سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا
قصهٔ رمالباشی دروغی (۲)
وقتى دزدها شنيدند پادشاه رمالى دارد که از زير زمين و بالاى آسمان خبر مىدهد، ترس ورشان داشت. نشستند با هم به گفتوگو که چه کنند و چه نکنند تا از دست چنين رمالى جان سالم به در ببرند. آخر سر قرار گذاشتند هر شب يکى از آنها برود رو پشتبامِ خانهٔ رمالباشى سر و گوشى آب بدهد و ببيند رمالباشى چه مىکند و براشان چه نقشهاى مىکشد. | ||
شب اوّل، يکى از دزدها خودش را رساند به پشتبامِ رمالباشى و گوش تيز کرد ببيند رمالباشى چه مىکند. در اين موقع رمالباشى يکى از خرماها را خورد. هستهاش را تَرَقى پرت کرد تو دله و بلند گفت: 'اين يکى از چهل تا' . | ||
دزد اين را شنيد، از رو پشتبام پريد پائين. رفت پيش رفقاش و گفت: 'هر چه از اين رمالباشى گفتهاند، کم گفتهاند' . | ||
گفتند: 'چطور؟' | ||
گفت: 'تا رسيدم رو پشتبام خانهاش، هنوز خوب جا گير نشده بودم که بلند گفت اين يکى از چهل تا' . | ||
دزدها خيلى پَکَر شدند و بيشتر ترس افتاد تو دلشان. | ||
خلاصه! از آن به بعد، هر شب به نوبت رفتند رو پشتبام رمالباشى و رمالباشى و شبى يک کله خرما خورد. هستهاش را انداخت تو دله و گفت: 'اين دو تا از چهل تا. اين سه تا از چهل تا' . و همين طور شمرد تا رسيد به سىونه. | ||
شب سىونه دزدها دور هم جمع و گفتند: 'يک شب بيشتر نمانده که رمالباشى ما را بگيرد و کَت بسته تحويل بدهد. اگر به زير زمين يا تَه دريا هم بريم فايده ندارد و دست از سرمان برنمىدارد. خوب است تا کار از کار نگذشته خودمان بريم خدمتش و جاى جواهرات خزانه را نشانش بدهيم. اينطورى شايد پادشاه از تقصيرمان بگذرد و از اين مهلکه جان به در ببريم' . | ||
فرداى آن روز، دزدها يک شمشير و يک قرآن ورداشتند رفتند پيش رمالباشى و گفتند: 'اين شمشير، اين هم قرآن. يا ما را با اين شمشير بکش، يا به اين قرآن ببخش. جواهرات خزانهٔ پادشاه هم دستنخورده زير خاک است' . | ||
رمالباشى دزدها را کمى نصيحت کرد. بعد جاى جواهرات را ياد گرفت و به آنها گفت: 'الان مىروم پيش پادشاه ببينم چه کار مىتوانم براتان بکنم' . | ||
و بلند شد، دوان دوان رفت خدمت پادشاه، جاى جواهرات را به او گفت و براى دزدها طلب شفاعت کرد. | ||
پادشاه که از خوشحالى در پوست خودش نمىگنجيد، گفت: 'رمالباشي! راستش را بگو چرا براى دزدها طلب بخشش مىکنى؟' | ||
رمالباشى گفت: 'قربانت گردم! دزدها وقتى خبردار شدند پيدا کردن آنها و جواهرات را گذاشتهاى بهعهدهٔ من از خيرِ هر چه برده بودند گذشتند و فرار کردند به مغرب زمين و حالا اگر بخواهى آنها را برگردانى، دو مقابلِ خزانه بايد خرج قشون کني. آخرش هم معلوم نيست به نتيجه برسى يا نه' . | ||
پادشاه حرف رمالباشى را قبول کرد و عدهاى را با شتر و قاطر فرستاد، جواهرات خزانه را تمام و کمال آوردند تحويل خزانهدار دادند و باز به رمالباشى خلعت داد و پول زيادى به او بخشيد. | ||
وقتى رمالباشى برگشت خانه به زنش گفت: 'امروز پادشاه آنقدر پول بخشيد به من که براى هفت پشتمان بس است. حالا بيا فکرى بکن که از اين مخمصه خلاص بشوم. چون مىترسم آخر گير بيفتم و جانم را بگذارم رو اين کار' . | ||
زن فکرى کرد و گفت: 'اين را ديگر راست مىگوئي. وقتش رسيده خودت را بزنى به ديوانگى تا دست از سرت بردارند' . | ||
مرد گفت: 'چطور اين کار را بکنم؟' | ||
زن گفت: 'فردا صبح، وقتى شاه رفت حمام، هر طور شده خودت را برسان به او. دست و پاش را بگير و مثل ديوانهها از خزينه بندازش بيرون و لخت مادرزاد بنا کن به بشکن زدن و قِر و قَمبيل آمدن. آن وقت دوست و دشمن مىگويند رمالباشى پاک چِل و خُل شده؛ پادشاه هم دست از سرت برمىدارد' . | ||
مرد گفت: 'بد نگفتي' . | ||
و صبح فردا، همانطور که زنش گفته بود، بعد از اينکه پادشاه رفت حمام، دوان دوان خودش را رساند به آنجا. نگهبانها را کنار زد و به زور رفت چنگ انداخت موهاى پادشاه را گرفت و از خزينه کشيدش بيرون، که يکمرتبه صدائى بلند شد و سقف خزينه رُمبيد. | ||
پادشاه وقتى ديد رمالباشى از مرگ حتمى نجاتش داده، مالِ بىحساب و کتابى به او بخشيد و همه کاهٔ دربارش کرد. | ||
رمالباشى برگشت خانه و ماجراى آن روز را براى زنش تعريف کرد. زن گفت: 'يک کار ديگر هم مىتوانى بکني' . | ||
مرد گفت: 'چه کارى؟' | ||
زن گفت: 'يک وقت که همهٔ اعيان و اشراف شهر درو و برِ تخت پادشاه حلقه زدهاند خودت را برسان و او را از تخت بکش پائين. بعد از اين کار، همه مىگويند عقل از سرت پريده و ديوانه شدهاي. پادشاه هم مىگويد رمالِ ديوانه نمىخواهم و از دربار بيرونت مىکند. آن وقت با خيال راحت مىرويم گوشهٔ دنجى مىنشينيم و خوش و خرم زندگى مىکنيم' . | ||
رمالباشى حرف زنش را قبول کرد و منتظر فرصت ماند. تا يک روز همهٔ اعيان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و دست به سينه جلو تختش صف بستند. | ||
رمالباشى ديد فرصت از اين بهتر دست نمىدهد و از ميان جمعيت پريد رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پائين، که در همين موقع عقربى قد يک گنجشک از زير تشکى که پادشاه روش نشسته بود، آمد بيرون. | ||
همه به رمالباشى آفرين گفتند و از آن به بعد ديگر کسى نبود که به اندازهٔ رمالباشى پيش پادشاه عزيز باشد. | ||
رمالباشى مطلب را با زنش در ميان گذاشت و آخر سر گفت: 'امروز هم که اين جور شد و حالا بيشتر از عاقبت کار مىترسم' . | ||
زن، شوهرش را دلدارى داد و گفت: 'حالا که خدا مىخواهد روز به روز کار و بارت بالا بگيرد و اَجر و قُربَت پيش پادشاه بيشتر شود، چرا ما نخواهيم؟' | ||
رمالباشى گفت: 'درست مىگوئي. بايد راضى باشيم به رضاى خدا' . | ||
از آن به بعد، رمالباشى صبح به صبح مىرفت دربار و شب به شب برمىگشت خانه و با زنش بهخوبى و خوشى زندگى مىکرد. تا روزى از روزها که همراه پادشاه رفته بود شکار، پادشاه مَلَخى را در مشتش گرفت و به او گفت: 'بگو ببينم! چى تو مشت من است؟' | ||
رمالباشى روش را کرد بهطرف آسمان و در دل گفت: 'خدايا! خودت مىدانى که من مىخواستم از اين کار دست بکشم و تو نگذاشتي. حالا هم راضىام به رضاى تو' . | ||
بعد، آهسته گفت: 'يک بار جَستى ملخو! دو بار جستى ملخو! آخر کفِ دستى ملخو' . | ||
پادشاه گفت: 'رمالباشي! دارى با خودت چه مىگوئى؟ بلندتر بگو' . | ||
رمالباشى با ترس و لرز بلندتر گفت: 'عرض کردم يک بار جستى ملخو! دو بار جستى ملخو! آخر کف دستى ملخو!' | ||
پادشاه گفت: 'آفرين بر تو' . | ||
و دستش را وا کرد و ملخ پريد به هوا... | ||
| ||
- قصه رمالباشى دروغى | ||
- چهل قصه، گزيده قصههاى عاميانه ايرانى، ص ۲۸۱ | ||
- پژوهش و بازنويسى: منوچهر کريمزاده | ||
- انتشارات طرح نو، چاپ اول ۱۳۷۶ |
همچنین مشاهده کنید
- شاه عباس و سه شرط اژدها
- شیرزاد (۲)
- خالهسوسکه (۲)
- شبنشینی حیوانات
- متل روباه (۴)
- دیو دختر
- عروس فرشتگان
- ساحر و لعدان
- حیلهٔ زن مکار ۱
- پسر خارکن با ملا بازرجان
- ملکابراهیم
- بابا خارکن
- سیب جادو
- درویش و دو کودک
- آستر، رویه را نگاه میدارد؛ نه رویه آستر را
- تُل
- کَل از کدو، چماق به دست، بیرون بیا
- قصه
- شاهزاده ابراهیم و فتنهٔ خونریز
- غول غولا، شاه غولا