سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

مِم و زین (۵)


لذا آنان خود را آماده کردند و به شکار رفتند و سرگرم صيد و شکار شدند. پس از مدتى بکر خود را به اميرزين‌دين رسانيد و گفت: 'اى امير، اگر اشتباه نکنم، همين الان خاتو زين و شاهزاده مم با همديگر مشغول راز و نياز مى‌باشند' . امير گفت: 'همچون چيزى امکان ندارد!' بکر گفت: 'باور کن اينطور است' .
اميرزين‌دين دستور داد شکار را تعطيل کردند و گفت کمى استراحت مى‌کنيم و سپس به شهر برمى‌گرديم. خاتو زين دو برادر ديگر هم داشت به‌نام عرفو و چکو، موقعى که ديدند شکار تعطيل شده، تعجب کردند، با عجله خود را به شهر رسانيدند و دو حلب نفت برداشته و منزل قره‌تاجدين‌بگ را نفت‌آلود کرده و آتش زدند. داد و فغان بلند شد که منزل قره‌تاجدين‌بگ آتش گرفته. آبدارچى و ميراب‌ها مى‌خواستند آتش را خاموش کنند. بنگين که مدتى بود از اربابش شاهزاده مم خبر نداشت با عجله خود را به جلوِ منزل قره‌تاجدين‌‌بگ رسانيد. بکر هم فورى خود را به معرکه رسانيد و جلو منزل قره‌تاجدين‌بگ ايستاد و گفت: 'ببينم، کى خاتو زين از اتاق شاهزاده مم بيرون مى‌آيد' .
عالم از هر دو طرف به‌سوى خانه قره‌تاجدين مى‌آمدند، خيلى شلوغ شده بود، خاتو زين از آن شلوغى استفاده استفاده کرد و بيرون آمد که خود را به منزل خودشان برساند. همين که جلو بکر شيطان رسيد، بکر گفت: 'مى‌بينيد خانم، شما چگونه مشغول عيش و نوش هستى و منزل قره‌تاجدين‌بگ بيچاره را هم به آتش مى‌کشي' .
خاتو زين گفت: 'اى بکر، هر چه مى‌گوئى بگو، خدا شاهد است چنان بلائى بر سرت بياورم که در داستان‌ها باز گويند' .
بکر گفت: 'خدا شاهد است من هم قسم مى‌خورم تا زنده‌ام نمى‌گذارم تو و مم به همديگر برسيد' . به هر حال، هر طور بود آتش را خاموش کردند و شب فرا رسيد، شام آوردند و شام خوردند، باز مسئله صيد و شکار را پيش کشيدند و قول و قرار گذاشته شد که فردا دوباره شکار ناتمام امروز را ادامه دهند.
فردا صبح، مم باز هم خود را به مريضى زد و گفت نمى‌توانم به شکار بيايم. تمام بدنم درد مى‌کند. اميرزين‌دين و قره‌تاجدين و همراهان باز به کوه و دشت رفتند و مشغول صيد و شکار شدند. بکر حدس زده بود که شاهزاده مم براى ديدن خاتو زين خود را به مريضى زده است. رفت جريان را به اميرزين‌دين گفت. عرفو و چکو که از اين ماجرا آگاهى يافتند، با عجله خود را به شهر رسانيدند و به خاتو زين خبر دادند که هر آن ممکن است امير به شهر برگردد. از آن سوى نيز اميرزين‌دين و همراهان خود را به شهر رسانيدند و به حوالى منزل قره‌تاجدين‌بگ رفتند. درست موقعى به آن حدود رسيدند که خاتو زين از منزل قره‌تاجدين‌بگ خارج مى‌شد و به‌طرف منزل خودشان مى‌رفت.
اميرزين‌دين که او را ديد پرسيد: 'خواهر کجا بودي؟' گفت: 'همين دوربرها گردش مى‌کردم، حالا به منزل مى‌روم، سرم درد مى‌کند' .
امير خيلى ناراحت شده بود، اما به روى خود نياورد.
شب، پس از صرف شام، امير دستور داد شاهزاده مم را دستگير کردند و او را مانند کلافه نخى پيچيدند و در چاهى که چهل گز عمق داشت انداختند.
شاهزاده مم حدود يک ماه در آن چاهى زندانى بود و کسى حق نداشت به او نزديک شود. کاکه مم تازى شکارى داشت، هر روز پيش خاتو زين مى‌رفت و پارس مى‌کرد.
خاتو زين نيز گرده نانى نيز گرده نانى برايش پرت مى‌کرد، تازى نان را برمى‌داشت و به‌طرف چاه مى‌رفت. روزى از روزها، خاتو زين از نزديک تازى را ديد خيلى تعجب کرد و با خود گفت: 'در اين سى و چهل روزى که شاهزاده مم اينجا نيست، اين تازى هم تلف شده است، چيزى نمى‌خورد، دارد از بين مى‌رود' . پس با دست خود مقدار طعام خوشمزه برايش درست کرد و پيش او نهاد. تازى طعام را به دندان گرفت و به‌طرف چاه دويد و آن را از دهنهٔ چاه به بغل به داخل انداخت و به‌طرف ديگرى رفت. خاتو زين که اين را ديد خيلى تعجب کرد و به چاه نزديک شد. صدا زد و گفت: 'اى شاهزاده مم! شاهزاده مم!'
