سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

خارکش پیر و درخت اشرفی


در روزگاران قديم خارکش پيرى که داراى زن و چند فرزند بود، زندگى مى‌کرد. او خيلى فقير و تهيدست بود. خارکش هر روز صبح بلند مى‌شد و با الاغى که داشت روانهٔ کوه مى‌شد و تا غروب خار جمع مى‌کرد و اين کار هر روز او بود تا بتواند با فروش خارها غذائى براى بچه‌هايش تهيه کند.
چند سال گذشت و ديگر پيرتر و خسته‌تر شد. يک روز در بيابان خوابش برد. يک نفر او را از خواب بيدار کرده و گفت: اى پيرمرد بلند شو و بعد از پيرمرد سؤال کرد که چرا به بيابان آمدي، مگر ديگر از اين خار جمع کردن خسته نشده‌اي؟ پيرمرد جواب داد، من چند تا بچه دارم و توانائى کار کردن را هم ندارم و روز را به شب مى‌‌رسانم تا بتوانم يک کوله بار خار جمع کنم به شهر براى فروش ببرم. آن شخص به خارکش گفت: اى مرد، من چيزى به تو مى‌گويم، برو و به حرف من عمل کن. پيرمرد گفت: هر چيزى تو بگوئى من قبول دارم و آن مرد گفت: برو و يک مارى را بگير، بعد يک وجب از سر آن و يک وجب از دمش ببر و وسط مار را در چالهٔ خيلى عميقى خاک کن، بعد از چند سال اين مار تبديل به يک درخت پر از اشرفى مى‌شود و تو نيز مى‌توانى هميشه از آن اشرفى‌ها استفاده کنى و ثروت زيادى را به‌دست آوري، ولى هيچ‌وقت راز خودت را به زنت نگو، مبادا رازت برملا کند.
پيرمرد همه چيزهائى را که آن مرد غريبه گفته بود، انجام داد و بعد از چند سال همان‌طورى که آن مرد گفته بود درختى پر از اشرفى در همان مکان سبز شد و به اين وسيله مرد خارکش بزرگترين ثروت دنيا را به‌دست آورد و بچه‌‌هايش در ناز و نعمت به‌سر مى‌بردند.
يک روز مردى که به آن خانه و وضع زندگى خارکش حسادت کرد، به خانه خارکش آمده و به زن خارکش گفت: تو نمى‌دانى که اين همه ثروت را شوهرت از کجا به‌دست آورده؟ هيچ مى‌دانى که اين ثروت زياد جان خودت و بچه‌هايت را به خطر مى‌اندازد. زن گفت: خوب تو بگو من چکار کنم؟ مرد گفت: تو بايد پى ببرى که اين ثروت را شوهرت از چه راهى به‌دست آورده است؟
زن گفت: من مى‌دانم هر چه هست از اين درخت باغچهٔ حياطمان است. مرد حسود به او گفت: تو از شوهرت بپرس که اين درخت را از کجا آورده و اينجا کاشته است، زن گفت: من خودم را به مريضى مى‌زنم تا شايد راز اين درخت را برايم بگويد.
شب شد و مرد خارکش به خانه آمد و زنش را در حالت مريضى ديد. مرد پير گفت: زن چرا مريض شده‌اي؟ زن گفت: اى مرد، از بس که به اين درخت فکر کردم مريض شدم. تو بايد براى من بگوئى چکار کردى که اين درخت را پيدا کردي؟ مرد حسود هم در پشت در حرف‌هاى آنها را گوش مى‌داد.
مرد خارکش به زن گفت: اى زن آن کسى که به من اين درخت را داده است گفته که نبايد راز خودت را براى زنت بگوئي، زن گفت: غيرممکن است من بايد بفهمم وگرنه مى‌ميرم، مرد گفت: اشکال ندارد و به اين ترتيب تمام ماجرا را براى زنش نقل کرد.
صبح وقتى مرد خارکش به حجره‌اش رفت. مرد حسود به سراغ پيرمرد رفت و گفت: بيا من و تو با هم شرطى را ببنديم. مرد خارکش گفت: چه شرطي؟ مرد حسود گفت: تو سر درخت خانه‌ات و من هم سر هر چه زندگى دارم شرط‌بندى مى‌کنيم. پيرمرد نادان هم قبول کرد و گفت: شرط را بگو، مرد حسود گفت: من مى‌دانم که تو اين همه ثروت را از کجا آوردى و بعد تمام کسانى را که آنجا بودند شاهد اين شرط گرفت و گفت که تو يک مار را کشتى سر و دم او را بريدى و در چاه عميقى انداختى و آن به اين درخت تبديل شده است. با اين ترتيب پيرمرد شرط را باخت و تمام مال و ثروتش را از دست داد و باز هم همان پيرمرد خارکش قبلى شد.
يک روز مانند گذشته، پيرمرد صبح زود براى جمع کردن خار به بيابان رفت و گريه و زارى مى‌کرد که اى خداى مهربان من چرا رازم را براى زنم گفتم. ناگهان مردى که قبلاً ثروت را به خارکن بخشيده بود، حاضر شد و بالاى سر پيرمرد آمده و گفت: اى نادان بدبخت چرا رازت را گفتي، مگر من به تو نگفتم رازت را براى زنت نگو، حالا اشکال ندارد، من کمکت مى‌کنم. امشب برو خانه همان مرد حسود حقه‌باز و بگو باز هم يک شرط ديگر ببنديم، تو از سر خانه و زندگيت و من هم از سر هر چه که دارم. آن وقت مرد ادامه داد و گفت: تو بگو فردا خورشيد از کدام طرف طلوع مى‌کند؟
اگر او گفت از طرف راست، تو بگو از طرف چپ طلوع مى‌کند. پيرمرد همين کار را کرد و نزد مرد حسود رفت و شرط بستند پيرمرد پرسيد خورشيد فردا از کدام طرف طلوع مى‌کند، آن مرد حسود گفت: اى ديوانه، خوب معلوم است از طرف راست. وقتى صبح شد همه مردم شاهد ماجرا بودند و آن روز برعکس خورشيد از طرف چپ طلوع کرد و مردم همه تکبير فرستادند و براى پيرمرد فقير خوشحال بودند. مرد خارکن براى بار ديگر ثروتش را به‌دست آورد.
- خارکش پير و درخت اشرفى
- قصه‌هاى مردم، ص ۲۲۹
- سيد احمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹


همچنین مشاهده کنید