سه شنبه, ۲۹ اسفند, ۱۴۰۲ / 19 March, 2024
مجله ویستا

وصیت تاجرباشی (۲)


عروس را به چادر پسر بردند و پسر تا چشمش به دختر افتاد، گفت: خُب دختر آمدي؟ فکر کردى از دست من دربروي؟ که دختر درآمد: اى پادشاه. بشکند دستى که شما را مکدر کند. والله، بالله، من خودم بى‌خبرم. چرا دروغ بگويم؟ من هنوز هم عاشق شما هستم و خواهم بود. اين را گفت، گوشه چشمى نازک کرد و دستى به گيسو برد و آمد کنار پسر. القصه، پسر صدا زد: غلام. شراب هفت ساله. شراب هفت ساله آوردند.
عروس، از آنجا که خيلى ناقلا بود، پيالهٔ شراب را از يقهٔ پيراهن سرازير مى‌کردند و پسر، پياله پشت پياله، روانهٔ خندق بلا مى‌کرد. چند پياله‌اى که رد و بدل شد، سرش افتاد روى زانوى دختر و به خواب رفت. دختر چشمى گرداند و بوق را گوشهٔ چادر ديد. توى دلش گفت: هر چه هست، زير سر همين بوق است.
آمد و بوق را برداشت و در آن پوف کرد که السلام عليک يا پادشاه، تمام لشگر دست به سينه جلوى دختر صف کشيدند. دختر هم دستور داد طنابى آوردند و هر دو دست پسر را بستند و نمدپيچش کردند و بردند گوشه‌اى انداختندش که نه آب بود نه آباداني، نه بانگ مسلمانى.
بعد هم تخت و تاج و لشگر برداشتند و به‌ سمت شهر آمدند. پادشاه که راهپائى (چشم انتظاري) دخترش را مى‌کرد، ديد دختر با لشگر عظيمى از دور دارد مى‌آيد دختر که نزديک پادشاه رسيد: گفت: اى پدر، نگفتم سر يک ساعت شده برمى‌گردم؟ بوق را آورد و لشگريان را مرخص کرد.
حالا بشنويد از پسر که فردا به هوش آمد و فهميد که دختر چه بازى‌اى سرش درآورده. تقلاى زيادى کرد تا از داخل نمد، مثل مارى که از غلاف دربيايد، آمد بيرون. دستهايش را هم آنقدر به سنگ ماليد، تا هم پشتش زخم شد و هم طناب پاره شد.
آزاد که شد، ديد تازه اول بدبختى است. اينجا نه آب هست نه آباداني، نه بانگ مسلمانى. هيچ دادرسى هم ندارد. بلند شد و به راه افتاد. خوراکش ريشه و آب و علف بود.
هفت سال آزگار در اين بّر بيابان ماند تا يک روز به رودخانه‌اى رسيد.
ديد جوى باريکى از اين رود جدا مى‌شود. پيش خودش گفت: به رد اين جوى برويم، شايد به آبادى برسد.
هفت روز و هفت شب رفت، تا رسيد به درخت سيبى که سيب‌هايش از بزرگى و قشنگى لنگه نداشت. سيبى از درخت کند. يک طرف سيب سرخ بود، يک طرف زرد. هول و هول، سيب را خورد که يک‌دفعه زد به زمين و چرخى خورد و بلند شد و شد يک خرس درست و حسابى.
پسر توى دلش گفت: اين چه بدبختى بود که نصيب ما شد؟ حالا اگر به آبادى بروم، بچه‌ها چوب به ماتحتم مى‌کنند. دوباره به‌طرف رود برگشت. به رودخانه که رسيد، ديد از آن‌طرف جوى باريکه ديگرى جدا شده. اين‌بار رد جوى دومى را گرفت.
هفت شب و هفت روز رفت، تا رسيد به يک درخت گلابى که هر گلابى‌اش يک چارک بود. گرسنه بود. رفت بالاى درخت و گلابى درشتى کند و شروع کرد به خوردن. که يک‌دفعه زد به زمين و چرخى خورد و بلند شد و شد همان پسرى که بود.
پسر که آمد و با علف‌هاى بيابان، سبدى ساخت و رفت پاى درخت سيب، مقدارى از سيب‌ها را کند و آمد پاى درخت گلابى و مقدارى هم گلابى کند و به‌طرف شهر خودشان به راه افتاد.
آمد و آمد تا رسيد به شهر. ديد حجره که ويران شده و خانه‌شان هم خرابه شده. رفت توى خانه. در طول اين سال‌ها، موى سر و صورت پسر بسيار بلند شده و قيافه نتراشيده و نخراشيده‌اى پيدا کرده بود. ننه پير تا پسر را با اين قيافه ديد، از حال رفت. پسر درآمد که من پسرت هستم. پيرزن به هوش آمد و از همسايه پولى قرض کرد و پسر را به سلمانى بردند و از آنجا به‌دست حمامى سپردند تا کيسه‌اش کشيد و شد شکل آدم حسابى. ننه پير که سيب و گلابى‌ها را ديد، گفت: اى پسر. چند سال است که هيچ ميوه‌اى نخورده‌ام. يکى از سيب‌ها را بده من بخورم. پسر درآمد: اى ننه. حالا گيرم يکى از اين سيب‌ها را تو خوردي، چطور مى‌شود؟ بيا و اين هفت تا سيب را بگذار توى طبقى و براى شاه ببر. شايد شاه در عوض کمکى به ما بکند.
ننه پير که ديد چنين حرفى از پسرش بعيد بود، گفت: اى کاش تو چنين عقلى داشته باشى. من سيب که سهل است، هيچ چيز از تو نمى‌خواهم. آقا برادر بد نديده، لبت خشک و دلت چربى نديده. ننه پير، سيب‌ها را داخل مجمعهٔ کوچکى گذاشت و پارچه‌اى هم رويشان کشيد و دولا دولا به‌طرف قصر شاهى به راه افتاد. دم دروازهٔ قصر، نگهبان هرچه گفت چکار داري، ننه پير گفت: با خود شاه کار دارم.
خبر بردند به پادشاه که پيرزنى آمد و مى‌گويد تحفه‌اى براى شاه دارم، که مى‌خواهم با دست خودم تقديمش کنم. شاه دستور داد ننه پير را آوردند و با عصاى آبنوسش، پارچه‌ را به کنارى زد و چشمش به سيب‌ها افتاد که از بزرگى و قشنگى نظير نداشت. دستور داد غلام‌ها، طبق را از پيرزن گرفتند و خلعت خوبى به پيرزن داد و روانه‌اش کرد.
غروب که شد، اطلاع داد به حرم بانو که پادشاه امشب به قصر شما مى‌آيد. حرم بانو هم دستور داد قصر را آب و جارو کردند و خودش نشست کنار آينه و زير ابروئى برداشت و سرمه به چشم کشيد و شانه‌اى هم به گيسو، که شاه وارد شد.
پادشاه به غلام گفت: 'سيب‌ها را بياور' . سيب درشت را براى خودش کنار گذاشت، آن ديگرى را به حرم بانو و سومى را هم به دخترش. سيب‌هاى کوچک‌تر را هم به دو تا غلام و دو تا کنيزش داد.
حرم بانو به غلام گفت: اى غلام. براى شاه، قليانى چاق کن. غلام که از اتاق بيرون رفت، پيش خودش گفت: خوب است سيبم را هم بخورم. آنجا که پيش شاه نمى‌شود. غلام سيب را خورد و چرخى زد و بلند شد به هوا رفت و زمين خورد، شد يک خرس درست و حسابى. غلام که ديد وضع اين‌طور است، پيش خودش گفت: اى خدا بيامرز. اين چه سيبى بود؟ و رفت گوشه ايوان ماند، تا آنها هم بخورند و به همين بلا دچار شوند. ملکه ديد از غلام خبرى نشد. کنيز را فرستاد. کنيز هم آمد و سيب را خورد و شد خرس. کنيز هم توى دلش گفت: صدايش را درنمى‌آورم، تا آنها هم بخورند و خرس شوند.
ملکه ديد که از ملکه هم خبرى نشد. غلام و کنيز بعدى را فرستاد و آنها هم تا از اتاق بيرون آمدند سيب را خوردند و خرس درست و حسابى شدند. بعد از آنها دختر آمد و بالأخره ملکه و پادشاه، تا همگى شدند هفت تا خرس. پادشاه که خرس شد، غلام و کنيزها که اين همه را از شاه مى‌ديدند، ريختند سرش و حسابى خرس مالش کردند.
صبح شد و وزير و وزراء که ديدند از پادشاه خبرى نشد، آمدند از درز در پائيدند و ديدند هفت تا خرس در ايوان نشسته‌اند، يکى از يکى گردن کلفت‌تر. آمدند سنگ بزرگى برداشتند که روى سر خرس بزرگ‌تر بياندازند، که پادشاه با زبان بى‌زبانى رو به وزير کرد و وزير درآمد که دست نگه‌داريد، شايد خود شاه باشد.
وزير گفت: تو شاهي؟ خرس سرى تکان داد و گردن خم کرد.
از آن‌طرف بشنويد از پسر که از خلعتى که شاه به ننه‌اش داده بود، يابوى پيرى خريد و خورجين را هم از گلابى پر کرد و راه افتاد تو کوچه و بازار حکيم‌ام. آى. آدم را خرس مى‌کنيم. خرس را آدم مى‌کنيم. اين خبر به گوش وزير رسيد. فرستاد پسر را آوردند که اگر اين کارى که مى‌گوئي، از دستت برآيد، خلعت زيادى نصيبت مى‌شود. وگرنه جانت را از دست مى‌دهى.
پسر که اين را شنيد، سر يابويش را چرخاند و وزير که اين وضع را ديد، رفت و دست به دامانش شد و گفت: اى حکيم! چرا ناراحت مى‌شوي؟ آخر اين راز که پادشاه خرس شده، بايد سر به مهر بماند حالا بيا و طبابت را شروع کن.
پسر درآمد: اين‌طورى نمى‌شود. اول برويد و طنابى بيندازيد و افسارى به خرس‌ها ببنديد، تا من بيايم. آمدند و خرس‌ها را با طناب بستند.
پسر آمد دم گوش خرس بزرگ‌تر که شاه بود، گفت: اى پادشاه. من تو را آدم مى‌کنم. اما نصف پادشاهيت را با دخترت مى‌خواهم. پادشاه به نشانهٔ تأئيد سرى تکان داد و پسر دستور داد که از استخوان دست و کتف خر جمع کردند و آوردند و کوبيدند. دستور داد خرس را روزى يک‌بار با تازيانه زدند، تا پوستش نازک شود. هر روز هم به‌دست خودش، کتک سيرى به هر کدام مى‌زد و از قَلَمهٔ خر که در هاون کوبيده بود، در حلقشان مى‌ريخت. تا اينکه روز چهلم، از آب گلابى در دهان شاه ريخت و شاه شد همان آدم قبلى.
پسر بقيه را همين‌طور آدم کرد تا نوبت به دختر رسيد. دختر را چهل روز تمام، روزى چهل بار، با تازيانه کتک زد و در گوشش هم مى‌گفت اى دختر. خيال کردى از زير چرخ من درمى‌روي؟ حالا تا روز پنجاه هزار سال، آنقدر تازيانه مى‌خوري، تا آدم شوى. دختر اشک مى‌ريخت و پسر روزى سه بار از آن گرد استخوان در حلق دختر مى‌ريخت.
پسر فرستاد، بوق و شب‌کلاه و تبرزين و کشکول را آوردند و دختر را که حسابى ادب کرد، از آب گلابى در داخل حلقش ريخت و نصف پادشاهى را از شاه گرفت و دختر پادشاه را هم که حسابى مظلوم شده بود، به عقد خودش درآورد.
اول سخن و آخر سخن، که بر جمال محمد صلوات.
- وصيت تاجرباشى
- قصه‌هاى مردم، ص ۲۸۶
- سيد احمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹


همچنین مشاهده کنید