سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

مِم و زین (۳)


مم گفت: 'بسيار خوب، مى‌رويم' . پس فردا صبح خود را آماده کردند و به شکار رفتند. در درو دشت مشغول شکار شدند، در شهر يمن نيز جشن و عروسى و سورى راه انداخته شد که تا به حال کسى نمونه‌اش را نديده بود، صدايش تا دوردست‌ها مى‌رفت.
مم گفت: 'بنگين جشن و سرور و عروسى چيست که در شهر راه افتاده؟' گفت: 'نمى‌دانم، بايد برگرديم ببينيم چه هست؟!'
گفت: 'نه بنگين، اينطورى ساده هم نيست حتماً شما خبر داريد؟' گفت: 'باور کن شاهزاده مم، من از چيزى خبر ندارم، مى‌رويم ببينيم چه خبره است' . پس شکار را تعطيل کردند و به شهر برگشتند. مم گفت: 'بنگين، اين عروسى و سرور بى‌علت نيست، حتماً دليلى دارد' .
بنگين گفت: 'ارباب، راستش را بخواهيد، اين جشن و عروسى به‌خاطر تو راه انداخته شده است. نمى‌توانم به شما خيانت کنم، اين را تدارک ديده‌اند، بلکه شما در بين زنان و دخترانى که حضور دارند يکى را انتخاب کني، حتى اگر زن شوهردارى را هم بپسندى او را برايت خواهند گرفت' . شاهزاده مم که اين را شنيد، خيلى ناراحت شد و شروع به گريه کرد.
شاهزاده مم رنگين چشم، سه بار گريه کرد، سرش را روى قلپوز زين انداخت و تا جلو در کاخ سرش را برنداشت. بنگين او را روى دوش انداخت و به بالا برد و بر حالش مى‌گريست.
خبر به ابراهيم پادشاه مى‌رسيد، اى شاه چرا نشسته‌اي، به دور از جان، شاهزاده هم بيهوش افتاده است. ابراهيم پادشاه، شتابان با وزراء وکلايش خود را به بالاى جسد نيمه‌جان شاهزاده مم رسانيد و فورى بوى خوش به مشامش دادند، تا به هوش آمد و گفت: 'فرزندم، مردانه باش. هر کسى را انتخاب مى‌کنى تا فورى برايت بگيرم' .
گفت: 'پدر قسمى خورده‌ام، غير از خاتو زين، خواهر ميرزين‌الدين ميرآودل کسى را نمى‌خواهم و هر زن ديگرى بر من حرام است!'
پدرش گفت: 'آهاى مم، مم جان!
برايت فراهم خواهم ساخت، کشتى و زورق.
برايت مى‌فرستم درياها و خشکى‌ها را بگردد.
برايت خواهم گرفت، دختر پادشاه استانبول را.
که از بس ثروتمند است، حتى به قيمت شهر يمن نيز حاضر نيست با من حرفى بزند' .
شاهزاده مم مى‌گويد: 'آهاى پدر! اى پدر مهربانم! بگذار از اين سخنان، از اين بحث‌ها. هر چه زن و دختر روى زمين هست، غير از خاتو زين خواهر ميرزين‌الدين ميرا‌َودل بر من حرام باشند' .
آن شب هم گذشت. فردا صبح، ابراهيم پادشاه در بارگاه گفت: 'بايد راه چاره‌اى براى مم پيدا کنيم' .حضار مجلس گفتند: 'اى پادشاه! حال که چنين است، تمام مردم شهر را جار بده که آماده شوند و با وى به جزيره وبوتان بروند. اما در راه هر شب گروهى از آنان، او را ترک کنند، شب اول يک دسته و شب دوم يک دسته و شب سوم باقى مانده مردم و لشکريان همگى به شهر برگردند، شايد با اين تدبير بشود او را از اين عشق منصرف کرد' . ابراهيم پادشاه گفت: 'تدبير خوبى است!'
پس دستور داد، از هر خانواده‌اى يک نفر مرد حاضر شود و همراه شاهزاده مم بروند. مدتى رفتند و رفتند تا شب فرا رسيد. شاهزاده مم دستور داد که شب را اطراق کنند و فردا صبح به رفتن ادامه دهند. خيمه و خرگاه آماده نمودند و چادر زدند و شام حاضر کردند. شاهزاده شام خورد و رفت خوابيد، آن شب دوسوم لشکريان برگشتند و تنها عده‌اى مانده بودند، فردا صبح که شاهزاده مم بيدار شد و از جريان خبردار شد، خنديد و گفت: 'نگاه کنيد پدرم به خيالش رسيده که اگر لشکريان مرا تنها بگذارند از سفر منصرف مى‌شوم!'