اما صدائى نيامد، باز هم تکرار کرد و گفت: 'اى شاهزاده مم! من خاتو زين هستم؛ خانه خراب اگر آن تو هستى چرا جواب نمى‌دهي؟'
اما کاکه مم رمق نداشت که جوابش را بدهد. خاتو زين سرش را روى دهنهٔ چاه برد و گفت: 'اى شاهزاده مم! اگر آن تو هستى جواب بده وگرنه مى‌روم' .
کاکه مم هم هر طورى بود، سر و صدائى از خود بروز داد و خاتو زين مطمئن شد که شاهزاده مم در آن تو زندانى است. خاتو زين قره‌واش و کنيز و کلفت‌هاى خود را صدا زد و با کمک آنان، شاهزاده مم را از چاه بيرون آوردند و او را به کاخ خود برد. در طبقهٔ بالاى کوشک خود، يک صندلى مرصع برايش نهاد، اندامش را با پنبه تميز کردند و طعام برايش آوردند.
اما شاهزاده مم همين که لقمه‌اى از طماع خورد و باد اين دنيا به رويش وزيد، فوراً مرد و جان به جان آفرين تسليم کرد. فردا صبح اين خبر را به بنگين نوکر شاهزاده مم دادند خيلى گريه و زارى کرد و پيش اميرزين‌دين رفت و گفت: 'اى امير، قسم به خدائى که نخواهد مرد. ابراهيم پادشاه يمن بلائى بر سرت مى‌آورد که از کردهٔ خود پشيمان شوي، فکر مى‌کنى که ابراهيم پادشاه در گوش گاو خوابيده. قسم به خدا خاک اين مملکت را با توربه (توبره) به يمن خواهد برد! حال شما پسر او را بکش، اين عمل بدون انتقام نخواهد ماند' .
مى‌خواستند بنگين را نيز دستگير کنند، اما اسب‌هاى آنان به پاى اسب بنگين نمى‌رسيد و او زار و گريان خود را از معرکه خارج ساخت و به‌طرف يمن رفت.
اما بگذاريد سرى هم به خاتو زين بزنيم. پس از سه روز گريه و زاري، بر سر قبر مم رفت و پس از گريه و شيون فراوان، سنگ‌هاى گور او را در آغوش گرفت و مرد و اين خبر را به اميرزين‌دين دادند. امير از مرگ خواهرش خيلى ناراحت شد و دستور داد در آن سوى قبرستان برايش قبرى کندند و او را تسليم به خاک نمودند. اما همين که خاتو زين را در قبر جاى دادند و روى آن را پوشانيدند، قبر ناگهان ترکيد و جسم خاتو زين توى قبر شاهزاده مم جاى گرفت.
بکر شيطان که اين را ديد به اميرزين‌دين گفت: 'اى امير، مى‌بينى اين دو دست بردار يکديگر نيستند، حال که مرده‌اند باز پيش هم مى‌روند!'
امير گفت: 'اى بکر، هر چه بود تو کردي، تو مايه فسادي، حال من نبش قبر مى‌کنم، اگر در قبر جسد آنها با همديگر فاصله داشت معلوم مى‌شود عشاق الهى بوده‌اند و تو آنها را بدنام کرده‌اي. اما اگر فاصله نداشتند، معلوم مى‌شود حرف‌هاى تو راست بوده. اما اگر آنان عشاق الهى باشند، قسم به يزدان بلائى بر سرت بياورم که براى همه انسان‌ها مايه عبرت باشي' .
پس امير دستور داد نبش قبر کردند، ديدند آن دو کمر به پائين جدا از يکديگر قرار داردند و به اندازهٔ هشت انگشت دور از همديگر مى‌باشند.
امير که اين را ديد دستور داد فوراً بکر را دستگير کردند و بردند در آن‌طرف رودخانه سرش را ببرند، تا خون وى به آب ريخته شود با خون او آلود نشود. اما يک قطره از خون بکر پريد و رفت وسط قبر شاهزاده مم و خاتو زين به زمين افتاد و فورى مبدل به يک بوته خار بزرگ شد.
مى‌گويند، امير دستور داد، که اين خار را از ريشه کندند و دور انداختند اما فوراً باز هم جاى آن بوته خار ديگرى مى‌روئيد و ميان گورها جاى مى‌گرفت.
يک دسته گل و يک دسته نرگس
مرگ عزيزان را نبينم هرگز!
- مم و زين
- قصه‌هاى مردم. ص ۳۹۷
- راوي: قادر قادرپور، بيسواد، کشاورز، مهاباد، ۱۳۵۳
- انتخاب، تحليل، ويرايش: سيد احمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید