهم رفت' .
ابراهيم پادشاه، به‌خاطر رضايت مم، ظاهراً گفت: 'خيلى خوب حتماً او را برايت مى‌گيرم' . سپس به بارگاه برگشت و بر تخت نشست و به حضار گفت: 'کى ديده است، تنها يک فرزند داشته باشى و او چنين بهانه‌اى بگيرد؟ آخر اين جزيره وبوتان خراب شده کجاست؟ وللاهى آدميزاد به آنجا نخواهد رسيد. فکرى بکنيد، تدبيرى بيانديشيد، چه کارى کنيم؟'
گفتند: پادشاه به سلامت، مم را با بنگين به شکار بفرستيد، در شهر يمن نيز عروسى و سورى راه اندازيد، هر که پانصد تومان دارد، بايد هزار تومان هم قرض کند و لباسى نو و تازه بخرد و بپوشد در آن سور و عروسى برقصد. در برگشتن، مم از ميان دختران و رقصندگان بگذرد و آنها را ببيند، بلکه يکى را انتخاب کند. هر که را پسنديد فوراً برايش مى‌گيريم، دختر هم که باشد چه بهتر، حتى اگر دختر پادشاهى را هم پسنديد، فورى او را برايش مى‌گيريم، اگر اين راه مؤثر افتاد چه بهتر؛ اگر مؤثر نشد، خودش بايد دنبالش برود و بايد به مم اجازه بدهى به دنبال عشقش برود' .
چند روزى گذشت، روزى ابراهيم پادشاه به مم گفت: 'به شکار برو، بگذار کمى از خيال و ناراحتى رهائى يابي' .
شب، بنگين تدارک لازمه را ديد و به اربابش مم گفت: 'فردا صبح به صيد و شکار مى‌رويم، بگذار کمى غم‌هايت سبک شوند. چرا اينقدر غصه مى‌خوري؟ شما که پسر ابراهيم پادشاه يمن هستى همه‌چيز داري!'


همچنین مشاهده کنید