بعد، رو به لشکريان کرد و گفت: 'دوستان! همه‌تان برگرديد، من خودم تنها به اين سفر ادامه مى‌دهم' . لشکريان گفتند: 'خير، امکان ندارد، ما در رکابت خواهيم آمد. هر کجا پاى شما باشد سرِ ما نيز همان‌جاست' .
شاهزاده دستور داد، خيمه و خرگاه را جمع کردند و به سفر ادامه دادند تا باز شب فرا رسيد. محل مناسبى را يافتند و اطراق کردند. فردا صبح که بنگين از خواب بيدار شد ديد يکه و تنها مانده‌اند، لشکريان همگى شبانه برگشته‌اند، فقط او و کاکه مم مانده‌اند.
کاکه مم را بيدار کرد و جريان را به او گفت، مم گفت: 'بنگين برادر من، شما هم برگرد، من دنبال سرنوشت خود خواهم رفت' .
بنگين گفت: 'قسم به ذات خداوند متعال، سرم را هم بِبُرى ترکت نخواهم کرد!' مم خيلى اصرار کرد و کوشيد بلکه بنگين را وارد نمايد برگردد، اما بنگين تن به برگشتن نمى‌داد. مم ناراحت شد و گفت: 'اگر دنبالم بيائى در بالاى همين کوه سرت را خواهم بريد' . بنگين ناچار همان‌جا ماند. مم به راه افتاد و مدتى رفت. بنگين نيز که دلش راضى نمى‌شد ارباب و دوستش را ترک کند، به دنبالش را افتاد با کمى فاصله به‌طورى که مم او را نمى‌ديد.
مم از چند کوه و دره گذشت. احساس تنهائى مى‌کرد، خيلى ناراحت بود، به ياد بنگين افتاد. کمى ديگر که رفت به دره‌اى رسيد، چيز بسيار عجيبى را ديد، چيزى که تا به حال نديده بود. با خود گفت اگر بنگين اينجا بود، حتماً از اين چيز عجيب سر درمى‌آورد: 'آهاى بنگين! بنگين بنگين! من نمى‌دانم چه هست که در اين دره زمين را شيار مى‌کند. چوبى روى شانه‌اش قرار گرفته و چوبى از وسطش گذشته. يکى در عقب او را نمى‌راند و يکى زمين را سرخ مى‌کند' .
بنگين که به مير مم نزديک شده بود و اين را شنيد گفت: 'اى ارباب من، اصلاً از اين راه، نان به‌دست مى‌آيد، اگر اين نباشد، مردم همه از گرسنگى تلف مى‌شوند، اين شخم و جفت است و آن دانه‌هاى زرد نيز گندم مى‌باشند. گندم را مى‌پاشند و در زمين رشد و نمو مى‌کند و در تابستان دروش مى‌کنند، نان اينطور به‌دست مى‌آيد' .
مم گفت: 'راستى مى‌گوئي؟'
گفت: 'دروغ چرا؟'
گفت: 'پس اگر اينطور است، نمى‌بايست کسى نان بخورد' .
گفت: 'آخر مگر امکان دارد! انسان نان نخورد کسى که نان نخورد مى‌ميرد' .
گفت: 'آخر، خيلى با رنج و زحمت گندم به‌دست مى‌آيد' .
بنگين گفت: 'خوب، هر کارى زحمتى دارد' .
مم گفت: 'بنگين. من خيلى گرسنه هستم' .
بنگين گفت: 'ارباب من که نان ندارم، اما پيش آن برزگر مى‌روم، بلکه نان داشته باشد، چند نانى ازش مى‌گيرم' . بنگين پيش مرد دهقان رفت و سلام کرد، جواب سلامش را گرفت و گفت: 'مرد خدا باش، اگر نانى پيشت هست، يک دونه نان به ما بده خيلى گرسنه‌ايم' .
مرد گفت: 'خدا شاهد است نان نداريم. ولى توى آن توبره چند تا گِرده جو هست، برو دو عددى بردار' . اما خيلى خشک و سفت بودند، ناچار به آنها کمى آب پاشيده و مم شروع کرد به خوردن و جوئيدن' .
باز به راه افتادند، رفتند، خيلى رفتند، تا در راه به سوارى برخوردند، سوار گفت: 'اى مم، به مرادت برسانم، يا اينکه راه را برايت کوتاه کنم؟'
مم گفت: 'راهم را نزديک کن' .
سوار کمى به آنها نگريست و مکثى کرد و بعد دوباره پرسيد و گفت: 'اى مم، به مرادت برسانم يا راهت را کوتاه کنم؟'
مم گفت: 'راه مرا نزديک کن' .
سوار باز هم مدتى بى‌صدا ساکت ماند و براى سومين بار از مم پرسيد: 'اى مم، به مرادت برسانم يا راهت را کوتاه کنم؟ اى مم تنها اين‌بار ازت مى‌پرسم، به مرادت برسانم يا راهت را کوتاه کنم؟ اين آخرين بار است که ازت مى‌پرسم' .
مم گفت: 'راهم را کوتاه کن' .


همچنین مشاهده کنید