جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا
مهاجرت (۲)
عبدالله و پرى سى و نه روز به آغوش هم در خزيدند، و در روز چهلم پرى به عبدالله گفت: 'از جاى برخيز، و آن دشنه را که بر روى ديوار چاه آويزان است بردار و بياور!' عبدالله چنين کرد. سپس پري، دشنه را از او گرفت و به اندازهٔ قاليچهاى که پادشاه گفته بود، خطى به دور خود کشيد. قاليچهاى بىنقش و نگار پيدا آمد که تندى پرى دشنه را بهدست عبدالله داد و گفت: 'اکنون شانهٔ مرا با آن زخم بزن' . عبدالله شانهٔ پرى را با دشنه زخم زد و خون قطره قطره شروع به آمدن کرد و بر روى قاليچه ريخت. هر قطره خون گل و بلبلى شد، تا آنکه هزار گل و بلبل بر قاليچه نقش گرفت. |
عبدالله، قاليچه را برداشت و راهى قصر شد. خبر به شاه بردند عبدالله آمده، و قاليچهٔ هزار نقش را آورده است! |
پادشاه به قاليچهٔ هزار نقش که دست پيدا کرد، دستور داد زر فراوان به عبدالله بدهند، و عبدالله به خانه که رفت، باز آنها را پيش روى مادرش بگذاشت و گفت: 'هر چه دارم، از همراهى پرى دختر است!' |
وزير ديد عبدالله همهٔ خواستههائى را که انجامش محال بهنظر مىآمد، به انجام رسانده است، پس بيش از پيش کينهٔ او را به دل گرفت و منتظر فرصت بود تا باز با شاه ديدار کند و به او بگويد: 'اين باغ و بستان، اين آبگير و ماهي، اين قاليچه و هزار چيز ديگر، تنها دختر چين و ماچين را کم دارد!' و شاه چون بپذيرد عبدالله به سفر خواهد رفت و از آنجا که دست يافتن به دختر چين و ماچين بسيار مشکل خواهد بود، راهِ بازگشت به روى عبدالله گشوده نيست، و او در چنگ حادثهها کشته خواهد شد. |
گذشت و گذشت تا آنکه وزير فرصت مورد دلخواهش را بهدست آورد، و به شاه گفت: 'آنچه تو را يگانهتر خواهد کرد، حضور دختر چين و ماچين در ميان زنان حرم است' . شاه گفت: 'اى وزير پدرمن هم اگر زنده بود، از پس اين مأموريت برنمىآمد!' وزير گفت: 'اين کار، از دست عبدالله ساخته است، چنانکه ديگر خواستههايت را جامهٔ عمل پوشاند!' |
شاه عبدالله را به حضور خود فراخواند و گفت: 'اى جوان گوش کن، دختر چين و ماچين در هوش و قشنگى يگانه دهر است، برو و او را به ديار من بياور!' عبدالله گفت: 'اى شاه، هنوز عرق سفر پيش از پيشانىام خشک نشده، بگذار کمى بياسايم!' گفت: 'چهل روز به تو مهلت مىدهم که دختر چين و ماچين را پيدا کنى و بياوري!' |
عبدالله به نزد مادرش آمد و گفت: 'اينبار هم بايد به سفر بروم و دختر چين و ماچين را پيدا کنم و براى شاه بياورم!' مادر گفت: 'پرى به تو کمک خواهد کرد' . عبدالله گفت: 'ديگر پرى پيدا نيست، و يادم رفت به تو بگويم پرى با ريختن خون خود قاليچهٔ هزار گل و بلبل را فراهم داشت، و در اختيار من گذاشت!' مادر عبدالله غصه به دل گرفت و اشک ريخت، و گفت: 'پس در راه تقدير پاى بگذار و فردا سفر کن!' |
فردا روز عبدالله سپيده سر نزده به راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به کوهستانى رسيد که مردى سنگ کوه جابهجا مىکرد. عبدالله پيش رفت و به مرد سلام داد، و مرد پرسيد: 'اى جوان به کجا!' گفت: 'در پى دختر چين و ماچين مىروم!' گفت: 'کمى درنگ دار، تا من هم به همراه تو شوم!' عبدالله از راه ايستاد، و مرد که کارش تمام شد، به نزد او آمد و گفت: 'جلو بيفت که من هم يک پاى راه' . |
آنها رفتند و رفتند تا به دشت فراخى رسيدند، در آنجا ديدند کسى پاى از اين سوى بيابان برمىدارد، و به آن سوى بيابان مىگذارد. عبدالله و مرد کوهى از راه ايستادند. عبدالله و مرد کوهى از راه ايستادند. عبدالله پرسيد: 'اى مرد چه مىکني؟' گفت: 'مگر نمىبيني!' گفت: 'بيا و با ما سفر کن!' گفت: 'به کجا؟' گفت: 'در پى دختر چين و ماچين هستيم!' گفت: 'من هم مىآيم' . و هر سه به راه افتادند و رفتند. رفتند و رفتند تا به نزديک شهر دختر چين و ماچين رسيدند. عبدالله به آن دو رفيق راه گفت: 'من مىروم تا سر و گوشى به آب دهم!' و راه افتاد و به داخل شهر رفت. در اين هنگام پيرزنى سر راهش قرار گرفت و عبدالله از او پرسيد: 'اى مادر، به من بگو دختر چين و ماچين در کجاست؟' گفت: 'اى جوان هيچ مگوى که سرت را به باد خواهى داد!' گفت: 'بيا و اين زر بستان، و بگو چه بايد کرد!' پيرزن که چشمش به زر افتاد و گفت: 'بيا تا به خانهٔ من برويم!' عبدالله به خانهٔ پيرزن رفت، و در آنجا شب را به صبح بُرد. |
پيرزن دستى لباس درويشى به همراه کشکول و تبرزين پيش روى عبدالله نهاد و گفت: 'لباس را بپوش و تبرزين و کشکول را بردار و به همراه من بيا' . پيرزن خود لباس درويشى پوشيد و کشکول و تبرزين برداشت و بهسوى بيابان رفتند. رفتند و رفتند تا پاى کوهى رسيدند. در آنجا پيرزن تبرزين را بر زمين زد و عبدالله پى برد که دختر چين و ماچين در زير کوه منزل دارد. در اينجا پيرزن رو کرد به عبدالله و گفت: 'هر هنگام که شاه از دخترش ديدار مىکند، به همراه چهل کوهکن مىآورد و آنان سنگها را جابهجا مىکنند، تا درِ قصر پيدا شود. حال تو هر چه خواهى کن!' |
عبدالله و پيرزن از راه کوه بازگشتند و هر يک به دنبال کار خود رفتند. عبدالله به نزد کوهکن و رفيق ديگرش بازگشت، و گفت که قضيه از چه قرار است. کوهکن گفت: 'اى رفيق، سى من نان کشمش فراهم بياور که وقتى کوه را جابهجا کردم بخورم!' و عبدالله هم پذيرفت. |
عبدالله به شهر رفت و سى من نان و سى من کشمش خريد و به همراه کوهکن راهى دامنهٔ کوه شدند. در آنجا سنگهاى کوه را جابهجا کرد و چون به قصر دختر وارد شدند همه در خواب بودند و دختر چين و ماچين هم در خواب بود. عبدالله به اتاق دختر که رفت، ديد هنوز غذا بالاى سرش است. عبدالله دست و روى خود را شست و شروع به خوردن غذا کرد، دختر از خواب که بيدار شد، ديد نيمى از غذايش نيست و و صورتش هم کبود شده است، و هر چه از کنيزانش پرسيد چه کسى وارد اتاق من شده است، همه گفتند کسى را نديدهاند! |
فردا شب باز عبدالله به اتاق دختر رفت، دست و روى خود را شست و نيمى از غذاى دختر را خورد و دختر چين و ماچين که انگشت خود را زخم زده بود و بر آن نمک پاشانده بود، و بيدار مانده بود، ديد دوبار عبدالله دست و روى خود را شست و خم شد که بوسهاى از گونهٔ او بردارد، دختر مچ دست عبدالله را گرفت و گفت: 'بخت مرا ببين، چه ساز خوشى دارد' . و دستهاى خيس عبدالله را در دست گرفت و ادامه داد: 'به تميزى و قشنگى تو کسى را نديدهام، و حال پيشم بمان که هماني!' |
عبدالله که در دل دختر چين و ماچين راه يافته بود، و خود نه به يک دل، بل به صد دل عاشق او شده بود، گفت هر چه تو بگوني! |
فردا روز دختر چين و ماچين به عبدالله گفت: 'پدرم براى آنکه مرا به تو بدهد، چند شرط خواهد داشت، که من برآورده کردن آنها به تو کمک خواهم کرد!' عبدالله پرسيد: 'آن شرطها را بگوي!' دختر گفت: 'گاوى هست که چون پدرم آن را به درون شهر رها کند، همهٔ مردمان را مىدرد. تو بايد آن گاو را رام کني، و از پستانش شير بدوشي، و شير آن را به گونهاى از چهل پله بالا ببري، که نريزد! دوم همين کوه بالاى سرم را جابهجا کني، و سوم قاضى نيشابور را به يک چشم به هم زدن از سر چهل فرسنگى به نزدش بياوري!' و سپس افزود: 'براى آنکه به تو کمک کرده باشم، اين انگشترى را بگير، و هنگامى که با گاو روبهروى شدي، آن را نشانش بده، رام خواهد شد، و چوى شيرش را دوشيدى انگشترى را به ميان شير بينداز تا مايه ببندد و نريزد، و ديگر که آن دو شرط را خود چاره کن!' |
عبدالله گفتههاى دختر چين و ماچين را که شنيد از قصر بيرون آمد و سراغ پيرزن را گرفت و به او گفت: 'اى مادر، به نزد شاه برو، و دخترش را براى من خواستگارى کن!' پيرزن گفت: 'من چه گونه به خواستگارى دختر شاه بروم!' گفت: 'اين زر را بستان، و نه نگو!' پيرزن زر را گرفت و گفت: 'تا بخت چه گونه يارت باشد!' و فردا که شد به همراه عبدالله به قصر شاه رفتند و پيرزن به شاه گفت: 'اى پادشاه اين تنها فرزندى هست که منِ پيرزن دارم، و حال به خواستگارى دخترت آمدهام!' شاه گفت: 'آگاه هستى که اگر از پس شرطهاى من برنيايد، کشته خواهد شد؟!' پيرزن گفت: 'آري' . |
عبدالله شرط اول را که رام کردن گاو شاه بود و دوشيدن شيرش و سپس نريختن شير، به انجام رساند و دو شرط ديگر را که يکى جابهجا کوه بود و ديگر فراخواندن و آوردن قاضى نيشابور بود، به کمک دو همراهش، به انجام رساند، و خلاصه به دختر چين و ماچين دست يافت. |
عبدالله در شهر چين و ماچين به کنار دختر ماند، و از مردى که اين سوى بيابان را تا بهسوى ديگر، با يک گام سپرى مىکرد خواست تا مادرش را به نزد او بياورد. |
شاه چين و ماچين هفت شبانهروز عروسى گرفتند، و عبدالله ديگر به ديار وزير حسود و شاه طماع بازنگشت! |
- مهاجرت |
- سنتشکن ـ ص ۹۷ |
- گردآورنده: محسن ميهندوست |
- انتشارات توس، چاپ اول ۱۳۷۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- سندر و مندر(۲)
- خروسک پریشان
- علی بهانهگیر
- بُزی
- خیانت آدمیزاد
- کچل و شیطان (۱)
- بهلول داننده و بهلول دیوانه
- کالا قوزی
- کچل زرنگ و گوسفندهای دریائی
- سه باغ گل
- حلیم حُلَیره
- مورچهٔ مؤمن
- دختر بازرگان و هفت برادر
- قصه
- وصیت تاجرباشی (۲)
- محمد چوپان (نخییرچی محمد)
- درویش و دو کودک
- تاجری که همراه زنش به خاک سپردنش
- قصهٔ رمالباشی دروغی
- دختر شاه نارنج