سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

مهرین‌نگار و سلطان مار


روزى بود روزگارى بود. پيرمرد خارکنى بود که سه دختر داشت. سه دختر بسيار زيبا. اسم دختر کوچک‌تر که از همه زيبا‌تر بود مهرين‌نگار بود. پيرمرد هر روز به بيابان مى‌رفت و پشته‌اى خار جمع مى‌کرد و به آبادى مى‌برد و مى‌فروخت و به اين طريق زندگى فقيرانه‌اى را مى‌گذراند.
يک روز پيرمرد به صحرا رفت و پشته‌اى خار جمع کرد. وقتى آمد آن را بلند کند و به ده ببرد، ديد پشتهٔ خار خيلى خيلى سنگينه. دسته دسته از خارها کم کرد ولى باز هم از سنگينى پشته خار کم نمى‌شد. آخرين دسته خارها را که برداشت، ديد مارى روى خارها، کفچه زده. اين مار آنقدر بزرگ بود که پيرمرد از ديدن آن، زبانش بند آمد. فقط توانست بگويد: 'سلام' . ناگهان مار به صدا درآمد و به پيرمرد گفت: 'سلام. اگر به خاطر سلام‌ات نمى‌بود يک لقمه خام‌ات مى‌کردم و يک لقمه پخته. اما حالا نمى‌گذارم از اينجا بروى مگر به يک شرط' . پيرمرد که خيلى ترسيده بود گفت: 'قبول مى‌کنم' . مار گفت: 'به شرطى که يکى از سه دخترت را به من بدهي. اگر اين کار را نکنى تو را همراه خانواده‌ات مى‌کشم' .
پيرمرد به خانه برگشت و ماجرا را براى زن و دخترانش تعريف کرد. اما مار به پيرمرد گفته بود: روزى که هوار بارانى شد و باد بوزد، من آن روز گندم درو مى‌کنم. روزى که آنقدر برف ببارد که همه جا سفيدپوش بشود من گندم‌ها را به آسياب مى‌برم. روزى که زمين بسيار داغ باشد، من آن روز نان مى‌پزم و وسايل عروسى را آماده مى‌کنم و بالأخره روزى که هوا خوب و معتدل باشد، من به دنبال عروس مى‌آيم. وقتى پيرمرد اين حرف‌ها را مى‌زد و از دخترانش خواهش مى‌کرد متوجه شد که نه دختر اول و نه دختر دوم، هيچ‌کدام حاضر نيستند تن به اين کار بدهند و باعث نجات خانواده بشوند. اما مهرين‌نگار، دختر سوم، که بسيار مهربان بود گفت: 'من حاضرم با مار ازدواج کنم' . بالأخره روزها و ماه‌ها از پى هم گذشت و تمام نشانه‌هائى را که مار گفته بود سپرى شد. روزى فرا رسيد که هوا بسيار خوب و معتدل بود. پيرمرد خارکن ناگهان شنيد مردم فرياد مى‌زنند: از آبادى فرار کنيد که تمام خزنده‌‌ها و چرنده‌ها به آبادى حمله‌ور شده‌اند. پيرمرد فهميد که به دنبال مهرين‌نگار آمده‌اند و بسيار پشيمان شد که چرا به مار چنان قولى داده بود. ناگهان مار بسيار بزرگى جلو در خانه پيرمرد ايستاد و از پيرمرد خواست مهرين‌نگار را به او بدهد تا پيش سلطان مار ببرد. پيرمرد هر چه خواهش کرد ديد فايده‌اى ندارد بنابراين، مهرين‌نگار بر پشت مار نشست.
رفتند و رفتند. دختر در راه گرسنه شد همه برايش غذا تهيه کردند. بعد تشنه شد، برايش آب آوردند تا اينکه رسيد به يک باغ بسيار بزرگ که قصر بسيار زيبائى در وسط آن بود.
وقتى مهرين‌نگار داخل قصر رفت ديد مار بسيار بزرگى در گوشه‌اى از قصر نشسته است. مهرين‌نگار خيلى ترسيد، اما ناگهان مار به حرکت درآمد و يواش يواش پوست مارى خود را از تن بيرون آورد. مهرين‌نگار ديد يک جوان بسيار بسيار زيبا در جلد مارى بوده است. در واقع آن مار شاهزاده‌اى زيبا بود. شاهزاده به او گفت: 'تو نبايد به هيچ‌کس درباره اين موضوع چيزى بگوئي. اگر اين کار را بکني، من و هم تو بدبخت مى‌شويم. حتى به پدر و مادرت هم درباره اين موضوع چيزى نگو' . بعد از قصر خارج شد. مهرين‌نگار با چشم خود ديد که سلطان مار وِردى خواند و تمام آن خزنده‌ها و چرنده‌ها ناپديد شدند.
روزها گذشت تا آنکه يک روز پيرمرد و دخترانش و زنش به ديدن مهرين‌نگار رفتند تا ببينند مهرين‌نگار چگونه با مار زندگى مى‌کند. مادر و دو خواهر خيلى اصرار کردند تا بفهمد زندگى مهرين‌نگار با مار چگونه است. آن هم در قصرى به آن زيبائي. بالأخره دختر تحت فشار و اصرار مجبور شد حقيقت را بگويد. خواهرهاى مهرين‌نگار از شدت حسادت، مهرين‌نگار را گول زدند و گفتند تو بهتر است جلد مارى شاهزاده را بسوزانى تا او هميشه به شکل انسان باقى بماند. حتى مادر مهرين‌نگار گفت: 'اگر اين کار را نکنى ديگر دختر من نيستي' .
وقتى سلطان مار به خانه آمد مهرين‌نگار گفت: 'من تصميم دارم پوست مارى تو را بسوزانم تا تو هميشه به شکل انسان باقى بماني' . سلطان بسيار خواهش کرد که: 'اين کار را نکن. اگر اين کار را بکنى تو بايد بدبختى و مشقت زيادى را تحمل کني. اگر پوست مارى مرا بسوزاني، ابتدا من تبديل به پرنده مى‌شوم و سه بار دور اطاق دور مى‌زنم اگر تو مرا گرفتى که احتمالش بسيار کم است هيچ اتفاقى نمى‌افتد، اما اگر اين کار را نتوانستى بکنى من از اين قصر مى‌روم و اين‌بار تو بايد به دنبال من بيائي، اما به شرطى که يک دست کامل لباس آهنى داشته باشي، حتى جورابت هم آهنى باشد و يک عصاى آهنى بسازى و آنقدر دنبال من بگردى تا عصاى آهنى تو سائيده بشود و تمام لباس‌هايت تکه‌تکه بشود. در راه به گلهٔ گوسفتند و به گلهٔ گاو و به گلهٔ شتر مى‌رسي. اما هيچ‌کدام از آنها به تو کمکى نمى‌کنند. تا اينکه مى‌رسى به يک جوى آب. کنار آن مى‌نشيني. يک دختر بسيار زشت مى‌آيد و کوزه‌اى را پر آب مى‌کند. تو از او آب مى‌خواهى او به تو آب نمى‌دهد. نفرينش مى‌کنى که الهى هر چه آب داخل کوزه است تبديل به چرک و خون شود. وقتى آن دختر، آب را روى دست من بريزد، من مى‌فهمم که تو به دنبال من آمده‌اي. بار دوم هم دختر زشت به تو آب نمى‌دهد و تو نفرين مى‌کني، ولى بار سوم او به تو آب مى‌دهد بدون اينکه او بفهمد حلقه ازدواجمان را داخل کوزه مى‌اندازى تا من خبردار شوم و به کمک تو بيايم' .
مهرين‌نگار، حرف سلطان مار را قبول نکرد. جلد سلطان مار را سوزاند و ناگهان ديد شاهزاده تبديل به پرنده‌اى شد. مهرين‌نگار هر چه سعى کرد نتوانست او را بگيرد. بعد شروع کرد به گريه کردن. تازه فهميد چه اشتباه بزرگى مرتکب شده است. مهرين‌نگار به آهنگرى دستور داد که يک لباس آهنى و يک عصاى آهنى برايش بسازد. وقتى لباس آماده شد مهرين‌نگار به راه افتاد. همچنان رفت و رفت تا آذوقه‌اش تمام شد. به گله گوسفندى رسيد از چوپان خواهش کرد کمى به غذا به او بدهد. اما چوپان گفت: 'اين گله مال سلطان مار است، به قباله مهرين‌نگار است' . مهرين‌نگار مى‌ديد تمام اينها مال خودش است اما نمى‌تواند از آن استفاده کند. او همچنان رفت و رفت تا رسيد به يک گله گاو. گاوچران هم همين را گفت. بعد رسيد به گله شتر و شتربان نيز همان حرف را تکرار کرد که اين شترها مال سلطان مار است، به قباله مهرين‌نگار است. مدت‌ها گذشت. مهرين‌نگار بسيار گرسنه و درمانده شد. همچنان در بيابان‌ها مى‌رفت تا سرانجام به جوى آبى رسيد. مهرين‌نگار حرف‌هاى سلطان مار را به‌خاطر آورد. به عصايش نگاه کرد، ديد کاملاً تکه‌تکه شده است. ناگهان دختر بسيار زشتى لب جوى آب آمد. اين دختر، دخترخاله سلطان مار بود. دختر کوزه‌اش را پر از آب کرد. مهرين‌نگار از او خواهش کرد به او قدرى آب بدهد. اما دختر به او آب نداد. مهرين‌نگار گفت: 'الاهى هر چه آب در کوزه دارى تبديل به چرک و خون شود' . دختر به نزد سلطان مار رفت و آب را روى دست‌هاى او ريخت. سلطان مار ديد آب تبديل به چرک و خون شده است به دختر گفت: 'اين چه آبى است که آورده‌اي؟ برو و دوباره آب بياور' . دختر بار دوم که آمد کوزه‌اش را آب کند باز مهرين‌نگار او را نفرين کرد و آب داخل کوزه تغيير رنگ داد. سلطان مار پرسيد: 'چه اتفاقى افتاده' . دختر گفت: 'دختر جوانى کنار جوى آب نشسته است و از من آب مى‌خواهد. من به او آب نمى‌دهم و او مرا نفرين مى‌کند' . سلطان مار فهميد مهرين‌نگار آمده است. به دختر گفت: 'اين‌بار برو و کوزه را به او بده تا آب بخورد و باقى‌مانده آب را براى من بياور' . دختر اين کار را کرد و مهرين‌نگار حلقه‌اش را در آب انداخت.


همچنین مشاهده کنید