سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

مغل دختر (۲)


پيرزن لباس دختر خودش را به ملک‌محمد پوشاند و او را پيش مغل دختر برد. ملک‌محمد انگشترى دستش را به مغل دختر داد. مغل دختر او را شناخت و آرام گفت: 'فردا صبح زود از اينجا راه مى‌افتيم. تو هم بيا خداى ما هم کريم است، آگاه باش که به او عروسى نخواهم کرد' . فردا صبح زود کاروان به راه افتاد مى‌رفتند که به سر دوراهى رسيدند. ملک‌محمد که آنها را از دور تعقيب مى‌کرد نفهميد که از چه راهى رفته‌اند. اينجا بود که باز ملک‌محمد شروع کرد به خواندن:
رسيدم بر سر راهى دوراهى نمى‌دونم مغل دختر کجائى
بيا ناز مغل من بيا خرمن گل من
بيا تا بينمت اى دوست دلم گشته کباب امروز
مغل دختر که صداى ملک‌محمد را شنيد رو به يکى از کنيزکانش کرد و گفت: 'کوزهٔ آب را بده که از تشنگى مردم' . آب را که خورد کوزه را محکم به زنگى که گردن اسب بود زد و صداى زنگ بلند شد و بدين‌ترتيب ملک‌محمد فهميد که آنها از چه راهى رفته‌اند.
حالا ديگر شب شده بود کاروان بار انداخت آنها هم همان‌جا ماندند. در اين موقع کچل رو به ملک‌محمد کرد و گفت: 'هر چه زودتر بايد براى من آب و نانى بياورى وگرنه همه را خبر مى‌کنم' . ملک‌محمد ناگزير شروع کرد به خواندن.
بگير دستم برو بفروش به يک‌من نان و ده‌من گوشت
بيا ناز مغل من بيا خرمن گل من
بيا تا بينمت اى دوست دلم گشته کباب امروز
مغل دختر صداى ملک‌محمد را که شنيد کنيزکش را صدا کرد و يک مرغ بريان و مقدارى نان به او داد و گفت: 'بى‌سر و صدا از کاروان خارج شو و اين خوراکى را به آن روشنائى که از دور پيداست ببر' .
کنيزک رفت و برگشت و کسى هم متوجه او نشد. صبح شد و کاروان به راه افتاد. مغل دختر پيش خود نيت کرد که اگر قسمتم به ملک‌محمد است ماديون بزند نريون را خورد کند. (اسب ماده اسب نر را از بين ببرد). از آن طرف بشنويد که ملک‌محمد به جايگاه کاروان رسيد و شروع کرد به خواندن:
بر اين پشته بر اون پشته که نريونم پلنگ گشته
همه‌ش براى تو مى‌گذارم مغل دختر به‌دست آرم
بر اين گله بر اون گله که قوچان مى‌زنند کله
همه‌ش براى تو مى‌گذارم مغل دختر به‌دست آرم
دو تا گلهٔ بزغاله دو تا چوپون پسرخاله
همه‌ش براى تو مى‌گذارم مغل دختر به‌دست آرم
دو تا گله‌ٔ گاو دارم دو تا گاوبون جلو دارم
همه‌ش براى تو مى‌گذارم مغل دختر به‌دست آرم
دو تا خرگوش و يک تازى به اين پشته کنند بازى
مغل دختر چقدر نازى مغل دختر شدى راضى
بيا ناز مغل من بيا خرمن گل من
بيا تا بينمت اى دوست دلم گشته کباب امروز
کاروان مى‌آمد که به ولايت ميرعبدل سنى رسيد. ملک‌محمد و کچل هم وارد شهر شدند. که يک‌مرتبه ملک‌محمد متوجه شد که کچل نيست. پيرزنى را ديد با او آشنا شد و به خانه‌اش رفت. اتفاقاً خانهٔ پيرزن چسبيده به قصر ميرعبدل سنى بود.
ملک‌محمد از داخل خانهٔ پيرزن زير پشته‌اى (نقب) ساخت تا به قصر مغل دختر رسيد.
ملک‌محمد خودش به مغل دختر رساند. مغل دختر هم او را در گوشه‌اى پنهان کرد. بشنويد از ميرعبدل که گفت تا من نروم شکارى نياروم عروسى نمى‌کنم. وسائل شکار را برداشت و به شکار رفت. مغل دختر هم گفت خدايا کارى کن که هر چه چرنده و پرنده است از سر راه دور شوند. به‌طورى که تا هفت شبانه‌روز موفق به شکار حيوانى نشود. خداوند آرزوى مغل دختر را برآورده کرد و ميرعبدل سنى هر چه گشت شکارى پيدا نکرد. ميرعبدل سنى زن ديگرى هم داشت. وقتى‌که ديد از ميرعبدل خبرى نشد خوراکى پخت و در آن زهر ريخت و براى مغل دختر فرستاد. کنيزک داشت ظرف غذا را براى مغل دختر مى‌برد که ميرعبدل سنى تشنه و گرسنه به خونه برگشت. وقتى ظرف غذا را در دست کنيزک ديد گفت: 'غذا را کجا مى‌بري؟'
کنيزک گفت: 'بى‌بى بزرگ گفته براى بى‌بى کوچک ببرم' .
ميرعبدل پريد و غذا را از دست کنيزک گرفت و گفت: 'مى‌خواهم سر به تن بى‌بى کوچک و بى‌بى بزرگ نباشد' .
ميرعبدل سنى هنوز لقمهٔ دومى را به دهن نگذاشته بود که افتاد و مرد. در اينجا بود که ملک‌محمد که از دور ناظر جريان بود، به‌عنوان اينکه پسر عموى مغل دختر است بيرون آمد و خودش را انداخت روى جنازهٔ ميرعبدل سنى و شروع کرد زارى کردن.
مغل دختر جلو آمد و گفت: 'اى پسر عمو گريه نکن قسمت اين بوده' .
چند روزى که از مردن ميرعبدل گذشت ملک‌محمد مغل دختر را برداشت به ولايت پدرش برد. و گفت هر کجا که ما خوابيديم اين شمشير مابين من و او بود. اين دختر شما صحيح و سالم که به‌دست شما مى‌سپارم. اينجا بود که شاه دستور داد شهر را آيين بستند و مغل دختر را عقد کرد و به ملک‌محمد داد. عروسى هفت‌ شبانه‌روز طول کشيد. آن‌وقت بود که ملک‌محمد به فکر پدر و مادرش افتاد، دست مغل دختر را گرفت و به شهر خودشان رفت. از فراق او پدر و مادرش از بس گريه کرده بودند کور شده بودند. مغل دختر که هر چه از خدا مى‌خواست برآورده مى‌شد اين بار نيت کرد که خدا کارى کند که چشم‌هاى آنها شفا يابد. پس دستى به روى صورت آنها کشيد و هر دو از ديده بينا شدند و زندگى شيرين را همگى در جوار هم شروع کردند.
هر کس مثل ملک‌محمد شد همه بشوند هر کس ميرعبدل سنى شد هيچ‌کس نشود
- مغل دختر
- قصه‌هاى مردم فارس ـ ص ۸۹
- گردآورنده: ابوالقاسم فقيرى
- نشر سپهر، چاپ اول ۱۳۵۰
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید