سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

هالو و هِیبَض و تعبیر خواب (۲)


خانم گفت: اين شغل، خوب نيست. و دوباره نامه‌اى نوشت که ما به مهمان‌نوازى شاه چشم اميد داشتيم و اميدواريم که شاه، شغل بهترى به هالو هيبض بدهد. شاه هم نامه نوشت که هالو هيبض، از شنبه، به‌سمت وزير دست راست تعيين مى‌شود. هيبض که جواب را آورد، خانم باز هم گفت که اين شغل هم خوب نيست. باز هم نامه‌اى نوشت که ما انتظار التفات بيشترى از پادشاه داشتيم. شاه هم جواب داد که هالو هيبض، از شنبه، به‌سمت صدراعظم تعيين مى‌شود خانم گفت اين شغل خوب است و هالو هيبض شد صدراعظم آن مملکت.
اما از آن‌طرف بشنو که اين پادشاه، چهل وزير و وکيل و سرهنگ و سرتيب داشت. اينها همه‌شان دچار حسد شدند و گفتند که اين شاه چرا ما را صدراعظم نکرد و اين هالو هيبض کجا بود که يک شبه شد صدراعظم؟ خودش که يک دهاتى بيشتر نيست، حتم کسى هست که راهنمائيش مى‌کند. ما بايد هر جورى هست، راهى به خانه‌اش پيدا کنيم.
بهتر است که دوره مهمانى بدهيم، تا مجبور بشود ما را به خانه‌اش دعود کند. شروع کردند به مهمانى دادن تا چهل روز.
چهل روز که تمام شد، هالو هيبض به زنش گفت: اين همکاران من، هر کدام يک بار مرا مهمان کرده‌اند، حالا نوبت من است. شما براى فردا ناهار، تدارک غذاى چهل و يک را ببينيد. زن درآمد: مانعى ندارد. فقط فردا وقتى داريد مى‌آئيد، تو چند قدم جلوتر بيا تا اينها سر زده داخل نشوند.
فردا که شد، هيبض به آن چهل نفر گفت: امروز ناهار تشريف بياوريد منزل بنده. آنها هم از خدا چنين چيزى را مى‌خواستند قبول کردند. موقعى که به‌طرف خانهٔ هالو هيبض مى‌رفتند، هالو رويش نشد که از آنان جلو بيفتد.
از آن‌طرف، زن که غذا را پخته و آماده کرده بود پيش خودش گفت: بهتر است تا اينها نيامده‌اند توى حوض خودم را بشورم. زن خودش را شسته بود و داشت با حوله خشک مى‌کرد که صداى بفرما بفرما بلند شد. زود دويد و رفت توى اتاق. اما وزير دست چپ که خيلى حيله‌گر بود، زن را ديد. ناهار را خوردند و به سر کارهايشان برگشتند.
وزير دست چپ پيش شاه رفت و گفت: قبلهٔ عالم به سلامت باشد. شما زن‌هاى خوبى در حرمتتان داريد. ولى نمى‌دانيد اين صدراعظم چه زنى است؟ خوشگل‌تر از حورى بهشتي.
شاه گفت: خوب وزير، مى‌گوئى چکار کنم؟
وزير گفت: کارى ندارد. شما خودتان را به مريضى بزنيد، وقتى حکيم آمد مى‌گوئيم که چارهٔ درد شما گوشت گاو دريائى است. شاه هم همين کار را کرد. گفتند که درمان درد شاه، گوشت گاو دريائى است. حالا چه کسى مى‌رود و گوشت گاو دريائى را مى‌آورد؟ چهل نفر وزير و وکيل گفتند: از ما ساخته نيست و کشته مى‌شويم. فقط صدراعظم مى‌‌تواند اين کار را بکند. شاه هم به هالو هيبض گفت: بايد تو بروى و گوشت گاو دريائى را بياوري. شاه خوشحال بود که حتماً هالو هيبض در اين سفر کشته مى‌شود و او مى‌تواند زنش را صاحب بشود.
هالو به خانه آمد و به زنش جريان را گفت. زن گفت: غصه نخور. بعد رفت کتابش را آورد و ورق زد و گفت: در اينجا نوشته که از کجاها بايد بروى و چطور گاو دريائى را بکشي. نقشه‌ را به هالو داد و گفت که چهل روز از شاه مهلت بگير و يادت نرود که شب تاريک به کنار دريا بروي. هالو هم چهل روز مهلت گرفت و حرکت کرد تا به کنار دريا رسيد. صبر کرد تا شب شد مشتى گِل برداشت و از درختى که کنار دريا بود، بالا رفت. کمى بعد، گاو دريائى از آب بيرون آمد. گاو عطسه‌اى کرد و مهره‌اى از دماغش بيرون افتاد که همه جا را روشن کرد و گاو مشغول چريدن شد. هالو هيبض از بالاى درخت، مقدارى گل روى مهره ريخت و روى آن را پوشاند. همه جا تاريک شد و گاو چند بار سرش را به درخت کوبيد و بيهوش شد. هالو هم از درخت پائين آمد و سر گاو را بريد.
بعد پيش خودش فکر کرد: اگر از گوشت راسته ببرم، شاه مى‌گويد که چرا از مازه‌اش نياوريد؟ اگر از مازه‌اش ببرم، مى‌گويد که چرا از از جگرش نياوردي؟ به خاطر همين از تمام اعضاء گاو، قسمتى بريد و برداشت و راه افتاد. سر چهل روز رسيد به شهرشان و رفت پيش شاه و گفت: قبله عالم به سلامت باد. اين هم گوشت گاو دريائي.
شاه گفت: خيلى خوب. برو و سه روز استراحت کن.
هالو هبيض بعد از سه روز، پيش شاه رفت و گفت: شاها! خوب شديد يا نه؟
شاه گفت: نه، گوشت گاو دريائى فايده نداشت، تو بايد بروى و جگر ديو سفيد را برايم بياوري. هالو هبيض ناراحت آمد خانه.
زن پرسيد: چه شده؟
هيبض گفت: اين شاه دست از سر من برنمى‌دارد، مى‌خواهد هر جورى هست مرا به کشتن بدهد. اين دفعه مى‌گويد که برو و جگر ديو سفيد را بيار.
زن گفت: ناراحت نباش و بعد رفت و کتاب را درآورد و ورق زد و گفت: هيبض! من راه باغ ديو سفيد را بهت نشان مى‌دهم، اما کشتنش ديگر به زرنگى خودت است. برو و از شاه چهل و يک روز مهلت بگير. هالو هم مهلت را گرفت و راه افتاد تا رسيد به باغ ديو سفيد.
ديد باغ در و دروازه ندارد. گشت تا راه آب باغ را پيدا کرد و از آنجا رفت تو. ديد باغ بزرگ درندشتى است و آنقدر برگ ريخته زمين که از صداى خش خش برگ‌ها آدم ترس برش مى‌دارد. رفت جلوتر تا رسيد به هفت تا اتاق. جلوى اين اتاق‌ها حوضى ديد و پهلوى حوض درختي. از درخت جسد سر بريدهٔ دخترى را آويزان کرده بودند و خون از گردنش مى‌چکيد توى حوض و تبديل به دانه شب چراغ مى‌شد. هالو فهميد که دختر را طلسم کرده‌اند. رفت و لاى برگ‌ها نشست و آنقدر برگ ريخت روى خودش که قايم شد.
طولى نکشيد که ديو قوى هيکلى آمد که يک درخت نارون روى کولش گذاشته بود. ديو سفيد رفت توى اتاق و يک شيشه دوا و يک چوب که سرش پنبه بود و يک ترکه آورد بيرون. مقدارى از آن دوا ماليد روى پنبه و با آن سر دختر را روى گردنش چسباند و با ترکه به او زد و گفت: 'بلند شو' . دختر زنده شد و نشست.
ديو گفت: هان. حالا چه مى‌گوئي؟ بالأخره با من عروسى مى‌کنى يا نه؟ دختر گفت: نه، من آدميزادم و تو ديوزاد. نمى‌شود ما دو تا با هم عروسى بکنيم.
ديو گفت: من شش تا برادر کوچک‌تر دارم. امشب عروسى کوچک‌ترينشان است. بعدش مى‌خواهم خودم عروسى بکنم. ديگر بايد جواب مرا بدهي. فعلاً مى‌روى براى تدارکات عروسي.
دوباره سر دختر را بريد و همان‌جور آويزانش کرد و رفت. هالو هيبض از زير برگ‌ها بيرون آمد و نعش دختر را پائين آورد و همان‌جور سرش را چسباند و دختر زنده شد.
دختر پرسيد: تو کى هستي؟
هالو گفت: نترس. من آدميزادم.
دختر گفت: مى‌دانم آدميزادي. اى بدبخت، از هر راهى آمده‌اي، زود فرار کن که الان ديو مى‌آيد و تو را هم مثل من طلسمت مى‌کند.
هالو گفت: من نمى‌روم و کار دارم.
دختر گفت: اگر هالو هيبضي، بمان و اگر کس ديگرى هستي، جانت را بردار و فرار کن.
هالو تعجب کرد و پرسيد: مگر هالو هيبض کيست و چکاره است؟
دختر گفت: من دختر پادشاه فلان مملکت هستم. پدرم هميشه کتابى را مى‌خواند و گريه مى‌کرد. من مى‌پرسيدم که بابا چرا گريه مى‌کني؟ مى‌گفت که تو را ديوى طلسم مى‌کند و طلسم تو به‌دست شخصى به اسم هالو هيبض مى‌شکند.
جوان گفت: پس بدان که من همان هالو هيبضم.
دختر پرسيد: حالا مى‌خواهى چکار کني؟
هيبض گفت: اين دفعه که ديو آمد، بگو حاضرى با او عروسى کني. دختر قبول کرد و گفت: حالا سرم را ببر تا ديو نفهمد که تو آمده‌اي.
هيبض گفت: آخر دلم نمى‌آيد که سر تو را ببرم.
دختر گفت: چاره‌اى نيست، وگرنه ديو مى‌فهمد.
هيبض هم سر دختر را بريد و آويزانش کرد و زير برگ‌ها قايم شد. طولى نکشيد که ديو آمد. دوباره دختر را زنده کرد و گفت: هان. حالا چه مى‌گوئي؟


همچنین مشاهده کنید