سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

میراث سه برادر


در ايام قديم يک نفر بود پيرمرد و شغلش دهل‌زنى بود خداوند سه اولاد پسر به او عطا کرده بود. و هر سه پسر به سن بزرگى رسيده بودند و آنها را داماد نکرده بود از پدرشان خواستند که آنها را داماد کند. پدر به فرزندان گفت من مسن سال شده‌ام و آفتاب لب بام هستم و از مال و اموال هم هيچ ندارم در همين زودى‌ها من خواهم مرد و شمايان با هر کس که دوستى داريد مبلغى قرض بگيريد و مرا دفن کنيد. يک خرج مفصلى هم برايم بدهيد وقتى از جمع‌آوريم خاطرجمع شديد اين ديوار دمى حياط را خراب کنيد به مقدار قرض و خرج عروسى شما به‌دست خواهد آمد.
بچه‌ها به اين اميد که بعد از پدر دولتمند خواهند شد هر يکى در زندگى پدر مثلاً صد تومان قرض کردند و موقعى که پدرشان مرد خرج گور و کفن و خرج پرسهٔ او کردند و اين پول را هم تمام کردند. بعد که فارغ از تعزيه او شدند ديوار سفارشى پدر را خراب کردند و از توى آن ديوار يک عدد دهل و يک عدد ساز مطربى و يک عدد راه‌پلهٔ چوبى بيرون آمد. در آن موقع بچه‌هاى پيرمرد به فکر زياد فرو رفتند که مايان اين چه بلائى بود به سر خود آورديم و پول مردم را قرض کرديم؟ بعد از پشيمانى بسيار اين اسبا‌ب‌ها را تقسيم کردند دهل را بردار ميانه برداشت و راه‌پله چوبى را به برادر بزرگ دادند و ساز را برادر کوچيک برداشت.
برادر بزرگ منزلى که داشتند ترک کردند و همان موقع خود را به پشت باغ شاه به منزل ديگرى رسانيد که طلبکار نشانى او را نفهمد. يک روز که پادشاه به باغ رفته بود، راه‌پله را در بام منزل گذاشت و روى بام بالا رفت و گوش به سخنان شاه مى‌داد. شاه در ميان باغ به غلام خود گفت برو به منزل و دو کيسه صد تومانى بگير و بيار که مى‌خواهم خلعت به باغبان بدهم. پسر فورى از راه بام راه‌پله خود را بر بام شاه گذاشت و خود را به توى حرمسرا رسانيد و سر تعظيم فرود آورد و گفت: 'ملکه به سلامت باشد پادشاه امر کردند چهار کيسه صد تومانى مرحمت فرمائيد' . ملکه بى‌درنگ تحويل داد آن مرد از راه بام آمد و غلام پادشاه که به حرمسرا رسيد آن هم گفت ملک فرموده دو کيسه صد تومانى بدهيد ملکه گفت: 'همين الان چهار کيسه فرستادم و باز دو کيسه ديگر مى‌خواهي؟' غلام برگشت و به شاه اظهار کرد. هر چند جستجو کردند از دزد اثرى نديدند. پول را برد و صد تومان به قرض خود داد و باقى را خرج عروسى خود کرد.
پسر دوم پيرمرد دهل را برداشت و از شهر پدر بيرون رفت منزل به منزل طى منازل مى‌رفت تا در وسط کوهستان به رباط قديمى رسيد که همه در و پيکر رباط سلامت بود. در اول شب رسيد و مقدارى نان و آب همراه داشت، خورد و با خود گفت شب را در اين رباط به سر مى‌برم و فردا به راه خود ادامه خواهم داد. در ميان رباط رفت و در اطراف طاق بلندى را پيدا کرد که از آسيب جانوران محفوظ باشد. چون پاسى از شب گذشت ديد هر جانورى که در کوه زندگى مى‌کردند به اين رباط آمدند و با همديگر در ميان رباط سر و صدائى راه انداختند. تقريباً سحرگاهان که شد از ترس و وحشت با خود فکر کرد که بايد اين دهل را به صدا درآورم که اين جانوران فرار کنند وگرنه مرا خواهند خورد. مجلس جشن و عروسى براى وحوش سرپا شد دهل به صدا درآمد و وحوش از صداى ناگهانى مى‌خواستند فرار کنند يکى از جانوران بزرگ به در رباط خورد و در رباط محکم بسته شد و آن مرد از ترس جان خود را از دهل‌زدن تعطيل نکرد و جانوران از ترس جان خود اين سو و آن سو مى‌پريدند و مى‌دويدند. از قضا کاروانى از همان جا عبور مى‌کرد و تعداد چهل اشتر بار براى تجارت حمل مى‌کردند چون به همان مکان رسيدند ديدند صداى دهل از ميان رباط به اوج فلک مى‌رسد. رئيس قافله با اسب سواره آمد دم رباط و در رباط را باز کرد وحوش هر يکى به يک طرف پاى به فرار گذاشتند. مرد دهلى از طاق پائين آمد و يخه کاروانسالار را چسبيد و گفت: 'مدت شش ماه مى‌شود که اين جانوران را براى شاه تربيت مى‌دهم و حالا که تو همه را فرار دادى بيا برويم جواب شاه را هم بده' . رئيس کاروان عذر زياد آورد و گفت: 'مرا اذيت نکن از همين اشترهاى بارم مناصفى به تو مى‌دهم و از اين ديار به‌جاى ديگرى برو که تو را نمى‌شناسند و زندگى خود را ادامه بده' . او هم قبول کرد و بيست اشتر با بار هر چى بود گرفت و به خانه خود برگشت و قرض خود را داد و بساط عروسى براى خود فراهم کرد.
برادر کوچيک ديد که دو برادرش هم قرض خود را دادند و هم داماد شدند از همين سفارش و ارث پدر. اين هم برخاست و ساز ارثى خود را بغل کرد و از اين شهر خارج شد دل به کرم خدا بست و منزل به منزل طى منازل مى‌رفت تا بعد از مدتى به دامنه کوهى رسيد و در دامنه کوه قلعه‌اى با برج و باروى را ديد رفت به ميان آن قلعه در ميان قلعه به گردش و جست‌وجو ادامه داد از انسان اثرى نديد. خانه به خانه مى‌گرديد ناگهان چشمش به يک دخترى افتاد که در شيشه گرفته است و غذا و خوراکى او را در ميان شيشه فراهم است. به آن دختر گفت که آدم‌هاى اين آبادى در کجا هستند که در همه خانه‌ها اثاث و لوازم زندگى همه موجود است و زنده جانى در آبادى به چشم نمى‌آيد؟ دختر به او گفت: 'اى جوان بدان که در اين محل غولى پيدا شده و همه اهالى را خورده است و پدرم مرا بسيار دوست داشت و پادشاه همين محل بود مرا در شيشه گرفته و همان غول به من عاشق است و به من آسيبى نمى‌رساند و غذاى مرا درست مى‌کند و مى‌آورد روزها به کوه مى‌رود و پشته هيزم مى‌آورد و شب در قلعه را محکم مى‌بندد و همه روز کارش همين است' . جوان که ماجرا را فهميد به دم قلعه آمد و در را محکم بست و در ميان قلعه به گردش درآمد يک عدد دم الاغ پيدا کرد و يک عدد خارپشت و يک عدد مشک هم پر آب کرد و همراه خود به خانه سر در قلعه برد و انتظار غول نشست. ناگهان ديد غول از دامنه کوه يک پشته هيزم بسته و در پشت گرفته مى‌آيد تا رسيد به دم قلعه نعره زد که بوى بوى آدمي، تو کى هستى که آمدى به قلعه من؟ جوان جواب داد که تو کى هستي؟ غول جواب داد منم غول.
جوان جواب داد منم غول مزنگ. غول گفت پس امتحان کنيم اگر تو که 'مزنگي' زيادى دارى برنده شدى قلعه مال تو وگرنه تو را خواهم خورد. جوان جواب داد امتحان مجانى است غول گفت از من بگير يک موى و تو هم از زير بغل خود يک موى بينداز. غول موئى به اندازه يک گز انداخت. جوان بلافاصله دم الاغ را به او عوض داد. غول تعجب کرد و گفت: 'من يک شپش از زير بغلم مى‌دهم تو هم بده' . جوان قبول کرد غول يک عدد شپش به اندازه قورباغه انداخت، جوان فورى خارپشت را تحويل غول داد. باز هم غول حيرت کرد و گفت: 'من هم فرياد مى‌زنم تو هم فرياد بزن' . جوان گفت اول تو فرياد بزن غول فرياد زد که تقريباً يک ميدان راه رفت. جوان ساز خود را بيرون آورد و باد بر ساز فرو کشيد که يک فرسنگ صداى آن به گوش مى‌رسيد. غول بيچاره از ترس که بر او غلبه کرده بود پا به گريز نهاد به دامنه کوه فرار کرد تا يک فرسنگ راه دور شده بود ايستاد و گوش به صدا داد ديد هنوز آواز صداى غول مزنگ مى‌آيد، باز هم فرار را ادامه داد. ناگهان چشم غول به روباهى افتاد روباه گفت: 'کجا مى‌روى و کجا مى‌گريزي؟' غول گفت برادر غول مزنگ آمد و آبادى که داشتم تصرف کرد و من فرار مى‌کنم روباه گفت اى بيچاره آن آدمى بوده و تو چرا فرار مى‌کنى بيا برويم و منزلت را پس مى‌گيرم غول گفت به يک شرط مى‌آيم که دستت را به دست بگيرم که فرار نکني. روباه قبول کرد و آمدند تا نزديک قلعه رسيدند. جوان ديد که روباه غول را مى‌آورد. صدا کرد اى روباه پدرم از پدرت هفت غول طلبکار است تو حالا يکى را مى‌آوري؟ غول فهميد روباه مى‌خواهد او را به قرض پدرش بدهد روباه را به زمين کوبيد که مغزش پريشان گرديد و پا به فرار گذاشت. جوان که خاطرجمع شد از هر آبادى يکى دو نفر آورد و قلعه را در گرد کرد و خودش پادشاه شد و دختر را براى خود نکاح کرد.
- ميراث سه برادر
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش اول ـ ص ۹۶
- سيد ابوالقاسم انجوى شيرازي
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید